جمعه, ۱۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 7 February, 2025
دفتر شعر
![دفتر شعر](/web/imgs/16/147/ghv9y1.jpeg)
● آغاز ویرانی
(فرامرز عربعامری)
از دست نمیدهیم دامان تو را
در سینه گرفتهایم ایمان تو را
گویند که دست همه را میگیری
با اینکه بریدهاند دستان تو را
آگاه جهان ز درد عاشورا شد
شاد از کلمات تو دل زهرا شد
آن لاله که زیر چکمهها گم شده بود
با خطبه آتشین تو پیدا شد
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن
گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهایم بیتو بارانیست حرفش را نزن
آرزو داری که دیگر برنگردم پیش تو
راه من با اینکه طولانیست حرفش را نزن
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن
عهد بستی با نگاه خستهای محرم شوی
گر نگاه خستة ما نیست حرفش را نزن
خوردهای سوگند روزی عهد خود را بشکنی
این شکستن نامسلمانیست حرفش را نزن
خواستم دنیا بفهمد عاشقم، گفتی به من
عشق ما یک عشق پنهانیست حرفش را نزن
عالمان فتوی به تحریم نگاهت دادهاند
عمر این تحریمها آنیست حرفش را نزن
حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توأم
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
پروانهها در پیله دنیا را نمیفهمند
تقویمها روز مبادا را نمیفهمند
دریا برای مردم صحرانشین دریاست
ساحلنشینان قدر دریا را نمیفهمند
مثل همه، ما هم خیال زندگی داریم
اما نمیدانم چرا ما را نمیفهمند
هر روز سیبی در مسیر آب میآید
دیگر نیا این شهر معنا را نمیفهمند
این مردمان مانند اهل کوفه میمانند
اندازه یک چاه مولا را نمیفهمند
اینجا سه سال پیش دستِ دارمان دادند
این قوم، درد اینجاست؛ اینجا را نمیفهمند
فرسنگها از قیل و قال عاشقی دورند
هند و سمرقند و بخارا را نمیفهمند
چاقو بهدست مردم هشیار افتاده
دیدار یوسف با زلیخا را نمیفهمند
از روز اول با تو در پرواز دانستم
پروانهها در پیله دنیا را نمیفهمند
● در فراسوی زمان
(خلیل ذکاوت)
▪ کشت کبوتر
خشکسالی را نبینم؟ چشم! بستم دیده را
دیده را بستم، چه سازم این دل تفتیده را؟
چتر بر سر میگشایم زیر بارانی که نیست
یادگارِ هشت فصلِ پیش از این باریده را
آبوتاب از آسمانها رفته است و، ماندهام
در چه مهتابی بشویم این شب گندیده را
سینهسوز است این سَر و سِر، سفرههای ساده کو؟
واکنم تا هر شب این سینیِّ سر پوشیده را
آفتی در باغ اگر افتاد دور از جان سرو
میبرد با خود سراسر، چیده و ناچیده را
غرقِ برق و برف و بادم، بارشم یکدست نیست
از دل درهم که خواهد صحبت سنجیده را
کودکی در شعرم امشب بیقراری میکند
ای غزل! بیدار کن گهوارة خوابیده را
لهجة لاله اگر باشد دل من لال نیست
او نمیداند زبان مبهم ارکیده را
بیستبار آن هشتخوان را دوره کردیم و هنوز
باز میخوانیم گویی قصهای نشنیده را
دخترم این روزها در دفتر نقاشیاش
جای گل، هی میکشد نارنجکِ فهمیده را
خاطر ما جمع از زلف شهیدان است و بس
موبهمو اجرا کنیم این نسخة پیچیده را
یک دل پُر مانده بر روی دو دست خالیام
بر چه خاکی بسپرم این مردة ماسیده را
ای غروب وحشی! اینسان چشم در چشمم مدوز
از شب و شبنم مترسان گرگ باران دیده را
پشت پرچین، بعد از این کشت کبوتر میکنیم
دور مفکن همقفس! آن بالهای چیده را
▪ جانباز
آسمان خواسته هرچند چنین بیبالم
من از این بیپروبالی به خودم میبالم
از ازل، سرخ پرم بود و به دیوار بهشت
تا ابد، سبز برآویخته شد تمثالم
باغبان بهر دل خویش نگهداشت مرا
تو مپندار که در باغ شهادت کالم
زنده و تازه و شاداب و ترم آنگونه
که بهار از ته دل غبطه خورد بر حالم
برکة برکتم و رودِ رهایی، آری
زندگیبخشم اگر ساکن، اگر سیّالم
در فراسوی زمان در پی من باش؟ که در
ـ چاردیواری تقویم نگنجد سالم
رهبرم من، نه یکی رهرو افتاده به راه
باید ای راه تو با سر بدوی دنبالم!
نام من موج شد و شهرت من توفانی
اول دفتر دریا شده ثبت، احوالم
بیشهسوزم، به قفس هیچ نسازم، همچون
بادِ در بادیه باید یله باشد یالم
دشتها! سر به روی دامن من بگذارید
مثل این کوه که تکیه زده بر کوپالم
آسمانا! به پلنگیم مخندی، که هنوز
مانده یک مشت پر ماه تو در چنگالم
تو که باشی که مرا نیز زمینگیر کنی
پوزهات را شبی، ای خاک، به گل میمالم
باز میخواندم از دور صدایی از صبح
دیر شد، زودتر ای عشق؛ کلاهم، شالم
هر دمی کز نفس خواجه گرفتم مددی
«آسمان بار امانت نتوانـ...» شد فالم
▪ به رسم یادبود
آدمی در شیطنت وقتی رقیب آدم است،
بیجهت شیطان به دنبال فریب آدم است
در گلو ماسید و مثل غدّهای خوشخیم ماند
این که نامش در زبان عام، «سیبِ آدم» است
از خدا دربارة خود این همه پرسش مکن
او خودش خستهتر از روح غریب آدم است
فرض کن گل، هفتة گل پنجروزی بیش نیست
باز هم دستی پر از پوچی نصیب آدم است
با مَحبّت، همقفس را همنفس کردم، چه سود
بین تنها، باز تنهایی، حبیب آدم است
عقل آمد، نسخهای دست دل ما داد و گفت:
عاشقی، این درد بیدرمان طبیب آدم است
از ازل مصلوب عشق است و به رسم یادبود
تا ابد بر گردن حوّا صلیب آدم است
آدمی از اسب افتاده، ولی از اصل نه
آبروی آتش از خاک نجیب آدم است
از فرو رفتن مکن عیبش، که مثل آفتاب
عاقبت آری فرازی در نشیب آدم است
از سر و رویش عرق، باران شد و نمنم چکید
آسمان شرمنده از شرم و شکیب آدم است
جان شب را آفتابی میکند گاهی همین
ذرّهخورشیدی که در امّنیُّجیب آدم است
تکیه بر تخت انااللّهی، بغلدست خدا
حدّ و مرز آرزوهای عجیب آدم است
مرگ، تنها مرگ، آن بیداری بالابلند
بستری همقدّ رویای مهیب آدم است
نُه فلک سرمایهاش، هفتآسمان ملکش، ولی
باز از آن بالا، ملک، چشمش به جیب آدم است
● یک جان به لب رسیده
(محمّدرضا مختارنژاد)
ـ حضرت علیاصغر(ع):
منظور نداشته عذابم بدهد
حتّی سر سوزن اضطرابم بدهد
چون غنچهام و تنگ دهانم، آن تیر
از راه میانبر آمد آبم بدهد
مانند تو هیچکس عطش نوش نشد
با تیر نرقصید و همآغوش نشد
مانند تو هیچکس برای رفتن
از بدو تولدش کفنپوش نشد
هی زخم زبان نزن که شوری دارم
شش ماه تمام درد دوری دارم
بر دست پدر چقدر باشم، ای تیر
من نیز برای خود غروری دارم
دستان به تب رسیده شد عایدمان
خورشید به شب رسیده شد عایدمان
از موهبت نفس کشیدن با دوست
یک جان به لب رسیده شد عایدمان
فوارة آهم که اگر برخیزم
بر شانة هیچکس نمیآویزم
فریاد کنم اگر غمم را، ناچار
یک لحظة بعد در خودم میریزم
● من یا کبوتران
(مجید زمانی اصل)
ـ حرفی با رابرت بلای
رابرت بلای!
وقتی که تو به شگفت میآمدی از افتادن دانة برفی
از یال اسبی
و در هوای برفی شبی برای یافتن باجة پُستی
نشاط روحانی مییافتی
از تنهایی نورانی خیابان از برف، از سکوت شاعرانهاش
اینجا در عراق
مادری دنبال قطعات پرتشدة فرزندش میگشت
در دود و باروت و شرجی هلاکخواه
ملافهها جای کفن، کفن در قبال بشکههای بنزین
راهروهای بیمارستانها، اتاقهای جراحی
جراحان خود جرحدیدة روح
فریاد کودکان گوش آسمان هفتم را کر میکرد
تا صبح
آدمیان بسیاری بودند
که چونان نامههای سفارشی مرگ
در پُستخانة گورها
منتهی میشدند
پیرهنهای خونآلود، دمپائیهای سوخته
نامههاییست به شعر
که به باجة پُستی ملکوت فرستاده میشدند
اگر پابلو نرودا کنار تو بود
از کنار آن باجة سردِ پُستی میگفت؛
گوش کن بلای!
صدای انفجارها و سوختن عروسکان و کودکان را
که از شانههای هزار و یک شب بغداد میآید
و مشتاش را اگر برای تو میگُشود
حتماً خون پاشیدة شهزاد را در آن میدیدی؛
مرا ببخش، اگر با تو با این موی سپیدی که داری،
و یاد ویتمن را در ما زنده میکنی،
تند سخن ساز کردم
راستی نگفتة سعدی، آهِ مولاناست
که تشزنان نیزار جانهاست
اکنون
اگر به سمت عراق از آن باجة سرد پُستی در شب برفی
قلب مهربانات را بچرخانی
و آهی به بلندای زخم حلاج هی کنی
آنگاه خود را فرزند فرات خواهی یافت
برادر بزرگ من!
از صمیم دل آه بکش!
رابرت، رابرت بلای...
▪ رابرت بلای، شاعر بزرگ و زنده آمریکایی که علاقه خاص به ادبیّات ایران و خود ایران دارد؛ و این شعر جسارت به ایشان نیست، بلکه احترامگذاری از نوعی دیگر است با پوزش مجدّد از ایشان...
مجید زمانی اصل
● شعری مانده از سالهای جنگ
(به احترام عبدالرحیم سعیدیراد)
مثل پیش از اینها
میخواستم
به خودم
شعر،
مرگ
اندکی فکر کنم
رفتم به خلوتجای نیم متروک تنهائیام ـ
چند کبوتر درست در جای خود دیدم
به تخمکهای آفتابگردان بهجا مانده از خلوت پیش نوک میزدند
برگشتم، با سیگاری روشن در دست
تا بقیة شیشههای پنجرهها را چسبی ضربدری بزنم
با این فکر
که بعد از بمباران احتمالیِ امشب
فردا
کدامیک از ما در آن خلوتجای خواهد آمد؛
من
یا
کبوتران؟
● بانوی بلاتشبیه
(حبیب ذاکری)
ـ از کجا شروع میشوی بانوی بلاتشبیه
که زمزم در عطش لبانت میجوشد
و زمین
به احترام سجدهات میایستد.
ـ آوای باد بودی
یا آوار آفتاب
در چشمهای دلنگران این عصر بارانی
ای زبان زلالِ خداوند
در شبانههای نزول مهر.
ـ شب که میرسد
قدر گریه را میدانم
میترسم لحظههای من
فردای آمدنت را به خواب هم نبینند
میترسم تو بیایی
و باران بیاید
و شعر...
اما دستی برای نوشتن نماند
حتی،
زبانی برای گفتن.
ـ سبزة شیرین
از کدام کوچه برآمدهای
که شب را،
سراسر بر شانه بافتهای
از کدام آسمان؟
که آفتاب
در ستارة سوزانِ نگاهت
به خاکستر نشست!
ـ وقتی دلتنگی از هر سو میرسد
به هیئت هایکویی مسخ میشوم:
نمیخواهم دلتنگیهایم را
در بلندگو جار بزنم.
● کلمهها آتش شدند
(عبدالحمید رحمانیان)
بین این زندهزارهای شلوغ، دوست دارم تو را زیاد ای مرگ
مثل یک شببخیر طولانی که بریزد به بامداد ای مرگ
خواب دیدم که آسمان ترکید ابرها را شکار کرد و گذشت
ماه خود را کشانکشان دزدید روی پای تو سر نهاد ای مرگ
مرگ هم یک مقوله از هنر است، پرتگاهی شگفت و نورانی
میپرم تا کسی برانگیزد در دلم غیرت معاد ای مرگ
همة انتظارم این بودهست که تو را روز و شب بیاشامم
همة نقطه ضعفت این بودهست که نداری مرا به یاد ای مرگ!
زندگی دست برده در جیبش که تعارف کند سعادت را
من میآیم که مردتر باشم، تو به من داری اعتماد ای مرگ؟!
شعرهایی که زندگی لالاند، غصههای بدون شرح مناند
کاش میشد شبی سری بزنی به قلمهای بیسواد ای مرگ
دوست دارم تو را سرک بکشم، پشت این نردههای سیمانی
مثل بابونههای قبرستان بشوم با تو همنژاد ای مرگ...
▪ ماه بدخشان
مردی نه! رعدی در شب پامیر پیچید
بر گردنم یک داغ دامنگیر پیچید
میخواستم ماه بدخشانم تو باشی
اما شبی گردونة تقدیر پیچید
من خواب تلخی دیده بودم خواب یک مرگ
مرگی که در این خواب بد تعبیر پیچید
من خواب میدیدم که در توفان یک خون
طومار قوم با خدا درگیر پیچید
من مانده بودم مات مردانی موقت
وقتی صدای ممتد آژیر پیچید
بمبی، صدایی، گردبادی، سیبِ داغی
در پنجشیر افتاد و تا پامیر پیچید
بم شد صدا، فریاد مردی منقرض شد
صبح از اذان افتاد و صوتی زیر پیچید
بعد از تو ای زخم برادر خورده ای مرد!
این سرزمین، این جاده در زنجیر پیچید
عکسی شد و جای تو را ای ماه پر کرد
آهی که در این قاب بیتصویر پیچید
باشد که فردا آفتابیتر بتابد
خونی که در رگهای این شمشیر پیچید
میخواستم تفسیری از نامت بسازم
عقل از تحیر ماند و در تفسیر پیچید!
▪ به تربت مدافعان نماز عاشورا زهیر بن قیس، سعید بن عبدالله و علیبن قرضه انصاری
ابلیسها دوباره دهان را بههم زدند
با هر نشانه، نظم اذان را بههم زدند
آنجا که تیغهای برآشفته ـ در نماز
آرامش امام زمان را بههم زدند
ناگه سه شیرمرد، سه پروانة غیور
تصمیم سرخ تیر و کمان را بههم زدند
از عشق و عقل و فلسفه و فهم رد شدند
یعنی عیار سود و زیان را بههم زدند
مانند برگهای نیفتاده از درخت
آداب بادهای خزان را بههم زدند
میخواستند ساده بمیرند و تیرها
تقدیر سروهای جوان را بههم زدند
خونهای عاشقی که به صحرا گریختند
اوضاع آبهای روان را بههم زدند
آنقدر آبهای روان تشنه سوختند
تا سرنوشت آبزیان را بههم زدند
آنها شعور جامعة کربلا شدند
آنها قیاسهای گران را بههم زدند
میخواستم گلو بتکانم به یادشان
دیدم که ساختار زبان را بههم زدند
دیدم که کلمهها همه آتش شدند و بعد
دیوان شاعران جهان را بههم زدند!
● پرچم برای صلح
(فاطمه قائدی)
سن شناسنامهایات جابهجا شده
یک گوشه چسب خورده و جایی جدا شده
اصلاً درست نیست که تو دست بردهای...
اصلاً چطور سن تو این گوشه جا شده؟
حالا بلند قدتر و زیباتر و بزرگ،
مردی جسور جای تو از عکس پا شده
تو توی این لباس نظامی عقاب نه،
یک غنچه بین این همه گلهای واشده...
دل جزءِ کوچکیست برای رها شدن
وقتی که ذرّهذرّه تنت مبتلا شده
دستت منوّری شده در بادهای داغ
دستی که خسته از قفس شانهها شده
امواج رادیو سر هم جیغ میکشند
صالح شهید... نه... نشده... یا... چرا شده
در آخر تشهّد مادر خبر رسید
جبران چند سال نماز قضا شده؟
زنهای خانه کفش تو را جفت میکنند
پایت اگر چه طعمه خمپارهها شده
مردان ده بر آب روان حجله ساختند
دستان خواهران تو زیر حنا شده
حالا شناسنامه تو سنگ سادهایست
آنجا به نام کوچک تو اکتفا شده
اینگونه تکههای اونیفرم خونیات
پرچم برای صلح در این روستا شده!
به ساحت مقدس حضرت امالبنین
دست در تقویم برده، پای در کفش زمان
چادرش را پهن کرده روی تاریخ جهان!
کوفه دندانهای عقلش را کشیده... بعد از این
میکشد تنهاییاش را روی شنهای روان
مثل زنهای بنیهاشم صبور و ساده است
مثل مردان قریشی سختکوش و پرتوان
اخم کرده، جرأت اعراب نقاشی شده!
گریه کرده مثل دختربچههای نوجوان
عاقبت افتاد از دست پسرهایش عمود
عاقبت افتاد لبهای مؤذن از اذان!
دانهدانه نخلهایش را تبر انداخته
پای اجساد درختانش نشسته باغبان
باد هوهو میکند در خیمههای سوخته
اشک جاری میشود از چوبهای خیزران
شیر خوردند از جنابش شیرمردان زمین
ارث دارند از لبش امّالبنینهای جهان!
● جایی برای من نیست
(مریم محمّدپور)
پلک میزنی
تلخ
به تبسمی که گوشه لبهایت
دود میشود
زیر بارانی که نخنما شده است
و گم میشود
در جنون گرم دو عابر
بگذار به بهانة بارانهای نیامده
زیر چتری که ندارم
خیس شویم
و تا تو
تبسمی تازه چاق میکنی
من پک میزنم
به تبسمی که گوشه لبهایم
دود میشود
باران
میبارد
روح چرکینم را
کشاله میدهم
تا گودال کوچک پای پله
تا خستگیهایم را بشویم
ولی انگار
جایی برای من نیست
گنجشکها خستهترند
● نیا، نبار، نیاور!
(محمدمجتبی احمدی)
نام تو میبرم، دهنم سبز میشود
تا مینویسم از تو، قلم سبز میشود
«از هر زبان که میشنوم نامکرّر است»
این شعرها شبیه به هم سبز میشود...
با ابر بیرمق حرَجی بر کویر نیست
پس جای ردّپای تو غم سبز میشود
حتماً قرار نیست که باران شوی، بیا
این باغ با یکی دو سه نم سبز میشود
دل میزند به آبیِ دریای چشمهات
هی چشمهای خیس بلم سبز میشود
هر اتّفاق تازه در این باغ ممکن است
گُل هم به احترام تو خَم سبز میشود
گفتی «بگو به جان من»، آری، به جان تو
سوگند میخورم که قسم سبز میشود
حالا لبان قرمز خود را تکان بده
بختم ـ اگر که زرد شوم ـ سبز میشود؟
این بوی آتش است، ببین: یا نمیرسی
یا چوب خشک مزرعه هم سبز میشود
گفتم دلت بسوزد و لبخند بشکفی
گُل از شکاف سنگ چه کم سبز میشود
باشد، نیا، نبار، نیاور، ولی بدان
بُغضی میان صحن حرم سبز میشود
باد شمال بوی تو را تا جنوب برد
خرمای نخل خستة بم سبز میشود
● فرشتگان معاصر
(مجید نظافت)
۱)
تکلیف شعر
منظومههای روشن و شفاف
باید سرودتان
تکلیف شعر
گفتن خوبیهاست
شعری که در ستایش خوبی نیست
بر ماست
حتی اگر مخیل و زیباست.
با ماست
شعر
اگر
تکلیف او
سرودن خوبیهاست.
۲)
فرود
بیکه
غیرتمان را
وداعی گفته باشیم
از خویش
فرود آمدیم
پله
پله
تا نازبالش
تا کرنش
سقوطمان کردند
از آنگونه هولناک
که مادرانمان
حتی
بازمان نشناختند
پس، آنگاه
شهیدانمان را
در سرود ملی
زندانی کردیم
و
پنجرهها را گشودیم
۳)
فرشتگان معاصر
هر چند از طلوع شما
سالها گذشت
و سمت و سوی روشنتان
تا
غروب رفت
اما
فرشتگان معاصر
هنوز هم
در خاطرات سرخ شما
سبز میشویم
۴)
پیوند
.... و، باران که آمد
تمام دلم را به دستش سپردم.
مرا
نرم بارید، باران
مرا منتشر کرد
رویاند
و اینک مرا
با تمام درختان این باغ
پیوند خونیست
و
همواره سبزم.
۵)
پرنده
و هر چه بال
شکستند
رأیشان این بود
پرنده
حرف اضافی است
آسمان زمین را
ولی
ولی پرنده
تمامی نداشت در پرواز
و باز
در پرواز
پرنده میروئید
۶)
ادعا
دوستان من
پرندگان
پر کشیدهاند
در زمین
اگر چه ناشناس
آنطرفتر از زمین
شهرهگان برگزیدهاند
● آن لباسی که مرا میپوشید
(حامد حسینخانی)
مثل رستم که به همراهی توس
سرخ تا رزمگه توران رفت
آن لباسی که مرا میپوشید
شبی از خانه به رستوران رفت
استکان بود و تکان بود و صدا
زندههایی که جوان میمردند
شب و آواز و دو پروانة ناز
میزهایی که غذا میخوردند
دود قلیانِ دو قرن آتش و زخم
شعلهپوشی که پر از جوش و خروش
روبهروی منِ دیوانه نشست
گفت: با من قدحی خنده بنوش
میز، دیوار، خیابان، خنده
عشق، بازارچه، لیوان، ساعت
کوچه، بلوار، مسافر، گرما
ماه، آیینه، تماشا، غربت
ماه را در نفس ابر بسوز
شب که آلودة مهتاب نشد
هفتخوان را گذراندی، امّا
تیری از چشم تو پرتاب نشد
و لباسی که مرا میپوشید
دوست دارد پَرِ جبریل شود
شب بیاید همهجا بنشیند
دکّة چشم تو تعطیل شود
تیر برقی که خودش راه افتاد
به نگاه پسرک تکیه نکرد
همة روشنیاش را برداشت
و به چشمان کسی هدیه نکرد
ناگهان آنهمه باران و بلور
همه خاکستر شبرنگ شدند
قطرههایی که فرو میافتاد
تا رسیدند به ما، سنگ شدند
و لباسی که مرا میپوشید
شبی از خانه به رستوران رفت
مثل رستم که به همراهی توس
سرخ، تا رزمگه توران رفت
کوچه از پنجره آویزان بود
زیر آن تاقچة فانوسی
یک نفر موج به چشمم میریخت
با نگاهی همه اقیانوسی
● یک حکایت کوتاه نسبتاً جذاب
(محمدکاظم کاظمی)
خدا همیشه به کار گرهزدن بوده است
به فکر ساختن کار مرد و زن بوده است
همین حکایت کوتاه نسبتاً جذاب
دلیل صحت این ادعای من بوده است
شروع قصه از اینجاست: یک سوارة گیج
و یک پیاده که در حال رد شدن بوده است
سواره غرق خیالات خویشتن بوده
پیاده غرق خیالات خویشتن بوده است
...
هما نگفت چرا بعد از آن تصادف سخت
تمام وقت پرستار او حسن بوده است
هما نگفت که گلدان روی میز چرا
قرارگاه دو تا شاخه نسترن بوده است
...
