سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

فرار از احمق


فرار از احمق

عیسی بن مریم به جانب کوه می‌گریخت و چنان به شتاب می‌رفت که انگار شیر به دنبال اوست و می‌خواهد خونش را بریزد. مردی او را دید و در پی او دوید و فریاد زد «کسی به دنبال تو نیست. چرا مثل …

عیسی بن مریم به جانب کوه می‌گریخت و چنان به شتاب می‌رفت که انگار شیر به دنبال اوست و می‌خواهد خونش را بریزد. مردی او را دید و در پی او دوید و فریاد زد «کسی به دنبال تو نیست. چرا مثل پرنده می‌گریزی؟» اما عیسی چنان تند و سریع می‌رفت که اصلا حرف او را نشنید.

مرد همچنان پی عیسی دوید و با جدیت او را صدا زد و گفت: «به خاطر رضای خدا یک لحظه بایست و بگو که چرا می‌گریزی؟ نه دشمنی به دنبال توست و نه شیری و نه ترس و خوفی است. این همه شتاب به خاطر چیست؟»

عیسی گفت:« پا پی من نشو. دارم از احمق می‌گریزم تا خود را نجات بدهم.»

مرد گفت: «مگر تو مسیحا نیستی که کورو کر را شفا می‌دهی؟»

عیسی گفت: «بله.»

مرد گفت: «مگر آن پیامبر نیستی که از غیب خبر داری و وقتی سخن غیب را به مرده بخوانی زنده می‌شود؟»

عیسی گفت:«بله منم که این کار را می‌کنم.»

مرد گفت:«مگر تو نیستی که از گِل، پرنده جاندار می‌سازی؟»

عیسی گفت: «بله.»

مرد گفت: «ای روح پاک! با این برهان که تو داری، کدام شخص بنده‌ی تو نیست؟»

عیسی گفت:« به ذات خدا قسم که هرچه را که در دنیا می‌بینی، او آفریده است. اسم اعظم را من بر کور و کر خواندم و هر دو شفا یافتند، به کوه سنگین خواندم و از اثر آن متلاشی شد. این اسم را به مرده خواندم، زنده شد. اما هزاران بار برای احمق خواندم و هیچ تأثیری نداشت و درمان نشد.»