چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
وقتی که تبعید به دید نویسنده عمق می دهد
نمیخواستم. واقعا نمیخواستم حتی نیمخطی درباره مرد بنویسم! نهیب به دشنام آلوده درونم با لحن و صدای خودم به یادم میآورد که: شرمت باد! تو همان نیستی که هرگاه فرصتی دست داده، نوشتهای به کرات؟ و گفتهای به تکرار؟ که مردهپرستی تا کی؟ و تا چه هنگام این خلق سخیف باید سبب تمسخر ما گردد؟ نویسنده و شاعر، هنرمند نقاش و اندیشمند ما تا زنده است نمیدانیم عمر چگونه میگذراند!
سال تا سال حالش را نمیپرسیم، با اینکه از شعرش لذت میبریم و از داستانهایش در برابر هر منتقد - درست یا نادرست - به تعصب دفاع میکنیم و رگهای گردن - به قول سعدی - کلفت میکنیم اما نمیدانیم همان لحظه زمانی که با افتخار و تفاخر، از هنرمند به دفاع نعره میکشیم، خود او چه وضعی دارد؟ انگار که شاعر این ابیات را در توصیف ما مردهپرستان گفته: دوشینه به راهش فتدم مست و خراب / مست از میعشق او، نه از باده ناب / دانست که عاشقم ولی میپرسید/ این کیست؟ کجایی است؟ چرا خورده شراب؟ همان لحظاتی که مردم دوران انقلاب مشروطه، در خفا شعر انقلابی عارف قزوینی را زمزمه میکردند و به قول خود شاعر: صدای ناله عارف به گوش هر که رسید/ چون دف به سر زد و چون چنگ در خروش آمد، به قول رضازاده شفق، خود عارف در تمام این مدت به نانی و پنیری قانع بوده و گاهی از آن نیز محروم گشته و با خانه به دوشی و سختی زیادی زیست نموده.
یا همین احمد محمود داستان نویس معتبر و ارجمندی که این یادداشت به خاطر و یاد او و تاثر خود من است، مگر وقت تقدیم جوایز بیست سال داستاننویسی به بزرگان ادبیات و ادبیات داستانی، دعوت نشد به تالار وحدت چون به او گفته بودند جزو جایزه بگیران است؟ اما در وهم ناباوری حضار، نامش از قلم افتاد، آن هم نه به سهو؟ و نزدیکتران به نویسنده از نظر مسافت، اثر شکستن دل پیرمرد را در چهرهاش ندیدند؟ و تمام دوستداران داستان و داستاننویسی در جهان، صدای شکستن آینه را نشنیدند؟
از این دست اشارات، یعنی گذران سخت و در به دری هنرمندان اصیل را در تاریخ ادبیات خود کم نخواندهایم؛ حتی تاریخ ادبیاتی که خارجیها در مورد ادبیات ما نوشتهاند. میتوان این رنجها و بردباریها و اسارتها و سرانجام اعدام هنرمندان مردمی را در تاریخ ادبیات هرمان اته و برتلس و دیگران خواند. صدای درون، بیخود مچگیری نکرده بود. تنها نمیدانست به خواهش دوستی عهد شکستهام و دارم در سالگرد مرگ نویسندهای اصیل، از او مینویسم، با اینکه اعتقاد دارم این نیز مرده پرستی است که با شیر به اندرون ما ایرانیها راه یافته و شاید با خونمان به در برود. جالب این که این هنرمندان به هیچ آخوری وصل نبودند که رنجها کشیدند، چون به قول سیلونه، حکومتهای دیکتاتوری به دلیل ترسی که در دلها میافکنند، مردم غنی و فقیر، دانا و نادان، مارکسیست و دموکرات و ... دورهاش میکنند و خود را فدایی آن میخوانند. تنها هنرمندانی که اصالت دارند و در هنرشان مردم را ستودهاند جذب دیکتاتور
نمیشوند؛ هرچند میدانند رفتن به طرف او اوضاع اقتصادی زندگی اش را بیمه میکند و نرفتن برعکس جانش را به خطر میاندازد؛ خطری حتمی.
بعد از این همه مقدمه، میخواهم از احمدمحمود، داستاننویس اصیل و مایهدار بنویسم. محمود ( اعطا ) جنوبی است، اصلش به دزفول میرسد، اما در اهواز بالیده و بزرگ شده.
رنجها آموزگاران دلند
هر طریقی را نخستین منزلند!
داستان نویس، تا خود، خانواده، شهر و دیار و مردم وطن خویش را خوب نشناسد، نویسنده خوبی نخواهد شد. رنج کشیدن و شناخت، دو بال پرواز داستان نویسند و احمد محمود هر دو را داشت که یکی از رماننویسان شهره گشت و دردل مردم جا گرفت.
از رنجهایش بگویم؟ شاید خانواده، مخصوصا پسران محترمش نخواهند. پس فقط به رنجهایی عام اشاره میکنم. محمود، به خاطر خاستگاه اجتماعی و طبقاتی خود، مردمی بود و مردمی بودن، بدترین دشنام به حساب میآمد برای پهلویها. ( بیشتر دوران زندگی محمود و خود من و قلم به دستان دیگر جنوبی، در زمان پهلوی دوم گذشت. پس ضربهها از طرف او به ما رسید.) زمانی که احمد محمود دیپلم خود را گرفت، شهرتکی در داستان نویسی جنوب به کف آورده بود، لکن گرایشش به مردم و دلسوزیاش برای ندارها و پاپتیها بیشتر، معروف قدرت پلیس پنهان پهلویاش کرد. این عشق به مردم حقیقی بود. آدمی مثل محمود، وقتی میدید مردم نان خالی ندارند تا به سق بکشند که زیر پایشان طلای سیاه جاری است، به خشم میآمد و این خشم در داستانهایش گل میکرد و بهانه به دست پلیس مخفی میداد. برای همین وقتی محمود به سربازی رفت، او را سرباز صفر کردند؛ درصورتی که دیپلمهای آن زمان افسر میشدند نه سرباز، آن هم سرباز صفر. بعد هم تبعید به بنادر داغ و جهنم واره پرت و پلای آن روزها ، جاهایی مثل بندر ریگ و دیلم که بندرعباس پیش بقیه شان بهشت به حساب میآمد.
محمود سکون و زندگی پاشیده مردم این بنادر را با چیرهدستی در رمان موفق <داستان یک شهر> آورده است که البته به پیشنهاد <به آذین> گویا، فصلهایی به رمان افزوده که متاسفانه همین فصلها عین درخت سبزی هستند که در دیار خودشان نروییدهاند. تاکید میکنم این نکته افزودن را از دوستان دیگری شنیدهام.
باری، احمد محمود کار اولش < مول > را که منتشر میکند و بعد < دریا هنوز آرام است>، هنوز احمد محمود نشده است. هر دو کار که مجموعه داستانند، کاملا نشان میدهند که نویسنده هنوز مقلد است و کار تقلیدش، مخصوصا از صادق چوبک، گاه به رونویسی و کپیبرداری میماند.
<بیهودگی- > سومین کتابش -، هرچند شاهکاری نیست لکن آشکار میکند که نویسنده دارد به سبک و سیاق خاص خود میرسد. دقت در نوشتن < بیهودگی> است که او را میرساند به نوشتن شاهکاری چون <همسایهها> که ابتدا میخواست نامش را <عقده> بگذارد که نگذاشت و چه کار خوبی کرد که نام <همسایهها> را به جای <عقده> برگزید. میتوانیم <داستان یک شهر> را به نوعی دنباله <همسایهها> بدانیم! قهرمان در <همسایهها> هنوز کودک است و نوجوان، بزرگ شدهاش را در <داستان یک شهر> میبینیم.
قصد، گفتن از خود محمود است نه آثارش که نیازی به معرفی من ندارند. <مدارصفردرجه> و <انجیردرخت معابد> را مخاطبانش خواندهاند و شمارگانشان میگوید که از خواندنش راضی هم بوده اند. پس از خود مرد بگویم، اینکه سخت صمیمی و خانواده دوست بود و بیکینه! سالهایی را که با هم گذراندیم، ندیدم به کسی پرخاش کند یا پشت سرکسی حرف بزند. تنها در داستان سختگیر بود. گاه شاهد بودم که میخواست نویسنده جوانی را متقاعد کند که جاهایی از داستانش را تغییر بدهد. در این کارگاه، کارش به افراط میکشید و به نظر میرسید میخواهد اندیشهاش را به نویسنده جوان حقنه کند. درحالی که نوشته باید بازتاب اندیشه نویسندهاش باشد، نه نویسندهای دیگر. منتقد حتی، ایراد که میگیرد، در همان خط داستان نوشته شده ایراد میگیرد و فیالمثل میخواهد به نویسنده ثابت کند که شخصیتش با این خلق و ساختاری که نویسنده به او داده ( وراج و حراف است مثلا) درفصلی، بدون هیچ برهان و دلیل و حادثهای ، از حرافی میافتد. درصورتی که گاه شاهد بودم احمد از نویسنده جوانتر میخواست مثلا خلقیات و نوع حرکت - حتی نوع سخن گفتنش را - چنان که او میگوید تغییربدهد، که در آن صورت، خط داستان لطمه میخورد و نبود یا تغییر شخصیت ( چنان که احمد میگفت ) داستان را به ورطه میکشید و چنان میشد که نبود آدمی که جایش را به آدمی داده که محمود خواسته، آدمهای داستان نویسنده جوان را گرفتار تضاد و اشکالی می کرد که سخت توی چشم میخورد. این را نوشتم تا بگویم داستاننویسی درخشان بود لکن نقد داستان را نمیدانست و البته هم حق داشت. آن دوره، هنوز شاید هیچ کتابی در نقد در نیامده بود و ما همه قلم به دستهای جنوب، به تبعیت از استاد، خودساخته بار آمده بودیم. اما در دوستی ثابت قدم، جوانمرد، خوشرو و خوش خلق بود. گاه شبگردیهایمان را در شرجی گرم و خیس اهواز، با تعریف جوک و لطیفههایی دلنشین و تازه، شیرین و دوست داشتنیتر میکرد.
محمد ایوبی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست