سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

دلتنگی ها


دلتنگی ها

دلم تنگ شده برای آن صدای خش خش برگ هایی که در راه مدرسه برای پا گذاشتن روی آنها مسابقه می گذاشتیم و با هر صدایی که از آنها می آمد و نابودی خود را خبر می دادند، موضوعی دیگر در ذهن …

دلم تنگ شده برای آن صدای خش خش برگ هایی که در راه مدرسه برای پا گذاشتن روی آنها مسابقه می گذاشتیم و با هر صدایی که از آنها می آمد و نابودی خود را خبر می دادند، موضوعی دیگر در ذهن هر کدام از ما جان می گرفت که بعدها برای فرزندانمان تعریف کنیم و با مرور این خاطرات اشکی که برخاسته از دل در گوشه چشممان جمع شود. دلم تنگ شده برای آن صدای رکاب زدن اصغر آقای نانوا که هر روز صبح با گیوه ای که به پایش بود و شلوار پارچه ای که سر زانویش رفته و دیگر کوتاه و کهنه شده بود با ته ریشی که هر کدام ریشه در خاطره ای داشت و چین و چروک هایی که از هدایای زندگی به او بود.

دلم تنگ شده برای آن بادبزن هایی که حاج خانوم صغری با دستان پینه بسته اش و عینکی ته استکانی که به چشم داشت و گوشه چشمی که هنگام درست کردن آنها به نوه کوچک و شیرینش داشت که یک وقت درون حوض نیفتد و خاطره ای برای خود و نگرانی ای برای او به وجود نیاورد درست کرده بود به این امید که برای پسر همسایه که یتیم بود و بهانه پدرش را گرفته بود توپی بخرد بلکه دلش شاد شود.

دلم تنگ شده برای آن یه قل دو قل هایی که همیشه برادر بزرگ جر می زد که اگر هم برادر کوچک اعتراض می کرد او را با چش غره ای سر جایش می نشاند که با قهر و ناراحتی برادر کوچک باز با بزرگی و متانتش و البته با مهربانی ای که می شد آن را بدون دقت کارآگاهی هم دید سراغش می آمد و با لحنی آرامش دهنده دلجویی می کرد. دلم تنگ شده برای آن قول هایی که به مادر می دادیم که هیچ وقت عمل نمی کردیم و البته مادر هم این قضیه را می دانست و این را می شد از چشمان آغشته به عشق مادری و پرآرزو برای ما نیز فهمید تا به دلیل این قول ها با پدر صحبت کند که اگر شد آن کفش استوک دار که دیروز پای مهدی دیده بودیم برایمان بخرد. دلم تنگ شده برای آن دادهایی که پدر بر سر ما می زد، دادهایی که فریادهایی نیز در پس خود داشت که می گفتند: «یک مرد خسته است.» اکنون می فهمم دلیل آن دادها چیزی جز این نبود که فرصتی پیش آید تا با تمام انرژی ای که داشت برای بزرگ کردن جوانی که همه برای او دست می زنند دست بزند طوری که همه فکر کنند دیوانه است اما این برای او مهم نخواهد بود چون او فقط پسر را خواهد دید، فقط او را... دلتنگی های من از این چند سطر بیشتر است اما چه کنم که مجال برای گفتن کم است...

محمد دیلی دوم تجربی- انجمن ادبی مرکز تیزهوشان ملاصدرا ناحیه ۳ شیراز



همچنین مشاهده کنید