جمعه, ۲۱ دی, ۱۴۰۳ / 10 January, 2025
اتود زدن تنهایی از روی دست مادربزرگ
بعضی وقتها فکر میکنم مادرم حق داره، حق داره که میگه: تقصیر منه که تو اینجوری شدی! منظورش خجالتی بودن و فراری بودن منه از اجتماع و آدمها، از هرچیزی که بشه بهش گفت جمع. حتی یه جمع دونفره. میگه من مقصرم که تو رو با مادربزرگت تنها میذاشتم و میرفتم سر کار، تو با مادربزرگت و پدرت که اصولا آدمهای منزوی و تنهایی هستند همانندسازی کردی!
پدرم حتی یه دوست صمیمی نداره. روابط اجتماعیش خیلی محدوده، تقریبا در حد صفر. اما مادربزرگم؛ داستان زندگیش جالبتر و مفصلتره. بهش میگفتیم ماما متی. زنی تنها و محروم از مهر همسر، معلم بود، معلم دبستان. سالها بود که بازنشسته شده بود، طبقه بالای خونهمون، با ما زندگی میکرد. یه واحد بزرگ بود، یه پذیرایی بزرگ با یه هال دلباز و اتاق خودش که میشد اتاق خواب و نشیمن. عادت داشت رو همه وسایلش ملافه بکشه. کرکره پنجرههارو هم کیپ میکرد. خاطرم نمیاد مهمونی داده یا مهمونی رفته باشه. درِ اتاقش رو هم اکثر مواقع قفل میکرد. نمیدونم از کی این تصمیم رو با خودش گرفته بود که با آدمها روابط نزدیکی نداشته باشه. حتی با دو تا خواهرش هم رفتوآمدی نداشت؛ فقط عید به عید میدیدشون. مادربزرگم دختر دوم خانوادهاش بود، درست مثه من؛ دلرحم بود و زودخشم، باز هم فکر میکنم مثل من! یا من مثل اون.
پدرم هم دست کمی از مادربزرگم نداشت، همیشه درباره ضرورت خانوادهمدار بودن و ترس و دوری از دیگری برای ما میگفت. یه جورایی که من احساس میکردم اگه دوست صمیمی داشته باشم دارم عمل مجرمانهای مرتکب میشم، همش فکر میکنم پدرم یه جورایی یه روزی با خودش عهد کرده که از یه روزی به بعد، دژ محکمی بسازه با قلعههای بلند که غریبهها رو به اون راه نده. خودش بود و خانوادهاش که ما بودیم.
مادرم شاغل بود و این باعث میشد من بیشتر وقتم رو کنار ماما متی بگذرونم. از مدرسه که میاومدم یه راست میرفتم بالا توی اتاقش. با هم ناهار میخوردیم، چایی میخوردیم و من از تمام اتفاقهایی که توی مدرسه برام افتاده بود براش حرف میزدم. یه موقعهایی هم اون برام قصه میگفت، قصه بچگیهاش، پدر و مادرش، جنگ جهانی دوم، قصه تیفوس و مرگ، قصه شوهری که نامهربان بود... مادربزرگم زن مهربونی بود، با وجود مردم گریزیاش؛ پسر و نوههاش رو خیلی دوست داشت، اما آخرش تنهایی روح و روانش رو فتح کرد و کشوندش سمت فراموشی. فراموش کردن اسمها، خاطرهها، آدمها و حتی خودش. آلزایمر کمکم ما رو از اون و اونرو از ما گرفت. اما من اونقد فرصت داشتم باهاش شبیهسازی کنم. خیلی زودتر از چیزی که خودم فکرش رو میکردم پناه بردم به خودم. اون خوش رو تو واحد خودش حبس کرده بود و من توی اتاقم.
مادرم میگه تو مثه مادربزرگت شدی، همیشه در حیرته که چرا من اینقدر شبیه ماما متی شدم. بعضی وقتها این شباهترو تقصیر وراثت و ژنها میندازه بعضی وقتها هم میگه توی اون روزایی که من سرم به کار گرم بود با اون همانندسازی کردی و شدی شبیهش. میگه تو مثل اون تنهایی، تنهاییرو دوست داری، غمگینی، جمعگریزی!
به آیینه نگاه میکنم و به قیافه جوونی مامان متی توی عکسهای سیاه و سفید آلبومهای قدیمی. خوب نگاه میکنم به جوونیش، به زمانی که سی ساله بوده؛ به ترکیب چهرهاش، به چونهاش، به گونههاش و به ابروهای باریکش و احساس میکنم راست میگه مامان! من شبیه مادربزرگم شدم. تنهایی اون رو اتود زدم برای خودم. تنهایی و تنها بودن را از اون یاد گرفتهام. تنها بودن، این غم بزرگ آدمهای دوروبرم را من از روی دست مامانمتی نگاه کردهام و نسخه مخصوص خودم رو ساختهام ازش.
صبا عربزاده
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست