جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
بازتابندگی و انسان شناسی
علاقه به «بازتابندگی» به مثابه جنبه مثبت مردم نگاری از اوایل دهه ۱۹۷۰ در میان انسانشناسان گسترش یافته است. قبل از این دوره، بازتابندگی، در اصل به عنوان مسئله ای مطرح بود که می بایست به خاطر جهت گیری و تمایل به روش مشاهده مشارکتی بر آن غلبه می شد (مقایسه شود با: اوری، ۱۹۸۴). بنابراین، از این چشم انداز اولیه، تأثیر مردم نگار می بایست تا حد ممکن از یافته های تحقیق حذف می شد. از آنجا که این امر، در شرایط مشاهده مشارکتی بلند مدت آشکارا غیرممکن می نمود، راهکار جایگزینی که در عمل پذیرفته شد این بود که تأثیر مردم نگار در گزارش مشاهدات، به عبارتی، عمدتاً در «شیوه های گزارش کردن»، به حداقل برسد. آنچه که در متون مردمنگاری توسعه یافت شامل انوعی از«گزارشهای نوظهوری» بود که به یافته ها اصالت می بخشید (پرات،۱۹۸۶ و گیرتز، ۱۹۸۸). در نتیجه ارجاعات شخصی کاملاً اجتناب شده و با دقت بسیار محدود گردیدند. نکته طنزآمیز و طعنه دار قضیه در این است که کنش متقابل بیشتر سطحی شده و به برداشت نادرست منجر میشد. توصیفات انسانشناسان، به گونه ای قابل پیش بینی بر مقایسه های سطحی، بدیهی و مواجهات نخستین متمرکز است. اتکای گزارش به تعریف نمی تواند واکنشها و دیدگاههای میزبانان را منتقل کند.»(اکلی،۱۹۹۲: ۱۴).
با وجود این، انسانشناسی در اواخر دهه ۱۹۶۰ فرایندی خودانتقادی را پذیرفت که در نتیجه بازشناسی و تشخیص شیوه هایی آغاز شده بود که براساس آن رشته های علمی با بهره گیری از گسترش و توسعه مستعمرات، به وجود آمده و خواه ناخواه به واسطه ملاحظاتی غیرعمدی به طرحهای استعمارگران یاری رساندند( هیمس، ۱۹۶۹ و اسد، a ۱۹۷۳). مثلاً، تمرکز انساشناسان بر فهم اشکال اجتماعی مردم بومی نشان می داد که آنها کلیه تأثیراتی را که درنتیجه تماس [با استعمارگران] به وجود آمده بود، نادیده انگاشته یا تلاش کرده اند آنها را از توصیفات و تحلیل های خود حذف کنند. بنابراین مسئله نژادپرستی و استثمار اقتصادی فراموش شده بود در حالیکه همانقدر که آنها نیازمند مطالعه جوامع مستعمره بودند به مطالعه استعمارگران نیز نیاز داشتند. هم انسانشناسان ساختار گرای کارکردی انگلیسی پیرو«مالینوفسکی» و «رادکلیف براون» و هم تاکید بر پیچیدگی فرهنگی انسانشناسی آمریکایی پیرو «بواس»، واقعیت همزمان زندگی مردم را نادیده انگاشتند، مردمی که انسانشناسان در تلاش برای بازسازی ساختارهای اجتماعی و اَشکال ناب فرهنگی، بدون توجه به تماس آنها با استعمارگرانی که خود بخشی از آن بودند، مورد مطالعه قرار دادند. کوپر (۱۹۸۸) نشان داده است که به مدت بیش از یک قرن تئوری پردازی انسانشناسان بر تصوری از ماهیت جامعه ابتدائی که در اواخر قرن نوزدهم شکل گرفت، مبتنی بود. تصوری که در ایده های تکاملی مربوط به توسعه پیش رونده جامعه مدرن نیز وجود داشت.
واکنش های اولیه نسبت به تشخیص این نکته که انسانشناسان واقعیت های موجود و همزمان مردم مورد مطالعه اشان را نادیده انگاشته اند، منجر به تمرکز بر ابعاد اخلاقی این بی توجهی گردید. مجموعه نخست این مقالات (هیمس، ۱۹۶۹) که این خودانتقادی را در انسانشناسی بسط دادند، به طور کلی، در نتیجه آگاهی از بکارگیری انسانشناسان و کار میدانی مردم نگارانه، به مثابه منبع و منشأ جمع آوری اطلاعات در بخشهای خاصی از جهان، بویژه آمریکای جنوبی و آسیای جنوب شرقی، برانگیخته شدند( هورویتز و سالمیک، ۱۹۹۱). بریمن، در مجموعه ای مشابه، آنچه را که به عنوان فقدان هرگونه هدف انسانی در رشته های علمی درگیر در مطالعه نوع انسان تلقی میکند، مورد پرسش قرار داده و استدلال میکند که انسانشناسان باید ایده پوزیتویستی فراغت از ارزش را به منظور تعهد ضمنی نسبت به عمل اخلاقی براساس دانشی که تولید می کنند و نیز جستجوی دانشی که به مسائل مردم ومسائل خود آنها مرتبط است، دور بیندازند.
این جوهر جستجوی مسئله دربارة مردم جهان سوم و دیگران است: یعنی تأثیر کار شما در میان ما چگونه بوده است؟ آیا شما درحل مسائل خود، تأثیر داشته اید؟ آیا، حتی به این مسائل توجه کرده اید؟ اگر نه، پس شما بخشی از این مسائل هستید، از اینرو باید تغییر یافته، محروم شده یا از بین بروید( بریمن، ۱۹۶۹: ۹۰).
با وجود این، شناخت کامل تحریفات موجود در دانش انسانشناختی بهواسطه بی توجهی و نادیده انگاری تأثیرات استعمار، به طور گریزناپذیر و خیلی سریع به تشخیص این نکته انجامید که مردم نگاران نمی توانند به طور موثر، صرفاً تاثیرات استعمار را در میان مردم مستعمره مطالعه کنند، بلکه توجه مردم نگارانه باید هم چنین به مطالعه اشکال استعمار، روابط آنها با مردم بومی و سرانجام به مطالعه خود جوامع مستعمره معطوف شود. بنابراین، تحقیق مردم نگاری به خاطر تلاش غیراخلاقی و نادرست آن در تمرکز بر مردم بومی مورد نقد قرار گرفت. انتقاد از مشارکت و نقش [مردم نگاری] در استعمار نیاز به بازتابندگی را ایجاب کرد. بدین معنی که مطالعه دیگران همچنین باید مطالعه خود در روابطمان با دیگران باشد.
بازشناسی تحریفات، به عنوان بخشی از اداراکات انسانشناختی که به دلیل خواست مردم نگاران به نادیده انگاری ماهیت و تأثیر جوامع استعماری بر مردم مورد مطالعه آنها، ایجاد شده بود، به سوالاتی انتقادی درباره یافته های این تحقیقات منجر گردید. از این رو، مشخص شد که تحقیقات کلاسیک مردم نگاری فقط ارائه دیدگاهی تحریف شده از جوامع و فرهنگهای بومی نبوده، بلکه آشکار گردید که این جوامع و فرهنگها اصلاً مورد توجه نیستند. مردم نگاریها در حقیقت بازتابهای اصلی پیش فهم مردم نگاران براساس رشته علمی آنها و انتظارات فرهنگی غربی بوده است. مردم شناسان در حکم افرادی دیده میشدند، که خود موضوع مورد مطالعه اشان را می سازند (فابین ، ۱۹۸۳ و کوپر، ۱۹۸۸).
این دیدگاه در نقد سعید (۱۹۷۸) به شرقشناسی موثر بود، هر چند که به طور خاص به نقد انسانشناسان نمیپردازد، بلکه استدلال میکند که گفتمان روشنفکری و آکادمیک مربوط به جوامع غیرغربی، در واقع پروژه غرب در مورد پیش فهم ها و تخیلات خود بوده است.
این انتقاد از ماهیت دانش انسانشناسی وناکارآمدی و نقص های آن از رویکرد غیربازتابی، بخشی از نقد گسترده معرفت شناختی و نیز انتقادات مهم دیگر نسبت به تحقیق اجتماعی است، که به طور کلی در اصطلاحات «مابعد ساختارگرایی» و «پست مدرنیسم» تبلور یافته است. پست مدرنیسم مجموعة وسیع و پراکنده ای از ایده ها درباره چیزی است که تغییرات بنیادی روی داده در تمام جوامع جهان را فهم پذیر می سازد، تغییراتی که تأثیرات دگرگون کننده ای در تمامی ابعاد زندگی از زیبایی شناسی تا اقتصاد وعلم به وجود آورده است. در مورد اینکه آیا این تغییرات عملاً دگرگون کننده اند، - به معنای تمایل و گرایش رادیکال و کیفی نسبت به اشکال متفاوت اجتماعی (برای مثال، کروک، پاکولسکی و واترز،۱۹۹۲) - یا فهم آنها به مثابه بسط رادیکالیزه شدن و جهانی شدن ویژگیهای مدرنیته ( گیدنز ، ۱۹۹۰) ، توافقی وجود ندارد. به طور آشکار این دیدگاههای نامتجانس درباره اهمیت فرایندهای اجتماعی معاصر، تعاریف کاملاً متمایزی از مدرنیته و جایگزین مدعی آن ارائه می کنند، در حقیقت، مجموعه معانی ارائه شده برای پست مدرنیسم بسیار وسیع است. من قصد دارم بر اهمیت بحث پست مدرنیسم برای تحقیق اجتماعی متمرکز شده و از این رو یکی از خصوصیات کلی متمایز کننده مدرنیته از پست مدرنیسم را مورد توجه قرار دهم. لش، البته نه به عنوان یک پست مدرن، به یکی از ویژگیهای متمایزکننده مدرنیته از پست مدرنیته، اشاره میکند که مورد قبول کسانی که خود راپست مدرن می نامند نیز قرار گرفته است (کروک، پاکولسکی و واترز،۱۹۹۲). لش استدلال میکند که ویژگی عمده مدرنیزاسیون فرایندی از تمایزیابی فرهنگی- که به طور خاص تمایز کانتی بین قلمرو نظری، اخلاقی و زیبایی شناختی را مجسم میکند - است که تا اندازه ای از خودمختاری برخوردار است. این تمایزیابی و خودمختاری، رشد رئالیسم را در زمینه های متعدد، به ویژه در مورد هدف ما در این بخش، در شکلی از یک رئالیسم معرفت شناختی امکانپذیر می سازد.
این دیدگاه معتقد است که ایده ها می توانند «تصویری حقیقی» از واقعیت ارائه کنند که به تمایز این ایده ها از واقعیت وابسته است و اینکه ایدهها، واقعیت را «بازنمایی» میکنند. بنابراین، ایده های علمی مستقل از طبیعت و اما درحقیقت بازنمایی آن هستند. به عبارت دیگر، ایده های (تئوریهای) مربوط به جامعه، حوزه مجزا، عینی و خودمختاری از اجتماع را بازنمایی میکنند. استقلال اجتماع به طور خاص در رویکرد دورکیمی تاکید شده است، بدین طریق که تبیین واقعیتهای اجتماعی باید در اجتماع، نه در افراد، جستجو شود. این مسئله محرک عمدة نظری توسعة کارکردگرایی ساختاری بعد از رادکلیف براون بود که توجه اش را بر شیوه هایی متمرکز ساخته است که براساس آن ساختارهای اجتماعی به هم مرتبط و وابسته بودند، به طوریکه جوامع برحسب کارکردهای متفاوت اجتماعی شان و بدون ارجاع به تأثیرات بیرونی تحلیل میشدند. جلوه دیگر این تمایز، در ساختارگرایی لوی اشتروس یافت می شود که تنوع ظاهری و گسترده پدیده های اجتماعی و فرهنگی را در نظام خویشاوندی تا اسطورهها برحسب طبقه بندی تحلیلی و بنیادی آنها در طبیعت و سرشتی جهانی تبیین میکند. به همین ترتیب، تحلیل کلاسیک مارکسیتی به مثابه تمایز «زیربنا» از«نمودهای روبنا»، و تبیین دومی برحسب اولی تفسیر شده است. همانطور که این تفاسیر نشان می دهند، مابعد ساختارگرایی، که تمامی این معرفت شناسیهای ساختارگرا را نقد میکند، بخشی از نقد پست مدرنیستی به انسانشناسی است که در اینجا مورد بحث قرار می گیرد.
برخلاف مدرنیته، پست مدرنیسم فرایندی از «تمایز زدایی»، تخریب مرزها و رد استقلال حوزههای مختلف است. یکی از نخستین پیامدهای اصلی این فرایند برای تحقیق اجتماعی، [پیامد] معرفت شناختی است. یعنی، پست مدرنیسم بنیان دانش مربوط به تحقیق اجتماعی را به واسطة «مسئله دارکردن» روابط بین ایدهها (تئوریها) و واقعیت به چالش میکشد. در انسانشناسی این مسئله به عنوان «بحران بازنمایی» تفسیر شده است. بدین معنی که یافتههای انسانشناختی، که به گونهای معقول به عنوان شیوة بازنمایی واقعیتی مستقل و منفک از سایر جوامع در نظر گرفته میشدند، رد میشوند. به طور آشکار این نقد معرفت شناختی، تمامی تحلیلهای ساختارگرایانه، از هر نوعی که هستند- اجتماعی، اقتصادی یا تقابل های دو تایی جهانی- نفی میکند وآن را به عنوان چیزی فراسوی خود آنها تفسیر نمیکند. آنها نه بازنمایی، بلکه تصاویری هستند که توسط خود [انسان شناسان] خلق شده اند. ارجاع بازنمایی به خود، رد این مسئله است که آن، چیزی فراسوی خود است این استدلال همچنین بازتابندگی رادیکال و بنیادی نقدهای پست مدرنیستی را آشکار میکند.
جنبه دیگر تخریب مرزها، در فرایند تولید مردم نگاریهای مبتنی بر کار میدانی دیده می شود، حتی اگر این مردم نگاریها درسنت تفسیرگرا، نه ساختارگرا واقع شده باشند. این مردم نگاریها درمعرض نقدهای کلی معرفت شناسانه ای قرار دارند که نگرش به آنها را به مثابه تحلیل یک واقعیت مستقل و منفک، رد میکند. این نقد، نفی تمایز بین مردم نگاران ومردم مورد مطالعه آنها را نیز دربرمی گیرد، و نهایتاً به این استدلال می انجامد که مردم شناسان موضوع مورد مطالعة خود را کشف نمیکنند بلکه آن را میآفرینند. علاوه بر این، فرایند تمایززدایی به حذف تمایز بین مولف و مردم نگار می انجامد. مردم نگاران نه به عنوان بیان کنندگان چیزی بیرون از خود، بلکه به مثابه افرادی کاملاً مرتبط و تاثیرگذار در مردم نگاریهایشان در نظر گرفته میشوند. نفی مرزهای بین مولف و متن دارای دلالت معنایی دوگانه است: نخستین و بارزترین آن، بر بازتابندگی ذاتی و فردی آفرینش مردم نگاریها اشاره دارد. نتیجه منطقی آن، این است که [مردم نگاریها] نه درباره مردمی که ظاهراً مطالعه می شوند، بلکه راجع به خود مردم نگاران است. معنی دوم، انکار اقتدار و برتری عقیدة مردم نگاران در بیان و ارائه مردم نگاریهایشان است. در این دیدگاه، هیچ تبیین برتری وجود ندارد، هیچ بنیانی که براساس آن درستی یا صدق یک چشم انداز نسبت به دیگری مورد قضاوت قرار گیرد وجود ندارد؛ فقط «چشم اندازها» وجود دارند.
این انتقاد به طور خاص، تأثیر عمیقی بر شیوه هایی که براساس آن مردم نگاریها به وجود آمدهاند، یعنی در «خودآگاهی» کلی مربوط به فرایند «تألیف مردم نگاریها»، داشته است. از این رو، نقدهای پست مدرنیستی گسترده ای نسبت به تولید متون مردم نگارانه صورت گرفته است ( کلیفورد و مارکوس، ۱۹۸۶، مارکوس و کاشمن، ۱۹۸۲). درعمدة بیانیه های رادیکال [پست مدرن] این ادعا مطرح می شود که متون مردم نگارانه، کنش فردی خلاقانه ای است که بیشتر به متون و نوشتههای افسانه ای شباهت دارد تا نوعی برداشت از تحقیق مردم نگارانه به عنوان شالودة علم اجتماعی. لذا، این تولیدات، قابلیت ارزیابی انتقادی به عنوان مجموعهای آگاهی دهنده را نداشته و برحسب یک «هستیشناسی واقع گرایانه» قابل فهم نمی باشند. یک واکنش به این چشم انداز، تولید متون ذهن گرایانة مربوط به آثار بازتابی کاملاًُ فردی، درباره چگونگی تاثیر کار میدانی بر مردم نگار بوده است، به جای اینکه گزارشها و تحلیلها به فهم یا دستیابی به چشم اندازی درباره ماهیت مردمان دیگر بپردازند(مقایسه شود: جاکوبسون، ۱۹۹۱: ۲۲-۱۹). این امر نشان می دهد که اگر چه مردم نگاران به گونه ای ناخوشایند از ابراز عقیده و اظهار نظر مولف آگاه هستند و تلاش می کنند آن را به حداقل برسانند، اما آنها ضرورتاً همانند رویکرد کلاسیک مردم نگاری آن را از متن حذف نمی کنند. به جای حذف مردمنگار، آنها حتی خود را در فرایند تولید ایدهها و تداوم جستجوی خود برای فهم [جامعه] بیشتر نمایان می سازند. اما اقتدار و ارجحیت خود را به حدی تقلیل میدهند که تفاسیر آنها صرفاً چشم اندازی در کنار سایر چشم اندازها است بدون اینکه ادعایی نسبت به برتری چشم انداز خود داشته باشند. شیوه های پست مدرنی، تلاشهایی هستند که تنوع دیدگاهها را هم در راستای «چند متنی بودن»- به خاطر عدم استفاده از هر نوع معیار در متون غیر شفاهی از قبیل فیلمها، عکس ها، کالاها، مجسمه ها، اشعار- وهم «چند آوایی بودن»- به خاطر ارائه چشم اندازهای متنوع بدون تلاش برای به نظم درآوردن یا ارزیابی آنها- جایز می دانند. (مقایسه شود با: فونتانا، ۱۹۹۴: ۱۸-۲۱۱).
زمینه عمدة دیگری که در آن چشم اندازهای پست مدرنیستی، تحقیق اجتماعی را به چالش کشیده و تحت تأثیر قرار داده اند، مسئله اخلاق و سیاستهای ذاتی موجود دراین فعالیت [مردم نگاری] است. براساس حذف مرزهای بین حوزه های مختلف، پست مدرنها تفکیک و جدایی ملاحظات سیاسی و اخلاقی را از ملاحظات تحلیلی تئوریهای اجتماعی رد می کنند. در این دیدگاه، همه چشم اندازها سیاسی هستند. این دیدگاه به طور خاص با انتقادات فمینیست ها و تئوریهای انتقادی ملهم از مارکسیسم، درباره تئوری پردازی اجتماعی منطبق است. آنها استدلال می کنند که هدف پوزیتویستی فراغت از ارزش در واقع دیدگاه سیاسی پنهانی است که از روابط قدرت موجود، بویژه در شکل استثمارگرانة مبتنی بر طبقه و پدرسالاری، حمایت میکند. از این رو، این چشم اندازها استدلال کردهاند که تحقیق اجتماعی باید بالقوه متعهد باشد. با وجود این، نقد پست مدرنیستی در عین برابری اعتبارش با سایر چشم اندازها و دیدگاهها و رد هرگونه چشمانداز اخلاقی برتر، مسائل و مشکلاتی را برای دیدگاههای مختلف در اقدام آنها به کنش، در سطح تحقیق یا تئوری پردازی و پیشبرد برنامه های سیاسی در یک مجموعه معین و نیز اولویت دادن به یک دیدگاه سیاسی خاص، ایجاد میکند.
وقتی که پست مدرنیسم را به مثابه فرایندی از تمایز زدایی در نظر می گیریم، حذف مرزهایی که این تمایززدایی درپی دارد بر سطوح مختلفی درتحقیق مردم نگارانه تأثیر میگذارد. در عین حال، تمامی این سطوح به اشکال مختلف از طریق بازتابندگی بسیار زیاد، به این فرایند واکنش نشان می دهند. در سطح مردم نگاری فردی، حذف مرزها بیشتر در «شیوههای گزارش» دیده میشود که بر طبق آن مردم نگاران تلاش می کنند به شیوه های مختلف چگونگی مشارکت و درگیری خود در بحثهای مربوط به مردمان دیگر را نشان دهند. این امر اغلب به مردم نگاریهای منجر می شود که ظاهراً به مردم نگار بیش از مردم مورد مطالعه توجه نشان میدهد. در یک سطح جمعی، بازشناسی نقش رشته های علّی در ساخت موضوع مورد مطالعه منجر به ارجاع تئوری پردازی اجتماعی به خود، و در نتیجه امکان نقد تئوری یا تبیین های علمی شده است. همچنین مرز بین مولف و مخاطب، با تلاش مولف برای ساخت موضوع بهواسطه استفاده از توصیفات عام و پراکنده [در باب موضوع تحقیق[، و نیز با تلاش مخاطب برای ساخت فهم خود ازموضوع تحقیق، از بین می رود. بسیاری از نقدهای پست مدرنها، بصیرت های خیلی ارزشمندی فراهم میکند: از قبیل نشان دادن چشم اندازهای خاصی که ریشه در روابط قدرت داشته و در فرا روایتها پنهان شده اند و اقتدار وابسته ای که به ساخت متون منجر می شود. نقدهای دیگر، تا اندازهای بدیهی به نظر می رسند: بویژه ماهیت چند آوایی و متکثر کلیه فعالیت های اجتماعی، با وجود این، منطق این استدلالات به طور اجتناب ناپذیر ما را به اشکالی از بازتابندگی که مستمراً به گونه ای مارپیچ به درون حرکت میکنند، راهنمایی میکند، فرایندی که نهایتاً به تخریب یکی از دو محور تحقیق اجتماعی میانجامد، اعتقادی که ما را قادر میسازد از طریق این فعالیت ها، نه از طریق درون بینی، چیزهای درباره بیرون از خودمان یاد بگیریم.
شارلوت دیویس
ترجمه: حامد شیری
این مقاله ترجمهای است از فصل اول کتاب:
Davis ,charlotte,(۱۹۹۹), Reflexive and Ethnography, a guide to researching selve and others, Routledge, London & New York.
- Charlotte, Davis
*- دانشجوی کارشناسی ارشد جامعهشناسی دانشگاه تهران
. Reflexivity
۳. Arrival Story
. Discipline
. Contemporary Reality
. Knowledge
. Distortions
. Epistemological
. Poststructuralism
. Postmodernism
. Lash
. Differentiation
. True Picture
. Representation
.Appearance
. De-Differentiation
. Problematizing
. Inherent
. Perspectives
. Self- Consciousness
. Writing Ethnography
۴. Realist Ontology
. Multitextual
۶- Multivocal
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست