جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

پس از جنگ


پس از جنگ

جنگ علیه عراق, تهدید و تجاوز نسبت به مردم آن و اشغال شهرهای آن دیر یا زود پایان می یابد این فرایند از هم اکنون آغاز شده است اولین آثار مخالفت ها در کنگره پدیدار شده است و نیز مقاله هایی که خواهان عقب نشینی از عراقند در مطبوعات دیده می شود جنبش ضدجنگ در حال رشد است در سراسر کشور به آهستگی, ولی به طور مستمر

نظرسنجی های همگانی اکنون نشان می دهند که مردم کشور ما سخت مخالف جنگ و دولت بوش هستند. واقعیت های تلخ آشکار شده اند. نیروهای ما مجبورند به وطن بازگردند. ولی ما که با عزمی فزاینده برای تحقق این امر ایستاده ایم، آیا نباید در مورد بعد از جنگ بیندیشیم؟ آیا نباید حتی پیش از این که این جنگ شرم آور به پایان برسد، در مورد پایان بخشیدن به تمایل به خشونت و به کار گرفتن ثروت عظیم کشورمان برای برطرف کردن نیازهای بشری راهی بیابیم؟ آیا نباید برای نابودی و محو جنگ، نه تنها این جنگ یا آن جنگ، بلکه هر جنگی چاره اندیشی کنیم؟ شاید وقت آن رسیده است که جنگ ها را به پایان ببریم و نوع بشر را به مسیر سلامت و بهبود برگردانیم.

گروهی از افراد صاحب نام در جهان (جنیو استرادا، پل فارمر، کرل وانگات، نادین گوردیمر، ادوارد گالینو و دیگران) که هم به خاطر استعداد و دانش شان و هم به خاطر گرایش ها و احساس تعهدشان نسبت به حقوق بشر، مورد تأیید و احترامند، بزودی به مبارزه ای جهانی برای نام نویسی دهها میلیون نفر از مردم برای شرکت در نهضتی برای مخالفت با جنگ، دست خواهند زد، با این امید که به نقطه ای برسند که حکومت ها براثر مقاومت مردم، اقدام به جنگ را مشکل و یا غیرممکن بیابند.

استدلال دیرپایی در مورد عدم امکان از بین رفتن جنگ ها وجود دارد. این استدلال که من آن را از افراد طیف های سیاسی گوناگون شنیده ام، این است که: جنگ ها هرگز پایان نمی یابند، زیرا جنگ از طبیعت بشری نشأت گرفته است. محکم ترین استدلال در مقابل این ادعا آن است که ما هیچ جماعت و ملتی را نمی یابیم که به طور خودانگیخته و بی مقدمه و ناگهانی به جنگ با سایر ملت ها بپردازد. برعکس، همواره مشاهده کرده ایم که دولت ها، شدید ترین تلاش ها را در جهت بسیج جوانان به عمل می آورند و برای ترغیب جوانان به وسیله های گوناگون متوسل می شوند، برای مثال پول و یا امکان تحصیلات برای آنهایی که در زندگی شانس پیشرفت شان بسیار ضعیف است و ایجاد این امید در آنها که در ارتش شرایط کسب احترام و موفقیت برایشان وجود دارد. اگر چنین وعده هایی مؤثر نیفتد، دولت ها به زور متوسل می شوند و جوانان را به خدمت احضار می کنند و اگر اطاعت نکنند، آنها را به زندان تهدید می کنند. این مشکل البته تنها درکشورهایی مانند ایالات متحده وجود دارد که خدمت سربازی اجبار نیست. علاوه بر این، دولت باید جوانان و یا خانواده های آنها را مجاب کند که اگرچه سرباز ممکن است کشته شود و یا دست ها و پاهایش را از دست بدهد و یا بینایی اش را اما این امر به خاطر هدفی والاست؛ برای خداوند برای وطن.

اگر به جنگ های بی پایان این قرن نظری بیندازید، جنگی که به خواسته مردم باشد، در میان آنها نمی یابید. حتی در برابر شرکت در این جنگ ها مقاومت شده است و برای تشویق جوانان، به اهدافی مانند گسترش دموکراسی و آزادی و یا برکنارکردن یک دیکتاتوری متوسل شده اند، یعنی از تمایل بشر به انجام کارهای نیک استفاده شده است، نه از غریزه کشتار در آنها.

«وودورو ویلسون»، شهروندان آمریکایی را چنان بی میل به ورود به جنگ جهانی اول دید که مجبور شد با تبلیغات و با زندانی کردن مخالفان، ملت را مجبور کند به قصابی و آدم کشی در اروپا بپیوندند.

در جنگ جهانی دوم، درواقع، یک پایبندی شدید اخلاقی وجودداشت که هنوز هم بین مردم این کشور طنین دارد و آن هم این عقیده بود که آن جنگ، جنگ به حق و درستی بوده است و لزوم شکست دادن فاشیسم هیولایی و نفرت انگیز، یک ضرورت شمرده می شد.

همین اعتقاد بود که مرا به نام نویسی در نیروی هوایی کشاند و پرواز در مأموریت هایی برای بمباران بر فراز اروپا. تنها بعد از جنگ بود که من شروع به پرسش درمورد خلوص اخلاقی این جنگ کردم. ریختن بمب از ارتفاع ۸ هزارمتری، از جایی که هیچ بشری را نمی دیدی، هیچ فریادی را نمی شنیدی و هیچ کودکی را که قطعه قطعه شده باشد، مشاهده نمی کردی. اکنون من مجبورم درمورد «هیروشیما» و «ناگازاکی» و بمب های آتش زا بر فراز «توکیو» و «درسدن» فکر کنم. درباره ۶۰۰ هزار شهروند در ژاپن و تعداد مشابهی در آلمان. من درمورد روانشناختی خودم و سایر سربازان به این نتیجه رسیده ام که: درآن جنگ، فکر می کردیم که طرف ما خیر است و طرف مقابل ما شر. آن روزها، مسائل ساده بود و نتیجه گیری ها ساده انگارانه. ما مجبور نبودیم بیشتر فکر کنیم. درنتیجه، می توانستیم جنایت های هولناک و غیرقابل بیانی را مرتکب شویم و این کار را درست می دانستیم. پس از جنگ، درمورد انگیزه های قدرت های غربی شروع به اندیشیدن کردم و نمی دانستم که آیا آنها بیشتر به شکست فاشیسم فکرمی کردند یا درمورد حفظ امپراتوری های خود و قدرت های خود و یا این که چه اولویت های نظامی از بمباران ریل آهن هایی که به «آشویتس» می رفت، اهمیت بیشتری داشت؟ یک سرباز توپخانه که تاریخ می خواند و من با او دوست شده بودم، یک روز به من گفت: «این یک جنگ امپریالیستی است. فاشیست ها شیطانند، ولی طرف ما هم دست کمی از آنها ندارد.» این حرف او را در آن وقت نتوانستم بپذیرم ولی تأثیر آن با من ماند. من به این نتیجه رسیدم که جنگ به تدریج به یک پایبندی اخلاقی مشترک برای طرف های درگیر می رسد.

جنگ، هرکسی را که در آن درگیر است، مسموم می کند و کسانی را که از خیلی جهات با هم متفاوتند به قاتلان و شکنجه گران تبدیل می کند؛ همان طور که اکنون شاهد هستیم. این جنگ به ظاهر علاقه مند به پایین کشیدن مستبدان و ستمگران است، ولی مردمی را که می کشد، همان هایی هستند که قربانی های همان دیکتاتورها بوده اند. شاید که جنگ، جهان را از شرارت پاک کند، ولی این امر دیری نمی پاید. زیرا جنگ، خود بذر شرارت می پاشد. من به این نتیجه رسیدم که جنگ، همان طور که خشونت، یک مخدر است به سرعت نشئه می کند، شور و لذت ایجاد می کند، ولی پس از فروکش کردن این شور و لذت، یأس و نومیدی جای آن را می گیرد.

من احتمال انساندوستانه بودن مداخله برای جلوگیری از ظلم و ستم را می پذیرم، همان طور که در روآندا روی داد. ولی در برابر جنگی که بدون هدف و انتخاب تعداد زیادی از مردم را می کشد، باید ایستاد.

آنچه می توان در مورد جنگ جهانی دوم و باتوجه به پیچیدگی آن و در مقایسه با اوضاعی که پس از آن پیش آمد _ جنگ کره و ویتنام _ گفت، این است که تهدیدی که از طرف آلمان و ژاپن برای جهان وجود داشت، بسیار متفاوت بود با آنچه درمورد این دو کشور کوچک ادعا می شد. جنگ با آلمان و ژاپن را می شد «جنگ های خوب» نامید.

یک هیستری و تفکر جنون آمیز درباره کمونیسم در وطن ما به دوران «مک کارتیسم» انجامید و به تهاجم های آشکار و پنهان نظامی در آسیا و آمریکای لاتین که با «تهدید شوروی» توجیه می شد. آن قدر درباره این تهدید غلو شده بود که برای بسیج مردم کفایت می کرد. جنگ ویتنام، جنگ تأمل برانگیزی بود که در آن، مردم آمریکا طی یک دوره چند ساله شروع به تشخیص دروغ هایی کردندکه برای توجیه آن همه خونریزی، گفته می شد. سرانجام، ایالات متحده مجبور به عقب نشینی از ویتنام شد ودنیا به آخر نرسید. نیمی از یک کشور کوچک در جنوب شرقی آسیا به نیم دیگر کمونیستش پیوست. ۵۸ هزار نفر آمریکایی و میلیونها ویتنامی برای جلوگیری از این امر، جان خود را از دست داده بودند.

اکثریت آمریکایی ها به مخالفت با جنگ برخاستندو بزرگترین جنبش ضدجنگ در تاریخ آمریکا را به وجود آوردند. جنگ ویتنام به بیزاری و نفرت عمومی از جنگ انجامید. من بر این باورم که وقتی سردرگمی پس از جنگ زایل شد و تأثیر تبلیغات از بین رفت، مردم آمریکا به حالتی برگشتند که بیشتر طبیعی بود. نظرسنجی های عمومی نشان دادکه آنها مخالف فرستادن نیرو به هر جای جهان و به هر دلیل هستند. صاحبان قدرت نگران شدند و دولت به آرامی تدبیرهایی را به کار گرفت تا بر آنچه که «سندروم ویتنام» نامیده می شد، غلبه کند. مخالفت با تجاوزهای نظامی، بیماری ای بود که باید درمان می شد. بنابراین، باید آمریکا را از نگرش های ناسالم بازداشت و با کنترل بیشتر اطلاعات، با اجتناب از فراخوانی به خدمت و با پرداختن به جنگهای کوتاه و سریع با حریفان ضعیف نظیر گرانادا، پاناما و عراق، فرصتی نداد که جنبش های ضدجنگ شکل بگیرد.

پایان بخشیدن به جنگ ویتنام، مردم آمریکا را قادر کرد که این نظر را که «بیماری جنگ» برای بشر چیزی طبیعی است، متزلزل کنند. ولی حکومت آمریکا یک بار دیگر و در ۱۱سپتامبر، این واقعیت را یافت که آنها را آلوده به این بیماری کند. تروریسم، توجیهی برای جنگ شد، ولی جنگ خودتروریسم است و خشم و نفرت را پرورش می دهد، چنان که هم اکنون شاهد آن هستیم.

جنگ عراق، فریبکاری «جنگ باترور» را آشکار کرده است و دولت ایالات متحده و در حقیقت، دولتهای سایر کشورها هم به صورتی غیرقابل اعتماد درآمده اند. نباید به آنها در مورد امنیت بشر اعتماد کرد یا در مورد امنیت کره زمین، یا حفاظت از هوای آن، آب آن، ثروتهای طبیعی آن و یا برطرف کردن فقر و بیماری یا فایق آمدن بر افزایش نگران کننده بلایای طبیعی که دامنگیر ۶ میلیارد مردم کره زمین است.

من باور ندارم که حکومت ما قادر باشد یک بار دیگر، کاری را انجام دهد که پس از جنگ ویتنام انجام داد. آماده کردن مردم برای کشیدن شدن دوباره در خشونت و نادرستی. به نظر من می رسد که وقتی جنگ در عراق پایان یابد و «بیماری جنگ» شفا یابد موقعیت بسیار مناسبی به وجود خواهد آمد که مردم ایالات متحده خواهند توانست به پیام بقیه جهان، که به وسیله جنگهای بی پایان هوشیار شده اند، گوش فرادهند و همچنین بتوانند این موضوع را درک کنند که جنگ، خود دشمن نسل بشر است. حکومت ها در برابر این پیام مقاومت خواهند کرد، ولی قدرت آنها وابسته به اطاعت شهروندان از آنهاست. وقتی این اطاعت از آنها دریغ شود، ناتوان و درمانده خواهند شد. ما بارها و بارها این امر را در تاریخ دیده ایم. از بین رفتن جنگ نه تنها دلخواه و مطلوب است، بلکه برای نجات سیاره ما کاملاً لازم است. هم اکنون وقت تحقق این آرمان رسیده است.

* هاوارد زین: متفکر آمریکایی و نویسنده کتاب: «تاریخ مردم ایالات متحده» و کتابها و نوشته های بسیار دیگر.

منبع: سایت اینترنتی «پروگرسیو»

نوشته: هاوارد زین

ترجمه: پوراندخت مجلسی