دو ماه بعد، هما با رضا، رضا؟ آری
که او برادر خوشبخت یاسمن بوده است
(پزشک بخش که از چند ماه پیش، فقط
به فکر «مورد دلخواه یافتن» بوده است)
...
حسن دوباره سوار همان قراضة خویش
دوباره غرق خیالات خویشتن بوده است
حسن همیشه به دنبال رشته بافتن و
خدا همیشه به کار گرهزدن بوده است
● من چه بیفکرم
(راهله معماریان)
۱)
از دیدة پرخون من مردم چه میدانند؟
نانفانتزیها قصة گندم چه میدانند؟
با شیشههای آبجو مردانِ دوراندیش
در برجک اندیشهها از خُم چه میدانند؟
از برج عقرب تاکنون بازار گِل گرم است
مستأجران برج از هیزم چه میدانند؟
معنای نیش شاپرکها را چه میفهمند
از بوسة بیکینة کژدم چه میدانند؟
حلوا به خاکم ماند و کامم همچنان تلخ است
این خاکیان از مجلس هفتم چه میدانند؟
مهلت ندارم باید از این برج برخیزم
اما کجا باید روم مردم چه میدانند
گلهای نامانای نامیرای مصنوعی
از حال گلچینان سردرگم چه میدانند؟
۲)
شمع خاموشم که در سر رشتهای دارم از او
شکر میگویم که با آن رشته بردارم از او
از رخش دیریست ما را شعلهای نفروخته
میفروشد فخر و من آتش خریدارم از او
بیهوایی شعلهها را کشت اما گرم شد
تا هوایش در سرم افتاد بازارم از او
خام و تر سررشته را گفتم نگهدارم شبی
سوخت جانم بارالها خود نگه دارم از او
شعلهای آیینه در آیینه خندیدن گرفت
تا ابد ای بندها در قید تکرارم از او
مو به مو این شهر را در جستجویش گشتهام
تا ببینم چند مو سهم است دیدارم از او
برد از شهری قرار و در خَم یک کوچهام
من چه بیفکرم که امید وفا دارم از او
جان شیرین خوش ندارم انگبینم را بسوز
بیش با دُردانهای جانا میازارم از او
● سیدعلی میرافضلی
قابیل خود منم
در کولهپشتیام
خون کلاغ دارم و یک قلوه سنگ پیر
کبکی که میگذشت
با طرز راه رفتن زاغان غریبه بود
بعد از دو روز
تیغی گلوی نازک او را نشانه رفت
روز ازل
با سیب ارتباط صمیمانه داشتم
اما حضور کرم
معمّای مبهمی است
این قصه روز اوّل
با قاف شد شروع
با قار قار و قتل...
قابیل هم که نافش با قاف بسته است.
حرف حساب حالیتان هست؟
من حرف حرف خاطرهام زخم خورده است
با خواب، دشمن است
این خون که کوله پشتی من یادگار اوست.
ای باغ سیب من!
کرمی که از گلوی تو پروار گشته است
پروانة بهار تو هرگز نمیشود
● مطلب تند
(مصطفی محدثی خراسانی)
اینجا که منم هیچ کسی راه ندارد
این راه بهجز رهرو گمراه ندارد
بگذار مرا و بگذر ناصح مشفق
بگذار مرا و بگذر، راه ندارد
اینجا که منم، از خود من هیچ اثر نیست
آنجا که تویی، جز تو پر کاه ندارد
رندانه اگر قصد کنی قربت دل را
این قصر تو را قلعه و درگاه ندارد
تکفیر مرا جبرِ تو ناچار و شگفتا
مختار من ازجبر تو اکراه ندارد
تند است مرا مطلب و کند است تو را فهم
این نخل تو را شاخه کوتاه ندارد
از بهت برون آی و مشو رنجهتر از این
شطرنج من از روز ازل شاه ندارد
● شروع مستی
(شیرینعلی گلمرادی)
▪ طنین عشق
فصول یاد تو در فکرت جوان شدن است
چنانکه چشم تو، سرشار از آسمان شدن است
تو در بهار قدم میزنی، میان نسیم
مرا دریغ که هنگامة خزان شدن است
صدای پیرهنت میوزد به لانة من
به دست باد که مانند پرنیان شدن است
مرا صدا کن از آن دوردستها، اینک
که گوش خسته از اندیشة گران شدن است
گذار خاطرهات رودخانهای است زلال
که از حوالی من در پی روان شدن است
سلام میکنم امشب به پرتو خورشید
که در مدار تو، سرگرم مهربان شدن است
صدای خندة دریاچه هست و بارش ابر
کرانهها، متبسّم ز بیکران شدن است
نشان عشق، همان شوکتی است پنهانی
صراحتی، که نشانش ز بینشان شدن است
کنار شانهات آغاز فصل فروردین
شروع مستی از آن عطر گیسوان شدن است
▪ گل شیپوری
(با یاد قیصر امینپور عزیز)
گل شیپوری این دشت، به تکرار تو را
میکشد در همة کوه و کتل، جار تو را
