دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

دو داستان واقعی از سقوط دیوار برلین


دو داستان واقعی از سقوط دیوار برلین

در پاییز سال ۱۹۸۹, تظاهرات اعتراض آمیز مردم نسبت به دولت آلمان شرقی شدت گرفت تا این که در هجدهم اکتبر همان سال اریک هونکر, رهبر آلمان شرقی از سمت خود کناره گیری کرد و چند روز بعد ایگون کرنس جانشین او شد

در پاییز سال ۱۹۸۹، تظاهرات اعتراض‌آمیز مردم نسبت به دولت آلمان شرقی شدت گرفت تا این که در هجدهم اکتبر همان سال اریک هونکر، رهبر آلمان شرقی از سمت خود کناره‌گیری کرد و چند روز بعد ایگون کرنس جانشین او شد. دولت جدید تصمیم گرفت به ساکنان برلین شرقی اجازه دهد تا برای سفر به برلین غربی تقاضای ویزا کنند. با اعلام این مطلب از سوی دولت ده‌ها هزار نفر از ساکنان برلین شرقی خود را به محل‌های مشخص شده رساندند تا از مرز عبور کنند و به برلین غربی بروند. هجوم این جمعیت به کنار مرز ماموران و نگهبانان را دچار مشکل کرد. چرا که آن‌ها برای مقابله با چنین جمعیتی آمادگی نداشتند. لحظه به لحظه بر انبوه جمعیت اضافه می‌شد. سرانجام ماموران مرز را گشودند و مردم توانستند از آن عبور کنند. در آن طرف مرز، اهالی برلین غربی برای استقبال از همشهریان سابقشان جمع شده بودند. به این ترتیب نهم نوامبر ۱۹۸۹ به روز فروپاشی دیوار برلین تبدیل شد. این دیوار ظرف روزها و هفته‌های بعد و توسط کسانی که از دیگر نقاط آلمان شرقی خود را به برلین رسانده بودند به تدریج خراب شد. فروریختن دیوار برلین، اولین قدم در راه اتحاد مجدد دو آلمان بود که سرانجام در سوم اکتبر ۱۹۹۰ صورت گرفت.

کلیت پاراگراف بالا که از ویکی‌پدیا نقل شده درست است، اما داستان دقیق‌تر آن شب تاریخی را می‌توانید در زیر بخوانید:

داستان اول: مأموری که با سرپیچی از دستور مافوق‌های خود به مردم آلمان شرقی اجازه عبور از مرز را داد

همان طور که گفتیم روز نهم نوامبر، روزی تاریخی بود. اما شاید اگر در این زمان یک مأمور گمنام به نام هرالد جیجر، انعطاف‌پذیری لازم را نداشت و سرسختانه از دستورهای مافوق‌های خود تبعیت می‌کرد، سقوط دیوار برلین مدتی به تأخیر می‌افتاد.

این مأمور حالا ۷۱ ساله است، او ربع قرن پیش را به خاطر می‌آورد و فروتنانه می‌گوید که این مردم بودند که راه عبور از دیوار را گشودند و نه او.

او در سال ۱۹۸۹، در ایست بازرسی در خیابان بورنهلمر، مأمور کنترل گذرنامه‌ها بود.

در ۹ نوامبر همان سال در یک کنفرانس مطبوعاتی برای اعلام قوانینی درباره مقررات سفر، گونتر شابوفسکی -سخنگوی دولت آلمان شرقی- در پاسخ به یک روزنامه نگار ایتالیایی گفت: «این قوانین اجازه می دهد که هر شهروند آلمان شرقی، کشور را ترک و از گذرگاههای مرزی عبور کند.»

در آن کنفرانس مطبوعاتی همین که شابوفسکی گفت: «دیوار باز شده»، روزنامه نگاران شروع به ترک کردن سالن و رفتن به سمت دیوار کردند. ویچسلاو موستووی، خبرنگار پیشین اتحاد جماهیر شوروی در برلین که در این کنفرانس مطبوعات حاضر بود می گوید: «این اتفاق در پایان کنفرانس مطبوعاتی اتفاق افتاد. شابوفسکی در ابتدا از چیزهای معمولی حرف زد و نزدیک پایان کنفرانس گفت که امروز ما تصمیم گرفته ایم مرزها را باز کنیم. کل سالن ساکت شد. پشت سر ما یک نفر ناگهان از جایش بلند شد و با دویدن سالن را ترک کرد. برای همه ما که اصول سیاست آلمان را می شناختیم، این موضوع کاملا غیرمنتظره بود.»

جیجر در آن زمان، در کافه‌تریای محل کار از یک تلویزیون، این مصاحبه را دید. او به دفتر کارش رفت تا ببیند که چه کار باید بکند و آیا دستور جدید ابلاغ شده یا نه.

۲۸ سالی بود که مردم قسمت شرقی برلین در تمنای رفتن به قسمت غربی بودند و کنفرانس خبری هم چیز مبهی نداشت و شابوفسکی به روشنی خبر از باز شدن مرز داده بود.

اما در واقع مصاحبه شابوفسکی یک اشتباه مطلق از سوی او بود، چرا که تا ساعت ۴ عصر روز بعد، این خبر اصلا نباید اعلام می‌شد!

جیجر باید چه می‌کرد، سال‌ها به او آموخته بودند که دیوار برلین، به مانند خاکریزی در مقابل فاشیسم است.

در خیابان، ابتدا ۱۰ تا ۲۰ نفر متعاقب مصاحبه شابوفسکی جمع شدند، تعداد آنها اما سریع افزایش یافت و به ۱۰ هزار نفر رسید، همه فریاد می‌زدند، دروازه‌ها را باز کنید!

جیجر به کلنل زایجنهورن زنگ زد. اما او به وی گفت، چطور به خود اجازه داده است برای چنین چیزی بی‌معنی مزاحم‌اش بشود!

تا آن زمان ۱۳۶ نفر در طول سال‌های برپایی دیوار، در جریان تلاش برای گذر از دیوار، توسط مأمورها کشته شده بودند، البته این عده شامل مأموران و رهگذرهای بی‌گناه در جریان نقشه‌های فرار هم می‌شد.

جیجر در اقدامی کلیدی تصمیم گرفت که مقاومتی در مقابل مردم نکند و تنها به نگهبان‌ها اجازه داد که در صورت تهدید جانی، شلیک کنند.

مردم دسته دسته عبور می‌کردند، اما ساعت یازده و نیم شب دستور داده شد که جلوی خروج مردم گرفته شود. اما جیجر به مأمورهایش دستور داد که موانع را بردارند تا همه بتوانند عبور کنند.

در آن شب حدود ۲۰ هزار نفر از پست بازرسی آقای جیجر عبور کردند. حتی بعضی از شهروندان برلین غربی هم به خاطر کنجکاوی وارد قسمت شرقی شدند. تعدادی از زوج‌هایی که تصادفا، همان شب مراسم ازدواج داشتند، مراسم خود را به قسمت غربی منتقل کردند.

جیجر و مأمورهایش البته پست‌های خود را ترک نکردند و تا آخر سر کار باقی ماندند.

سرانجام بعد از مدتی خود جیجر که خوشبختانه تنبیه هم نشده بود، به قسمت غربی رفت. در جهبه غرب هم البته همه چیز ایده‌آل نبود، و برای مثال او مهاجران ترک را می‌دید که مانند قسمت شرقی، زندگی فقیرانه‌ای داشتند.

اجناس در قسمت غربی کیفیت به مراتب بهتری داشتند و به وفور یافت می‌شدند. یکی از چیزهایی که در قسمت غربی بود و در قسمت شرقی در ماه‌های سرد سال یافت نمی‌شد، موز بود!

دولت آلمان غربی در آن زمان به هر شهروند قسمت شرقی، مبلغی حدود ۱۰۰ مارک، معادل ۶۰ دلار داد. جیجر با این پول یک پمپ باد خرید و باقی پول را به همسر و دخترش داد.

سرانجام در سال ۱۹۹۰ آلمان شرقی و غربی، متحد شدند. این اتحاد باعث شد که در ۴۷ سالگی، جیجر شغل‌اش را از دست بدهد و از آن زمان تعدادی از کارها مثل روزنامه‌فروشی را امتحان کرد.

سرانجام او در شهر کوچکی در خارج برلین بازنشست شد و حالا اوقاتش‌اش را با همسرش، با مسافرت به کشورهای مختلف می‌گذارند.

او به زودی با قهرمان‌اش -میخائیل گورباچف- در یکی ااز هتل‌های برلین دیدار می‌کند، گورباچفی که البته خیلی‌ها او را بزرگ‌ترین خائن به آرمان‌های سوسیالیستی می‌دانند و هنوز او را نبخشیده‌اند!

عشقی مستحکم‌تر از دیوار برلین

داستان دوم به مراتب رمانتیک‌تر است:

نزدیک به ۳ دهه، دیوار برلین شهروندان دو قسمت شرقی و غربی را از هم جدا نگه داشته بود و در میان این عده بی‌شمار، زوج‌های دلداده‌ای هم وجود داشتند.

یکی از این زوج‌ها دو نوجوان به مانند رجینا و اخهارد آلبرت بودند. اخهارد در آن زمان دانشجوی حقوق بود و در قسمت غربی می‌زیست و رجینا در قسمت تحت کنترل کمونیست‌ها.

این زوج، ۴۲ سالی می‌شود که با هم هستند و به مناسبت بیست و پنجمین سال سقوط دیوار برلین داستان عشق‌شان را روایت کرده‌اند.

در طول سال‌هایی که دیوار پابرجا بود، یعنی بین سال ۱۹۶۱ تا ۱۹۸۹، حدود پنج هزار نفر تلاش کرده بوده بودند که از دیوار عبور کنند که از بین آنها همان طور که پیش‌تر گفتم، ۱۳۶ نفر کشته شدند.

این زوج در سال ۱۹۶۷ با هم آشنا شده بودند. آشنایی آنها در مراسم بزرگداشتی بود که در یکی از مدارس قسمت شرقی برای پدرهای آنها، برپا شده بود و اخهارد البته با اجازه مسئولان، اجازه حضور یافته بود.

بعد از اینکه اخهارد به برلین غربی بازگشت، شروع به نامه‌نگاری با رجینا کرد. تا اینکه اشتازی -سرویس پلیس مخفی آلمان شرقی- متوجه نامه‌ها شد. رجینا دستگیر شد. رجینا که حالا ۶۴ ساله است، بازجویی‌هایش را به یاد می‌آورد، از او پرسیده شده بود که آیا دوست دارد به قسمت غربی برود. اگر رجینا راست‌اش را می‌گفت و پاسخ مثبت می‌داد، بی‌درگ به زندان فرستاده می‌شد، چون تمایل برای چنین کاری جرم بود.

سؤال بعدی این بود که آیا رجینا، اخهارد را دوست دارد. رجینا پاسخ داده بود که به عنوان یک دختر ۱۸ ساله، شناخت چندانی از عشق ندارد!

اشتاری او را مجبور کرد که قول بدهد، رابطه‌اش را به اخهارد به هم بزند و شش ماهی او را تحت نظر گرفت. در این مدت رجینا با زیرکی، تظاهر به دیدار با مردها دیگر کرد تا مأمورهای اشتازی را فریب بدهد، اما همچنان به اخهارد نامه می‌نوشت.

سرانجام این زوج در کشور مجارستان با هم دیدار کردند. در آن زمان مجارستان تحت کنترل شوروی بود و به شهروندان آلمان شرقی، گاه اجازه مسافرت به این کشور داده می‌شد.

آنها توافق کردند که به تحصیل دانشگاهی خود ادامه بدهند. در اوایل سال ۱۹۷۱، اخهارد به مردی پول داد تا رجینا را از طریقی تونلی در زیر دیوار برلین، عبور بدهد، اما متأسفانه این تونل توسط مأمورها کشف شد.

در اواخر همان سال، رجینا به رومانی رفت تا یک قاچاقچی انسان دیگر، او را یه یوگوسلاوی و از آنجا به اتریش ببرد. او مجبور بود، داخل یک تانکر سوخت برود، داخل این تانکر با مهارت، فضای بسیار کوچک و تنگی برای او تعبیه شده بود. در حالی که بوی گازوئیل آزارش می‌داد و مأمورها در مرز از تانکر بازرسی به عمل آورده بودند، او سرانجام موفق به عبور از مرز شد.

روزهای زیادی گذشت تا اینکه اخهارد، خبر پیدا کرد که رجینا به اتریش رسیده. سرانجام آنها در سالزبورگ ارتیش با هم دیدار کردند.

سرانجام رجینا با پروازی به فرودگاهی در برلین رسید، فرودگاهی که چند ده متر، آن سوتر آن، دیواری قرار داشت که او را سال‌ها از محبوب‌اش دور کرده بود و او را مجبور کرده بود با مسافرت خطرناک سه هزار کیلومتری، آن را دور بزند!

یک پزشک