چهارشنبه, ۲۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 12 February, 2025
علوم اجتماعی, فلسفه و اغتشاشات زبانی
هر مفهومی در زبان، در وهلة اول فقط مشترک لفظی و دالی است که میتواند بر هر مدلولی دلالت کند. به این جمله توجه کنید: «تو باید تکلیف خودت را انجام دهی»؛ تکلیف در اینجا میتواند مشق شبانة کودکی دبستانی، تکالیف دینی یا هر تکلیف دیگری باشد که به وزن تفعیل رفته است. براساس این بافت و زمینهای که مفهوم در آن مینشیند تعیینکنندة اصلی دلالت است.
کلمات، همواره از معنا شدن و دلالت نهایی میگریزند؛ حتی کلمة سادهای مانند «آب» میتواند دلالتهای فراوانی بیافریند. این معناگریزی در مورد مفاهیم انتزاعیتری مانند «حق» شدت بیشتری مییابد و این راز همة کژتابیها و سوءتفاهمها در عرصة اندیشه و حتی زندگی روزمره است. آنچه معلم سر کلاس برای دانشآموز بیان میکند توسط گفتمانهای غالب در ذهن کودک ترجمه میشود و آنچه به وسیلۀ حس شنوایی و بینایی وارد مغز دانشآموز میشود، دقیقاً همانی نیست که مدّنظر معلم بوده است.
همین معناگریزی و گفتمانهای گوناگون و رنگارنگ و همین ترجمههای گفتمانی است که راه را برای یافتن حقیقت غایی میبندد و بسیاری از اندیشمندان را به این نتیجهگیری وامیدارد که هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد؛ البته همین نتیجهگیری را به شکلی حقیقتگونه فریاد میزنند! بسیار خوب! اگر هیچ حقیقتی وجود ندارد پس چرا حرف میزنیم؟ آنها پاسخ خواهند داد که حرف زدن یک امکان است و حقیقت چیزی نیست جز همین امکان زبانی. به عبارت دیگر حقیقت همان گفتوگوست. اما بیان اینکه هیچ حقیقتی وجود ندارد و فقط باید زبانبازی و گفتوگو کرد، نه تنها هیچ مشکلی را حل نمیکند، بلکه انسان را در خلأ بیمعنایی، پوچی و نیستانگاری معلق میکند؛ این درحالی است که سودای رهایی از همین پوچی و نیستانگاری بود که انسان را به اندیشه واداشت.
این، پرسش ازلی و ابدی فلسفه بوده که کدام واقعیت، حقیقت است و کدام واقعیت موهوم. خود این پرسش متضمن این پیشفرض است که مسائل یا موهومیاند یا حقیقی. پس چیزی به نام موهومات یا تخیلات نیز واقعیت دارد. واقعیتها را میتوان به دو دستة موهومی و حقیقی تقسیم کرد. واقعیت، فارغ از موهومی بودن یا حقیقی بودن، همواره در زبان زیست میکند؛ بدینمعنا که همواره کلمه یا دالی برای اشاره به آن وجود دارد. برای مثال سراب گرچه حقیقت ندارد، واقعیت است؛ چون ما چیزی به نام سراب را میبینیم و از آن مهمتر کلمهای هم به نام سراب وجود دارد. واقعیت هر آن چیزی است که دربارۀ آن گفتوگو میشود. شاید بگویید: «سیمپلاها، هیمپلاها را خوردند»، ولی سیمپلاها و هیمپلاها هیچ واقعیتی ندارند؛ چون جایی در گفتمانها ندارند و هیچ گفتوگویی دربارة آنها انجام نمیشود. این تعریف از واقعیت، تعریفی گفتمانی است.
گفتمانها مشخص میکنند که چه چیزی واقعی است و چه چیزی واقعی نیست. واقعیت هر آن چیزی است که به طور مستمر دربارۀ آن گفتوگو میشود و جایی را در گفتمانها اشغال میکند. روشهای موسوم به تحلیل گفتمان به دنبال کشف همین واقعیتها هستند؛ یعنی اینکه چه واقعیتی از خلال گفتمانها در زندگی روزمره بازنمایی میشود و واقعیتهای نهفته در پس گفتمانها چیست. قدرت مانور تحلیل گفتمان یا تحلیل روایت ــ که ابزاری علمی بهشمار میرود ــ تا همین جاست که واقعیتها را استخراج و تبیین کند، اما هنوز این پرسش باقی است که این واقعیتها از کدام نوعاند؛ موهوماند یا حقیقی؟
علم کار زیادی انجام نمیدهد و فقط مسائل واقعی را از خلال طبیعت و زندگی واقعی اجتماعی استخراج، تبیین و طبقهبندی میکند؛ به عبارت دیگر از امری واقعی (طبیعت و زندگی اجتماعی)، امر واقعی دیگری (امر زبانی) را استخراج میکند؛ البته به شکلی منظم و طبقهبندیشده. علم، درواقع خود، زبان جدید و متافیزیکی است که مقولات و محسوسات این جهان را به زبان خودش ترجمه میکند. دانشمند مانند کارگردانی سناریوی هستی را، که از پیش موجود است، مطالعه و با چهارچوب نظری و متافیزیک متبوعاش تدوین میکند. علم، خود روایتی است از هزاران نوع روایتی که میتواند فرم یابد. ازاینروست که علم دائماً دچار انقلابهایی در سازوکارهایش میشود؛ زیرا هرکس میتواند واقعیات را به شیوهای نوین تدوین کند و روایت جدیدی بسازد. قرار بود علم واقعیتها را استخراج کند و به شکل منظم و طبقهبندیشده واقعیتها را روایت نماید، اما خود به واقعیتی متکثر، پراکنده و مشوش تبدیل شده که نیازمند تبیین و انسجام است. اینجاست که علم، ابتر میماند و فلسفة علم، قد علم میکند.
کار علم استخراج و طبقهبندی واقعیتهاست، اما در همین فرایند استخراج و طبقهبندی نیز همواره ناقص عمل میکند؛ زیرا فقط میتواند گوشهای از واقعیت را روایت کند؛ درواقع علم بر واقعیات طبیعی و اجتماعی ذرهبین میگذارد و گوشهای از آن واقعیت را بزرگ میکند و سپس همین واقعیات ناقص را دستهبندی مینماید؛ علوم طبیعی مقولات مادی و طبیعی را طبقهبندی میکند و علوم انسانی مقولات انسانی را؛ برای مثال طبقات اجتماعی را از هم متمایز میکند. تفکیک و تمایز و طبقهبندی کردن شاید مهمترین ویژگی علم مدرن قلمداد شود، اما آیا دستهبندی کردنِ صرف به معنای تولید معرفت است؟ آیا معرفت این است که مقولات دنیا را بخش بخش کنیم؟ اینگونه تقسیمبندیها با چه معیاری انجام میشود و چه مطلب جدیدی بر معرفت ما میافزاید؟ این تقسیمبندی کردنها و مفهومسازیهای بیهوده فقط بازی کردن با زبان و پیچیدهتر کردن مسائل است. معرفت را نه تنها نمیتوان به دستهبندی فروکاست، بلکه چه بسا باید معرفت حقیقی را افشای همین دستهبندیهای موهومی تعریف کرد. معرفت به معنای معلوم کردن چیزی است که در پس پرده قرار دارد. معرفت، تاباندن نور است بر جهان اعیان و یافتن گوشهای از حقیقت پنهان. با تفکیک و طبقهبندی صرفاً جهان بسیط به جهانی تکه تکه و گیجکننده تبدیل میشود و این امر نه تنها معرفت بهشمار نمیآید، بلکه دقیقاً ضد معرفت است.
گذشته از این تکه پاره کردنها، علم، از تفکیک واقعیتهای موهومی و حقیقی عاجز است و چه بسا ممکن است واقعیتهای موهومی را واقعیتهای حقیقی جلوه دهد. علم، نردبان کوتاهی است و در برابر آن نردبان بلندتری به نام فلسفه مدعی غربال واقعیتهای حقیقی از واقعیتهای موهوم است. علم فقط نوعی داستانپردازی از واقعیتهای از پیش موجود است. علم میخواهد به طبقهبندی منسجمی از اوضاع دست زند، اما خود به غباری تبدیل میشود که فضا را مغشوش و پرهیاهو میکند. علوم اجتماعی از این وضعیت مستثنا نیست و درواقع روایت جدیدی از زندگی اجتماعی انسان است که درون خود روایتهای خردتر و گفتمانهای متکثر و متناقضی را پرورش میدهد.
فلسفه، ازآنرو که هم مدعی تشخیص حقیقت از وهم است و هم معرفتی درجه دو بهشمار میآید و میتواند از بالا ناظر تکثر روایتهای علمی باشد، شاید تا حدی بتواند ما را، که در دالانهای تو درتوی علوم اجتماعی سرگردان شدهایم، نجات دهد، اما ازآنجاکه این معرفت نیز با زبان کار میکند دوباره به همان بازیگوشی زبان دچار میشود و ازهمینرو ما به همان نقطة آغاز پرتاب میشویم. دوباره دالها شیطنت میکنند و راه را بر تفاهم میبندند. دوباره سوءتفاهمها آغاز میشود؛ زیرا هیچ متن معیاری وجود ندارد که مفاهیم به آن ارجاع داده شوند.
رجوع به دایرهالمعارف نیز خود وضعیت را بغرنجتر میکند؛ زیرا دایرهالمعارف فقط روبهروی هر دالی، دالهای دیگری قرار میدهد و آنها را جانشین دالهای قبلی میکند. فرهنگ لغات فاقد روایت است و زبان را بهکار نمیبرد. کلمات وقتی درک میشوند که در متن قرار گیرند. اما کلمات چونان هنرپیشههایی میمانند که در هر متن نقش جدیدی بازی میکنند. مسئله، نه علوم اجتماعی است و نه فلسفه، بلکه دقیقاً همین زبان است؛ با همین زبان است که دچار آشفتگی است. هر مکتبی قصد دارد که زبان خاص خود را بیافریند و نزاع میان مکتبها چیزی نیست جز نزاع در نظام زبان و مفاهیم آنها؛ ازاینرو هر مکتبی نیازمند مانیفست است. مفهوم «غم» در مکتبهای عرفانی با «غم» در روانشناسی متفاوت است و هرکدام بر دو حالت متفاوت دلالت میکنند؛ همچنین است مفاهیمی چون حق و عدالت و آزادی. آزادی فقط مشترک لفظی است و هیچ توافقی در زمینة دلالتهای آن وجود ندارد. نکتة تأسفبار اینجاست که اگر فریاد بزنی قرآن معجزهای است از جنس زبان که میتواند معیاری باشد برای ارجاع همۀ مفاهیم و شکل دادن به امتی واحده «و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمه»، محکوم میشوی به ارتجاع و تحجر. قرآن، حتی در حد دایرهالمعارف نیز به رسمیت شناخته نمیشود. پس در پایان پیشنهاد میشود که همچنان دوای دردهای خود را در علوم اجتماعی جستجو کنید؛ باشد که رستگار شوید.
نویسنده: محمد الیاس - قنبری
منبع: ماهنامه - زمانه - ۱۳۸۹ - شماره ۹۰، مرداد - تاریخ شمسی نشر ۰۰/۵/۱۳۸۹
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست