یکشنبه, ۲۶ اسفند, ۱۴۰۳ / 16 March, 2025
مجله ویستا

چرا آنان که نویسنده نیستند, می نویسند


چرا آنان که نویسنده نیستند, می نویسند

درباره داستان نوشتن نانویسندگان

در این سال‌ها اهالی سینما، به‌خصوص بازیگران در خلق و چاپ آثار ادبی حضور مستمر و پیگیری داشته‌اند. واکنش اهالی ادبیات هم عمدتا منفی بوده است، سفت و سخت در برابرشان ایستاده‌اند که اگر کار بازیگری منتشر و خوانده می‌شود صرفا به دلیل محبوبیتی است که از سینما همراه آورده است و کل ماجرا هیچ ربطی به کیفیت کتاب ندارد و اگر نام بازیگری بر فلان کتاب نبود، هیچ ناشری به چاپ آن رغبت نشان نمی‌داد. حرف درستی است، لااقل اغلب موارد چنین است. اما این رفتار سلبی و انتقادی باید حد و مرزی داشته باشد تا در نهایت این موضع‌گیری به اعتراض به نفس نوشتن منجر نشود. نویسندگان ما در برابر داستان نوشتن نانویسندگان طوری موضع می‌گیرند، گویی نفس نوشتن چیزی است در انحصار عده‌ای که در عرصه نمادین جایگاه خود را به مثابه نویسنده تثبیت و تحکیم کرده‌اند و دیگران را به این حریم راه نیست. همین است که خیلی‌ها بدون خواندن متنی که نام بازیگری یا هر نانویسنده دیگری بر پیشانی‌اش خودنمایی می‌کند، او را محکوم به فرصت‌طلبی و سودجویی می‌کنند و کار را نخوانده، زباله فرض می‌گیرند. در اغلب موارد حتی کوچک‌ترین اشاره‌ای به محتوای کتاب نمی‌شود و محرز است که منتقد شاکی حداکثر کتاب را تورقی کرده و به کناری نهاده است و به جان جایگاه اجتماعی نویسنده‌اش افتاده است.

این واکنش ناشی از عصبیتی کودکانه است و هیچ منطقی در آن نیست. اولا بازیگران تنها کسانی نیستند که کار دیگری می‌کنند و داستان هم می‌نویسند، تقریبا همه ما نویسندگان و مترجمان کتاب و منتقدان مطبوعات چنین می‌کنیم، به این دلیل خیلی ساده که صرف کار ادبی کفاف زندگی هیچ کدام‌مان را نمی‌دهد. در عالم ادبیات کلکسیون کاملی از مشاغل را می‌توان یافت: از خیاطی و بقالی بگیرید تا مهندسی و پزشکی، کار در صداوسیما و هر شغل دیگری که در جامعه ما رواج داشته باشد و تکافوی زندگی خانواده‌ای را بدهد. هیچ‌کس‌ اعتراض نمی‌کند که چرا بقال یا مهندسی داستان می‌نویسد، گویی طبیعی است که همه در کنار نوشتن شغل دیگری داشته باشند و نان‌شان را از آن شغل تامین کنند. از آن بدتر، ماجرای چراغ و خانه و مسجد است: اگر نوشتن این قدر مقدس است و نانویسندگان حریمش را خدشه‌دار می‌کنند، اگر این مرزها اینقدر پررنگ است و ماجرا این قدر تخصصی و انحصاری است، پس چرا هیچ صدای اعتراضی به فیلمنامه نوشتن نویسندگان بلند نمی‌شود؟ مگر نه اینکه اینها هم مداخله مشابهی را در حوزه تخصصی حضرت بازیگر و همکارانش انجام داده‌اند؟ چرا حضور نویسندگان ما در سینما و تلویزیون طبیعی تلقی می‌شود، اما به محض اینکه بازیگری قلم به دست می‌گیرد، رگ گردن‌ها برجسته می‌شود؟ که گفته است که داستان نوشتن حق نوشتن هر چیز دیگری را به نویسنده‌اش می‌دهد؟ یا اگر چنین باشد که درباره‌اش نوشته و اثباتش کرده است؟

تفاوت فقط در این است که شغل‌های دیگر شهرتی به همراه نمی‌آورند و بازیگری با شهرت و محبوبیت عام همراه است، شغل‌های دیگر توی چشم نمی‌خورند و بازیگری چرا. درست که این شهرت و محبوبیت، در این خرمحشر اوضاع کتاب با مردمی که روز به روز بیشتر از خواندن رویگردان می‌شوند، برای ناشر غنیمتی است و وسوسه‌اش می‌کند در مواجهه با نامی سرشناس معیارهایش را کنار نهد و به چرک کف دست بیندیشد، اما نفس نوشتن نه‌فقط برای بازیگر، که بر هیچ کس دیگر ممنوع نیست، نتیجه‌ای که بدیهی به نظر می‌رسد یا باید به نظر برسد.

پس سوال را طور دیگری باید طرح کرد: چه می‌شود کسی که کار دیگری می‌کند، در کارش موفق است و نه نیاز به شهرت دارد و نه پول، که حالا دیگر از هیچ یک از این دو در عالم نشر، خبر چندانی نیست، هوس کتاب نوشتن به سرش می‌زند؟ چرا بازیگری، یا هرکس دیگری که ادبیات برایش تفنن است، به این نتیجه می‌رسد که داستان‌هایش را منتشر کند و دنبال ناشر راه می‌افتد؟

لااقل سه دلیل برای این اقدام متداول سال‌های اخیر عرصه فرهنگ ما متصور است:

۱ سینمای ایران بازیگرانش را ارضا نمی‌کند و این اظهر من الشمس است. آنان که پا به عرصه‌های دیگر نهاده‌اند خیلی‌شان از بازیگران توانای سینمای ایران‌ هستند و این نکته خود جای بحث دارد که چرا دیگرانی که مشهورترند و در عین حال قانع‌اند به همان نقش‌های خالتور و مبتذل که سالی یکی، دو جینش را ایفا می‌کنند، از این بلندپروازی‌ها ندارند. مساله از هر لحاظ به درون سینمای ایران بازمی‌گردد و آن قدرها بحث شهرت و پول مطرح نیست. جالب است که این شکل از مداخله بازیگران در عوالم دیگر رواج چندانی در دنیا ندارد. همه می‌دانیم که آل‌پاچینو و رابرت دنیرو کافی است در کیسه‌ای فوت کنند و درش را گره بزنند و از سقف گالری آویزانش کنند تا ‌میلیون‌ها ابله از سراسر جهان برای دیدن اثر هنری استاد به نیویورک پرواز کنند، یا داستان‌های ۳۰، ۴۰ کلمه‌ای بنویسند و هر بیست تایش را یک کتاب کنند تا رکوردهای فروش جابه‌جا شود. آنان در نیویورک چنین نمی‌کنند، چون حس نمی‌کنند سینمایی بی‌خون و کم‌رمق کمر خلاقیت‌شان را شکسته و دارند زیر بار نقش‌های مبتذل فیلم‌های مبتذل له می‌شوند. وقتی هم که به نوشتن روی می‌آورند، کتاب واقعا حاصل یک عمر تلاش و نتیجه کار دقیق و فکر و زحمت زیاد است، چنان که اتوبیوگرافی‌های الیا کازان و لوییس بونوئل از درخشان‌ترین کتاب‌ها در این نوع ادبی‌ هستند. اما بازیگران ما برای هنرمند «شدن» تلاش می‌کنند، با تمام وجود می‌کوشند به واسطه عکس‌ها، مجسمه‌ها و نوشته‌هایشان قدم به وادی هنر بگذارند و این تلاش سخت دقیقا به این دلیل است که آنان حضور در سینمای ایران را چندان واجد شأن هنری نمی‌دانند. این تلاش برای هنرمند شدن نشان از آن دارد که تلاشگران محترم، نزد خود گمان نمی‌کرده‌اند که هنرمند هستند و این نه به طرز فکر آنان، که به کل سینمای ما ربط دارد. سینمای امروز ایران، جز چند استثنایی که در یکی، دو سال اخیر بر پرده سینماها نشستند، سینمای بی‌مایه‌ای است و این بی‌مایگی هم ناشی از فشارهای دولتی و سانسور است و هم پول‌دوستی تهیه‌کنندگان و کم‌سوادی کارگردانان و فیلمنامه‌نویسان و‌ هزار چیز دیگر و اگر نبود، بازیگرانش را راضی نگه می‌داشت و پی نخود سیاه ناشر و گالری‌دار نمی‌فرستاد.

۲ دومین دلیل اینکه کتاب شیء غریبی است و به‌خصوص در عصر ما که شاید کم‌کم به پایان حیات شکل چندصدساله‌اش می‌رسیم، غرابت آن بیشتر به چشم می‌آید. بعید است تا چند دهه دیگر کتاب در هیات مشتی کاغذ سفید چسبیده به هم، محتوی انبوهی از نقش و نگارهای مشکی و روی آن جلدی با کاغذی کلفت‌تر، وجود داشته باشد. شی‌ای که از زمان گوتنبرگ به‌عنوان کتاب شناخته می‌شد، کم‌کم سال‌های پایانی حیاتش را طی می‌کند و مثل هر چیز دیگری که زوالش نزدیک شود، لاجرم عزیز شده است و عزیزتر هم خواهد شد. شدت تبلیغات رادیویی و تلویزیونی در تشویق مردم به کتاب‌خوانی به وضوح بیشتر شده و بیشتر هم خواهد شد. نکته جالب در این شعارهای سطحی این است که مجری‌ها متفق‌القول به ستایش «کتاب» فی‌نفسه می‌پردازند، می‌گویند: «کتاب همچون نوری است که تاریکی را از ذهن بشر می‌زداید»، «مطالعه به اندازه غذا خوردن برای ادامه حیات واجب است» (که دروغی است شاخ‌دار)، «کتاب تکه‌ای از بهشت بر زمین است» (که عین جمله یکی از مجریان رادیو است) و چیزهایی از این دست، انگار نه انگار که بین کتاب‌ها هم تفاوتی وجود دارد و قاعدتا هر کتابی را نمی‌شود خواند. حالا همه به نفس خواندن خلق راضی شده‌اند و همین که انسانی لای کتابی را باز می‌کند، گویی حادثه فرهنگی قابل اعتنایی رخ داده است. حال که کتاب سکرات موت را می‌گذراند، به قدری عزیز شده که رسانه‌ها به ستایش وجود فی‌نفسه آن می‌پردازند، فارغ از اینکه در کتاب چه نوشته شده باشد.

به‌خصوص وقتی مجری این تبلیغات رادیو و تلویزیون باشد ماجرا مهیج‌تر می‌شود، چراکه فعالیت تبلیغاتی این دو با لذتی سادیستی نیز همراه است. دعوت رادیو و تلویزیون به کتاب‌خوانی چیزی است شبیه به دعوت استارباکس و مک‌دونالد به کمک محرومان و کارگران مستضعف جهان. همان قدر که این غول‌های چندملیتی در تولید فقر از طریق استخدام کارگر ارزان و اعمال فشار مضاعف بر آنان نقش داشته‌اند و از طریق لابی‌هایشان انواع قوانین حداقل پرداخت به کارگر ساده را در اغلب کشورها دور زده‌اند، تلویزیون و رادیو هم از طریق ترویج فرهنگ سطحی‌پروری و انفعال و تنبل بار آوردن روح و ذهن مردم در فراری دادن آنان از مطالعه، ایفای نقش کرده‌اند، به‌خصوص تلویزیون، که چنان دست به تخدیر و منفعل کردن انبوه انسان‌ها می‌زند که نای کتاب خواندن برایشان باقی نمی‌ماند. روزگار غریبی است که تلویزیون مبلغ کتاب‌خوانی می‌شود و مک‌دونالد مدافع مستضعفان. بگذریم. کتاب، این شیء غریب، انواع و اقسام ویژگی‌های منحصربه‌فرد را داراست و همین ویژگی‌هاست که انواع و اقسام هاله‌ها را گرد کتاب می‌سازد. بی‌جهت نیست که نویسنده و مترجم، همیشه موجودی احترام‌برانگیز بوده است. خوانندگان کتاب‌، لااقل در عصر ما، از مخاطبان محصولات فرهنگی دیگر کم‌شمارترند. (مقصود مخاطبان موسیقی و فیلم است؛ دو هنری که به‌عنوان کالای فرهنگی در بازار عرضه می‌شوند، وگرنه مخاطبان هنرهای تجسمی و تئاتر به دلیل آنکه کالایی فرهنگی را از بازار نمی‌خرند و مالک شی‌ای نمی‌شوند حکایت دیگری دارند) و با این حال حتی آنان که کتاب‌های نویسنده‌ای را نخوانده‌اند همیشه به دلیل توانایی‌اش در خلق این شیء حیرت‌انگیز به او احترام می‌گذارند، برایش کلاه از سر برمی‌دارند و به‌خصوص در میهمانی‌ها، با دهان باز به بیاناتش گوش می‌سپارند و او را از آگاهان به رموز عالم می‌دانند. این مجموعه در کنار ده‌ها عامل دیگر موجب می‌شود عده بسیاری باسوادها و قریحه‌های گوناگون، حتی آنان که در کار خود اسم و رسمی دارند و توانایی‌هاشان را ثابت کرده‌اند، دست به ترجمه و تالیف کتاب بزنند و از خوان نعمتی که هرچند به لحاظ مالی فقیر و حقیر است، اما به لحاظ نمادین پربار است و ارضاکننده، بهره‌ای ببرند، به‌خصوص اگر شهرتی داشته باشند که کار انتشار کتاب را برایشان تسهیل کند و اگر شغل اصلی‌شان به لحاظ هنری آنان را ارضا نکند.

۳ سومین دلیل، که به گمانم مهم‌ترین‌شان هم هست، به خود فضای ادبی ما بازمی‌گردد. سوال ساده‌ای در این بین مطرح است: آنچه در دو بند قبل گفتیم، در سال‌های دور و نزدیک هم صدق می‌کرده است. سینمای ماقبل و بعد از انقلاب هم کم و بیش همین اوضاع را داشت و نسبت ابتذالش به آثار جدی‌اش سر به فلک می‌کشید. اعتبار کتاب هم اگر بیشتر از زمان حال نبود، بی‌شک کمتر هم نبوده است. نگاهی به کیفیت آثار و تیراژ کتاب‌ها این مدعا را اثبات می‌کند. پس سوالی که به جا می‌ماند این است که چرا امثال فنی‌زاده و انتظامی و شکیبایی، که جایگاه‌شان در سینمای بعد و قبل از انقلاب مشخص است، هیچ وقت به فکر انتشار داستان‌هایشان نیفتادند؟ می‌گویید اصلا چیزی ننوشتند که بخواهند منتشرش کنند. این توجیه نیست، فقط پیچیدگی را بیشتر می‌کند: چرا بازیگران نسل‌های قبل به ذهن‌شان خطور نمی‌کرد شعر و داستان بنویسند، یا اگر نوشتند، چرا به فکر انتشارش نیفتادند؟ چرا آنان تلاش نکردند از مزایای کتاب داشتن بهره‌مند شوند؟ جوابش را این بار نه در سینما، بلکه در ادبیات این روزهای ما باید جست. اگر سینمای آن سال‌ها بازیگرش را ارضا نمی‌کرد، او به جای گریز زدن به عالمی دیگر برای هنرمند شدن می‌کوشید منشاء تحولی در خود سینما باشد و داستان نوشتن برای حل مشکلات در نظرش بی‌معنا بود. این نشانه‌ای است بر اینکه چیزی در ادبیات ما عوض شده است.

در این چند سال اخیر، نقطه‌ اتکای داستان‌نویسی ما به کل دگرگون شده است. داستان‌نویسی عصر ما بر روزمرگی استوار است؛ بر هر آن چیزی که در تجربه زیسته مشترک اغلب انسان‌های امروز شهرنشین ایران، که خوانندگان اصلی ادبیات داستانی‌اند، رخ می‌دهد و به همین دلیل احساس هم‌دلی و درک متقابل بین خواننده و متن بیش از حد نیاز است. پیشتر برعکس بود. برای امثال گلشیری و دولت‌آبادی و ساعدی و چوبک داستان‌نویسی نه کنشی متکی به روزمرگی، که خلق وضعیتی استثنایی بود. داستان‌های آنان تقاطع جدی با زندگی خوانندگان عصر خودشان نداشت. داستان جدی ما در این صد سال متکی بر تولید واقعیت و شکافتن عرصه نمادین بوده است، نه بازنمایی روزمرگی و تجربه زیسته اکثریت آدم‌ها. به زبان دلوزی هر ادبیات جدی بی‌شک ادبیات اقلیت خواهد بود، به این دلیل که وضعیتی استثنایی در ادبیات اکثریت خلق می‌کند و مطرودان ادبیات را به صحنه می‌آورد و همین است که ادبیات اقلیت همواره سیاسی است. داستان‌های جدی صد سال اخیر ما به این معنا همگی ادبیات اقلیت بوده‌اند؛ ادبیات زبان حذف‌شدگان، نه زبان آنان که در صحنه حاضرند. ادبیات سال‌های اخیر ما به اکثریت گرویده است و زبان و موقعیتی را بازتولید می‌کند که بخش اعظم آن تجربه زیسته مشترک بسیاری از مردم این روزگار است.

سنگینی وزنه به سمت هر یک از این دو شیوه داستان‌نویسی، تصویر متفاوتی از ادبیات در جامعه خلق خواهد کرد. سلطه ادبیات اکثریت به معنای رواج شکلی از دموکراسی صوری است که نتیجه‌اش اختگی کامل فضای ادبی خواهد بود: تمام تجربه‌های زیسته همه انسان‌ها می‌توانند به رمان بدل شوند، فقط باید ابزار بیرون کشیدن این رمان را پیدا کرد. نوعی آبستنی فراگیر در عرصه داستان فضای جامعه را فرا گرفته است: گویی هرکس داستان یا رمانی را حامله است، تجربه زیسته هرکس بدل به باری بر دل او شده است و همه به دنبال مامایی هستند که این بار را از شکم بردارد تا داستانی یا رمانی قدم به جهان بگذارد. چه بسا دلیل استقبال از کارگاه‌های داستان‌نویسی، به‌خصوص از آن نوع که در آن استاد نقش ماما را بازی می‌کند و به نویسنده نوپا یاری می‌رساند تا رمانش را زمین بگذارد و سبک شود، همین باشد. در چنین شرایطی، که در آن ادبیات به تجربه زیسته روزمره گره می‌خورد و تمام قوایش را از بازنمایی دقیق زوایای این شکل از تجربه می‌گیرد، همه افراد خود را نویسندگان بالقوه می‌دانند و نویسندگی دیگر کار عده‌ای خاص نیست که با رنج و صرف وقت و خواندن بی‌امان انجامش دهند. هرکس داستانی دارد که می‌خواهد بیرونش بریزد و به دنبال کسی می‌گردد که با آموختن تکنیک‌ها و ابزارها و میان‌برهایی مسیر برون‌ریزی را تسهیل کند.

در چنین شرایطی نه فقط بازیگران، که تمام اقشار جامعه به نویسندگان بالقوه بدل می‌شوند. این جمله برخلاف ظاهر قشنگ و دموکراتیکش صدای ناقوس مرگ ادبیات را تداعی می‌کند، به این دلیل که جهان‌شمولی در چنین شرایطی پدیده‌ای کمی است نه کیفی. چنین وضعیتی تعداد نویسندگان را معیار رشد ادبیات می‌داند نه تعداد خوانندگان را و نتیجه‌اش همین می‌شود که به نسبت تعداد خوانندگان کتاب در ایران امروز، تعداد نویسندگان و ناشران به طرز بیمارگونه‌ای زیاد است.

جایی که هرکس خود را نویسنده بالقوه‌ای می‌داند، طبیعی است که نویسندگی به جای کیفیت ادبی منوط به روابط اجتماعی باشد و طبیعی‌تر آن است کسانی به‌عنوان نویسنده نامی برای خود دست و پا کنند که روابط اجتماعی بیشتری داشته باشند، به این معنا که بتوانند قابله بهتری برای داستان درون جان‌شان دست و پا کنند.

امیر احمدی‌آریان