سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
مجله ویستا

تمام هستی را در آغوش کشیده ام


تمام هستی را در آغوش کشیده ام

یاد دارم ,
روزگاری در کویر سوزان عمر ,
به راه افتادم

یاد دارم ،

روزگاری در کویر سوزان عمر ،

به راه افتادم .

خوش بودم که آنجا هیچکس نیست !

تنها ، حتی تنهاتر از خود کویر پر از سکوت و غریب ،

راه را گام می زدم و گاهگاهی با خارهای در مسیر ،

سخن ها می راندم ،

آنگونه که دیگر با من یکی شده بودند .

چقدر زیبا بودند ،

وقتی که حس قریبانه ای از ،

مهرانگیزترین گلهای هستی با خود داشتند .

گاهی تند میشدم ، گاهی می خفتم و گاهی بیخیال ،

فراموش می کردم که در راهم .

تنها خارها بودند ،

که مهرشان را با فداکردن جانشان ،

به تمامه لمس می کردم ،

وقتی به پایم می رفتند ،

تا هشیارم کنند .

یکباره هایی بود که عنان اختیار از کف می دادم و ،

فریاد دردآلود می کردم ،

که چرا این همه خار ، میزبان من شده اند .

لیک ، می شد وقتهایی که بخود می آمدم ،

و آنگه بود که چشم می بستم ،

نقشه راه را ، دوباره مرور می کردم ،

و بر این همه غفلت و جاماندگیم ، هشیار می شدم .

و اینها ، همه مرهون ایثار آن خارهایی بود که ،

خود را به شماتت و پرخاش من ،

فداکارانه سپرده بودند .

چشم دوباره باز کردم ،

جاده بسی طولانی می نمود .

دوباره به راه افتادم ،

دیگر نگران نبودم .

هر چه بود از کویر و تنهایی و خار ،

همه میزبانی مرا می کردند .

دیگر دانسته بودم ، که کویر ،

فقط جاده عبور است تا رسیدن به مقصد ،

و هیچ کناره ای برای سکون و ایستادن ندارد .

گاهی می دویدم ، گاهی قدم می زدم ،

و گاهی آنچنان در گرمای سوزنده کویر ، تشنه میشدم ،

که به ریشه خاری ، پناه می بردم ،

و از می آن ،

مست می شدم و آنگاه بود که ،

در حال بیخودی به پرواز می رفتم .

و اینها همه از شوق رسیدن بود .

اینک !

از این دورها ،

سرسبزترین باغ هستی را ، می بینم ،

که برای ورودم ، آذین بسته اند .

شادمانه ، می روم .

هر چه در راهست ، از مهر من سرشار شده ،

که خود ، سرشار از محبت میزبان ،

در آن زیبا بهشت ابدی ،

تمام هستی را در آغوش کشیده ام .

محمد صالحی