میبرند از دل این باغ چنان شاخة سرو
زیر باران خزان، اهل عزادار تو را
بندبند رگ جان است غزل پروازت
بیامان با تپش سینة نیزار تو را
با سکوت تو، همان درّة ساکن در کوه
شیون افروخته در حنجره، انگار تو را
زخمه بر چنگ سیاهی زده در خلوت خود
دست بر گردن اندوه، شب تار تو را
راز آیینهگیات را، مگر آیینه چه گفت؟
که برآشفته شد این صبح سیهکار تو را
بانگ گلهاست که میپیچد و میموید باز
سوگ گلهاست مگر در پسِ دیوار تو را
این قناری که فرود آمده بر شاخ درخت
نامهای از قفس آورده به منقار تو را
تو که از لفظ قفس، لفظ نفس ساختهای
تو که گل میشنود، چون گل بیخار تو را
باز هم میگذری از دل من، خندهکنان
بازهم مینگرد حسرت دیدار، تو را
پرتوت، بر دگران، خانه چراغانی داد
سایهای ماند به دنبال، وفادار تو را
درد بسیار تو، با آن همة تنهایی
کرده تصویر، به صد آینه بسیار تو را
نه فقط حادثه و درد، تو را آزردند
زندگی نیز نبخشید، جز آزار تو را
خوابت آشفته مبادا که چنین نوحهگرند
مردم دیدة این مردم هشیار تو را
▪ مرثیة درختان
وقتی که در دورترین، گیسو میافشاندی در باد
قلبت را به یادگار
بر تنة درختی جوان نگاشتم
اما، تبرداران آمدند
از حوالی هولی در کمینگاه
برگها افتادند
درختها افتادند
و رودخانهها هراسیدند
و اینکه
بر مزار درختان
قلب کوچک پرندههاست که مرثیه میخواند
ریشهای از خاک برنمیآید
و درختی نیست
اجساد درختان را در سیمان پیچیدهاند
با خود میگریم
با خود میگویم
که قلب تو را
و نام تو را
بر کدامین درخت ایستاده بنویسم؟
▪ پرواز
در غنچهای که بسته دهن، راز دیگریست
حرف به لب نیامده، ایجاز دیگریست
رنگی که در میان جراحت نشسته است
با چشم، گوش میکنم آواز دیگریست
در این غزل که مایه ز ماتم گرفته است
داغ غزل، ز مرثیهپرداز دیگریست
پایان هر درخت، عدم نیست مرگ نیست
آغاز این مهاجز آغاز دیگریست
خون شهید، در پی پایان جنگ هم
استاده در شمایل سرباز دیگریست
خطی که بر فراز افق میکشد نشانی
تاریخی از پریدن شهباز دیگریست
در پُشت هر غبار گمان میبرم هنوز
رقص سمند سرکش تکتاز دیگریست
افتاده نیست آنکه سرش روی نیزه رفت
در آن فراز نیزه، سرافراز دیگریست
از؟؟؟؟ خون دمیدن خورشید شامگاه
تا ناکجا، تجسّم اعجاز دیگریست
▪ برگریزان
مثل فصل برگریزانم که در فرسودنم
نیست ممکن زیر طاق آسمان آسودنم
در عدمزار جهانم، دود شد نابود شد
سایهای گر داشتم در سایة این بودنم
سطر آهی گشت حاصل یا که ابری شد پدید
از سواد عمر خود بر دفترم افزودنم
نقش رنگارنگ دنیا، رنگ بیرنگی نداشت
تا بپیراید مرا از کثرت آلودنم
ردّ پای عشق را در این بیابان درنیافت
هرچه در دشت جنون این راه را پیمودنم
▪ تو با سپیده بیا
گرفته بوی قفس، تنگنای خانه برایم
مگر تو دست برآری کزین حصار برآیم
نشستهاند درختانِ آشیانه در آغوش
در انتظار بلند پرندههای رهایم
به دوردستترین جاده خیره مانده به تشویش
ز پشت پردة شب، چشمهای ثانیههایم
ز سمت چشم تو شاید، در این سیاهی حایل
دریچهای به تماشای آسمان بگشایم
در این مداومت لحظههای سرد شبانه
تو با سپیده بیا تا که از سپیده سرایم
امیدوار چنانم که در مسیر درختان
هزار چشمه بروید ز ابر دورنمایم
کنار نام تو هستم، به هر مکان که تو باشی
چنین که با تو قرینم، چنین که از تو جدایم
● در فصل گمنامی کلمات
(عبدالرضا شهبازی)
▪ از مخمل به کوه الوند
به: م. ن و لحظههای بیقراریاش
از اندوه جاده
به کوه میزنم
کوه آوار میشود
بر شانههای خسته ام
باران نمیبارد
اما اشکهای تو
بر کویر لحظههای من
شکوفه میزنند
هی نگاه میکنم
اما کسی نیست
شب است
و آسمان پر تلاطم
کسی نیست تا صدایش بزنم
در عمق نگاه خسته شب
از دور کسی میآید
شاید شبیه او باشد
او که لحظههای خسته مرا ...
پاییز بود
نه درست یادم نیست
شاید در فصل گمنامی کلمات
وقتی واژهها
در غربت نگاه آن مسافر خسته
رژه میرفتند
کسی مرا صدا زد
«دوستم داری»
و من کودکانههایش را
در تبسم جاری کلمات رها میسازم
بیآنکه بگویم
«دوستش دارم»
در رویای سنگ، ستاره و سیب
و در همآغوشی باران و برگ
تبسم خسته اما شاعرانهاش را میبینم
در لحظه خداحافظی
چشمهایش شب را میشکافد
و در رویاهای دم صبح
مرا به باغ معلق آوازهای خسته الوند میرساند
▪ الوند
با مخملکوه همبازی میشود
و دلتنگتر از دیروز
بر شانههای او اشک میریزد
و من هر روز
با این کلمات
فاصله مخملکوه تا الوند را
گریه میکنم
شاید دوباره
در بهاری بیرویا
این اشکها شکوفه بزنند
و من با مخملهای مخملکوه
برایت پیراهنی بدوزم
تا عطر آن مرا سرمست کند.
▪ و گاهی دیگر
نه فصل زمستان
نه بهار و
تابستان
به دنبال فصلی میگردم
که با نام تو آغاز شود
فصلی که ستارهها
به احترام تو کلاه از سر بردارند.
یادت باشد
همین فراموشی نامها و کلمات است
که در روزهای آخر اسفند
تو را
همبازی ماهی و پولکهای دم عید میکند.
چیزی ندارم ببخشم
جز چشم بهراهی علفی
که شمعدانی کنار پنجره ات
سر بر شانههای خسته آن بگذارد
و به خواب گریه برود
انتظار نداشته باش
از این خانه
که چراغاش سالهاست
با تاریکی پیراهن تو میسوزد
نه هم دمی
ونه بارانی
که روزهای عید
ماهی را به خانهات برساند
از من چه میخواهی
جز این خوابهای دم صبح
که گاهی با نام تو تعبیر میشوند
و گاهی دیگر...
● آنکها
(یدالله گودرزی)
(۱)
تا که میرسی به ایستگاه زندگی
مرگ
این قطار ناگزیر
با سه سوت میرسد!
(۲)
تو رفتی
و پس از تو
آفتابگردانها
سرگردان شدند!
(۳)
تا استکانی چای بریزم
شب
در لیوانم رسوب کرده است!
(۴)
بهار به احترام تابستان
از جای برمیخیزد
اگرچه تابستان
همیشه سایة بهار را
با «تیر» میزند!
(۵)
از ماضیها و مضارعها خستهام
بنشین
دلم برای یک حال ساده تنگ است!
(۶)
یک حرف، فاصله
تنها فقط همین
یک حرف فاصله
از سرگذشت تو
تا درگذشت تو!
(۷)
راستی!
ای معلم قدیمی کلاس ما بگو
روزهای خوب کودکی
مال کیست
روزهای خوب، نمرههای بیست؟!
(۸)
شاید جهان بهتری
در انتظارم باشد
یک بار دیگر
مادر
مرا دنیا بیاور!
(۹)
قلک بغضهایم را
کنار تو میشکنم
این است همة پساندازهای من!
(۱۰)
روی بلندترین برج
منقار لکلکی
چلوارِ سپید ابر را
قیچی میکند!
(۱۱)
در انتهای افق
آنجا که زمین به آسمان میرسد
به هم میرسیم
برعکس جبرِ ریاضی
ما آن دو خط موازی
(۱۲)
در آخرین وداع
گلبرگهای بوسة پرپر
روی نیمکتِ غروب!
● کفشهای خبرنگار تقدیم به منتظر الزیدی
(زهرا محدثی خراسانی)
صفحة روزنامه کوچک بود، گفته بودند مختصر بنویس
گفته بودند اگر که شد آری، گفته بودند اگر...، اگر...، بنویس
این اگرها تو را بهخود آورد، فکر کردی نمیشود اینطور
فکر کردی که سهم تو این نیست، فکر کردی که.... بیشتر بنویس
با تو همراهم، آشنای غریب! بنویس از هر آنچه میخواهی
از هر آنچه تو را به درد آورد، از غم قلب دربهدر بنویس
در سراشیب خستة تردید، کفشهایت فراز باور شد
باز هم طرح دیگری انداز، باز هم، باز هم خبر بنویس
گرچه از بام تشت افتاد، فصل پس رفتن نقاب رسید
عدهای همچنان در آخور خویش... از تب گوشهای کر بنویس
«وَالقلم» را بخوان و باور کن، فصل سوگند آیهها گل کرد
قلمت را بگیر در دستت، از خبرهای پرثمر بنویس
آثاری از: فرامرز عربعامری ، خلیل ذکاوت ،....
![](/imgs/no-img-200.png)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست