جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
چوپان بی رمه
نه اینکه همینطوری به سرم زده بود، یا هوس پرواز شصت هزار پایی کرده بودم، که بخواهم خودم را وارد آن جمع بکنم؛ نه، اصلاً نقل این حرفها و هوسها نبود. راستش دیدم از اینطرف که من باشم، برای ورود به آنجا آمادهام و از آنطرف که جمع باشد، به آن نیاز دارم. نیاز داشتم، ولی نه مثل این طایفة متکدیان آبرومند. آخر نه عرضهاش را داشتم و نه اصلاً از آن آبروها در بساطمان پیدا میشد. اقلش یکدست کت و شلوار پارچه انگلیسی، با یک دستگاه موبایل خوشدست لازم بود؛ که این دو قلم وسیله آبروداری، هرگز همراه ما یکی، نه بوده و نه هست.
راستترش این بود که یک مقدار احساس تنهایی میکردم و دوست داشتم با همجنسانم بپرم. به قول شاعر، کبوتر با کبوتر، باز با باز... نمیدانم تا به حال، لحظة بلند شدن پرندهها را از روی آب دیدهاید یا نه؟ منظورم لحظهای است که میخواهند دستهجمعی کوچ کنند. ولی من، جایتان سبز، در تالابهای ولایتمان خیلی دیدهام. صبح یک روز، مرغابیها تصمیم میگیرند، همه باهم از روی برکه نزدیک دریا بلند بشوند و از بالای خزر بگذرند. سرزمین استپها را هم رد کنند تا خودشان را برسانند به سیبری.
حالا بلندشدنشان بماند که مثل صد اسکادران هواپیمای جت، روی آب تیکاف میکنند و اوج میگیرند. وقتی بلند شدند، میبینی یکی از مرغابیها، تکوتنها روی دریا نشسته است و هرقدر که بالبال میزند، نمیتواند خودش را از آب بکند. خوب، معلوم است؛ یا تفنگ ساچمهای یکی از این شکارچیها پرش را زخمی کرده و حتی به خودش زحمت نداده است که مرغابی زخمی را از آب بگیرد و یا اینکه پاهای پهنش، توی یکی از تورهای دریایی گیر افتاده است و نمیتواند با بقیه، به ولایت ییلاقیاش برود. در یک چنین وضعی، مرغابی تکوتنها، توی آن غربت دریا چه کار باید بکند؟
به قول آن رفیق اصفهانی سالهای جنگ، «هیچی، اصلاً چه کار میتواند بکند؟» فقط سرش را از همانجا، وسط دریا، که نشسته است، بالا میگیرد و با آن چشمهای سرخ و سبزش، رفقایش را نگاه میکند که دارند از آنجا دور میشوند. چند لحظه بعد هم، خط کوچ مرغابیها در آن دورها میشود یک نقطه و لحظهای دیگر، همان نقطه سیاه هم، توی افق پاک میشود.
بیچاره مرغابی، حالا نمیداند که باید با کدام دردش بنالد. از غربتش بنالد یا از زخم بالش. بدتر از همه طوفانی است که به همین زودی راه میافتد و شکارچیهایی که کنار ساحل منتظرند تا موجهای طوفانی، او را که زخم برداشته، پرت کند روی شنها و صدفهای کنار دریا. مرغابی که از وسط آب، شکارچیهای تفنگ به دست را میبیند، قلبش شروع میکند به زدن. حکایت اینجور مرغابیهای زخمی و شکارچیهای به کمین نشسته را که میدانستم، به خودم گفتم: «تو که نه ساچمهای خوردهای، نه به هوس آب و دانه، گرفتار دام و دَد روزگار شدهای. پرِ پرواز هم که داری. پس تا دیر نشده، بال بزن و خودت را به رفقاّ به اهلت برسان.»
تقریباً دو سال قبل بود که به این فکر افتادم. چند وقتی میشد که خبر رفقا و جمعشان را داشتم و میدانستم سخت مشغول پروازند. تصمیمم را که گرفتم، دیدم راه ورود به جمع را بلد نیستم، یا اگر هم بلد بودم، نمیتوانستم همینطوری، وارد آنجا بشوم. سابقه خودم را داشتم.
این بود که به خودم گفتم: «اینجا دیگر باغ مرکبات حاج رضا، چسبیده به مسجد بچگیهایت، نیست که شبهای محرم، موقع عزاداری دستهها، آنهم وقتی که زنجیرزنهای اباعبدالله از حال میرفتند و کسی به کسی نبود، تو سرت را بیندازی پایین و یواشکی از در مسجد بزنی بیرون و از بالای حصار بپری داخل باغ و هرچه نارنج نَرَس و پرتقال نرسیده هست بچینی و بریزی توی پیراهنت که بشوی عین گونی پر از سیبزمینی! بعد هم هرکدام از عزادارهای امام حسین که تو را ببیند، خیال کند تو از بسکه عاشقانه زنجیر زدهای، همه جای بدنت تاول زده! درحالیکه اگر فقط یکی از آنها جلو میآمد و لب و لوچهات را بو میکرد، میفهمید که تو یک وجب بچه، توی باغ حاج رضا، دست به چه جنایتی زدهای؟! آنهم شب عزای اباعبدالله!»
به سابقه مشعشع خودم که فکر کردم، دیدم اینجا دیگر حق با من است و نباید مثل قدیمها، بیگدار به آب بزنم یا بیاجازه از دیوار جایی بالا بروم. قطع و یقین این جمع جلوی درشان یساول و یارغوچی گذاشتهاند و برای خودشان یساق و یرلیغ دارند. این بود که تصمیم گرفتم؛ اول راه ورود را بپرسم و بعد با کسب اجازه وارد جمع بشوم. بهترین راهبلد، استاد ادبیات داستانی خودم بود. استاد چند وقتی میشد که وارد حلقه شده بودند و خودش خرقه داشت.
حالا هم به مبارکی، دم و دستگاهی به هم زده بودند و چند تا نوچه و مغبچه دست به سینه، جلوی پای ایشان آماده خدمت بودند. مسند استاد پایتخت بود و ما این گوشه غربی زاگرس، خیلی دورتر از البرز خودمان، نشسته بودیم و راهمان از هم دور بود. فوری گوشی را برداشتم و زنگ زدم.
ـ استاد سلام!
جواب سلامم را که با تأخیر دادند. گفتم، حتماً مثل آن اوایل که دم به ساعت زنگ میزدم و یک ساعت تمام راجع به فوت و فن داستاننویسی از ایشان سؤال میکردم، حالا هم فکر کردهاند که میخواهم رودهدرازی کنم. بههرحال بعد از گرفتن جواب پرسیدم: «استاد! اگر ما بخواهیم وارد جمع شما بشویم، چه کار باید بکنیم؟» اینجا نگذاشتم که جوابم را بدهند. پشتبند سؤالم، این توضیح را هم دادم که: «راستش، میخواهم مثل بچهدرویشهای سربهزیر، کنار گلیم پیران صاحبهمت دستبسته، آماده خدمت بایستم. باور بفرمایید موضوع دو پادشاه و یک اقلیم نیست. حتی مسئله هفت درویش و یک گلیم هم نیست.»
این بار هم استاد برای جواب دادن، چند لحظهای مکث کرد.
از آن مکثهایی که توی گفتگوی دونفره حضوری اتفاق میافتد و طرف عاقل در آن فاصله، نگاهی به طرف سفیه میاندازد و چیزی نمیگوید. بههرحال بعد از این نگاه تنبیهی غیر حضوری، در جوابم از پشت سیم گفت: «تنها شرط ورود به این جمع، این است که در عمرت مرتکب یک جرم شده باشی!»
یا للعجب! جرم؟ ارتکاب؟ استاد چه میگویید؟ پیش خودم گفتم: «من از اینها، بهاصطلاح خرقه خواستهام. نکند منظور استاد از جرم، همان کاری باشد که شمس تبریزی، دستورش را به مولانا داده بود؟!
وقتی شمس خواست که میزان ارادت مولانا را به خودش محک بزند، از او خواست که برایش شراب و شاهد بیاورد! حالا یعنی...؟»
به شیطان لعنت فرستادم و با خودم گفتم: «به جای این توّهمات اهریمنی، از خود استاد بپرس!»
ـ استاد! من توی عمرم، جرمهای زیادی مرتکب شدهام. خیلیاش را خلق فهمیدهاند و خیلیترش را، خالق ستار آبروداری کرده و از پشت پرده، بیرون نینداخته است. حالا بفرما از کدام قسمش باشد؟ از آن نوع جلوی دوربینش را میخواهند، یا پشت صحنهاش را؟
استاد به قاعدة ستاریت الهی، حرمت ما را گرفت و گفت: «خفص جناح میفرمایید جناب! شکستهنفسی نفرما! منظورم از جرم، کار قلمی بود.»
ـ میشود توضیح بیشتری بفرمایید؟
ـ برای ورود به این جمع، حداقل باید یک کتاب چاپ کرده باشی؛ با هر موضوعی که باشد.
ـ همین استاد؟ ما که بیست و پنج سال است داریم از این جرمهای قلمی مرتکب میشویم. پس حالا منتظر همین کتاب داستانیام میمانم که دادهام دست ناشر. عنقریب درمیآید.
استاد در جریان چاپ کتابم بودند. بهجز این کتاب، نوشتههای زیادی، اینجا و آنجا داشتم. با خودم گفتم: «آنها بیات شدهاند. این کتاب که از تنور چاپ درآمد، داغش را دو تا برایشان میفرستم.» با همین تصمیم توی کلبة انتظار نشستم، تا کتاب مثل یوسف گلپیرهن، از راه برسد. خلاصه چشم به جادة تهران دوختیم، تا اینکه چند روز قبل از سفید شدن چشممان، کتاب عزیز از آخرین پیچ چاپ و نشر گذشت و آمد روی دامنم نشست. حالا دیگر خودم را برای ورود به جمع آمادهتر از همیشه میدیدم. به استاد زنگ زدم. گفتند: «فرم عضویت دارد. برایت میفرستم که پُرش کنی!»
پرسیدم: «کتاب چی استاد؟ چند تا بفرستم؟»
ـ کتابت به دست ما هم رسیده. فرم تکمیلشده را که فرستادی، خودم کتاب را ضمیمهاش میکنم و تحویلشان میدهم.
خدا خیرش بدهد. فرم خام درخواست عضویت را برایم فرستاد و من پرش کردم و برایش پس فرستادم. ولی کاش میشد چند تا از کتابهایم را هم برایش پست میکردم. اینجوری بارم سبکتر میشد. ناشر به جای حقالتألیف، دویست سیصد تا کتاب برایم فرستاده بود؛ طبق قرارداد. تازه بهجز اینها نمیدانم طبق بند چندم قرارداد، هزار و دویست جلد دیگر هم، به گردنم انداخته بود. چه کنیم که جادة باریک نویسندگی، همیشه یکطرفه بود و البته نه به نفع اُتول اهل قلم.
چند روزی بعد از رسیدن کتابها، توی پیادهروهای شهر، دنبال جا میگشتم که بساط فرهنگی بزنم و آبشان کنم. ولی هرجا که دست میگذاشتم، میدیدم آبرومندان جامعه، آنجا را سرقفلی دارند و به جای برداشتن کاسه، با موبایلشان مشغول کاسبیاند. بگذریم که الان وقت مصیبتخوانی نیست. فرم را که فرستادم تهران، خودم توی شهرستان، منتظر تصمیم و اشارة صاحبان گلیم ماندم. چند ماهی سپری شد و ما هر بار که به استاد زنگ میزدیم، چیزی از تصمیم پیران مسندنشین نمیپرسیدیم.
حال و روزم شبیه عاشقی بود که پیغامی برای معشوق فرستاده باشد، ولی چون از بداقبالی خودش خبر دارد، اصلاً دلش نخواهد که قاصد جواب نامه را بیاورد. به قول آن شاعر الکیخوش که گفته:
خرسند به امید جواب است دلم، کاش
قاصد چو رود جانب او، دیرتر آید
راستش میترسیدم به درد آن یکی شاعر مبتلا بشوم که میگوید:
قاصدان را یک قلم نومید کردن خوب نیست
نامة ما پاره کردن داشت اگر خواندن نداشت
حالا اگر نامة ما را نمیخواندند، باز شکرش باقی بود. بیشتر از همه، مثل آن شاعر بختبرگشته، نگران بودم که اگر برسد قاصدم از پیش یار و بگوید: «گرفت نامه و از هم درید و هیچ نگفت.» آنوقت چه کار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ روی همین دو سه تا حساب، هر بار که با استاد حرف میزدم، توی دلم دعا میکردم که از نتیجة تقاضانامهام، حرفی به میان نیاورد. من دلم را مثل آن شاعر اولی خوش کرده بودم که «انشاءالله جواب در راه است.» ولی خوشخیالی ما زیاد دوام نداشت. هفته پیش نمیدانم برای چه کاری به استاد زنگ زده بودم که وسط حرف، بیخ امیدمان را درآورد.
ـ پریروز، هیئت مؤسس جلسه داشتند و درخواست شما را بررسی کردند. اما ظاهراً از بیست و یک نفر اعضایی که هشت نفرشان حاضر بودند، با تقاضای جنابعالی موافقت نکردند. نمیدانم چرا؟
علتش را استاد نمیدانست؛ ولی من خودم میدانستم چرا. برای اینکه ناف ما را، با هرچه شاعر ناکامی که توی دنیا هست، بریدهاند. برای اینکه خر ما از کُرهگی دم نداشت. برای اینکه گلیم ما را، از همان اول سیاه بافتهاند. حالا به من حق میدهید که مثل آن نامراد بیحاصل، توی سر خودم بزنم و زنجموره بکنم که:
اول شدم شکفته ز ارسال نامهاش
آخر ز ناامیدی مضمون گریستم؟
ولی مگر میشود گلیم کسی را که سیاه بافتهاند، با آب گریه سفید کرد؟ منظورم گلیم بخت خودم بود وگرنه، به گلیم آن جمع که نمیشود جسارت کرد. الغصه... گریه ما چند روزی سرازیر بود تا اینکه یک شب دمدمهای صبح، خواب عجیبی دیدم؛ داخل اتوبوس نشسته بودم و با یک گونی پر از کتاب و نوار و سیدی و روزنامه و کاغذپارههای دیگر، به طرف تهران حرکت میکردم. به میدان آزادی که رسیدیم، گونی را کول گرفتیم و با عجله پیاده شدیم. گونی سنگین بود و اذیتم میکرد و از طرفی میخواستم هرچه زودتر به مقصدم برسم. هوا هنوز گرگ و میش بود و ستارههای صبح مثل خودم بیحال بودند و به من چشمک میزدند. انگار میدانستند برای چه کاری آمدهام تهران و داشتند مسخرهام میکردند. لااقل ستارهای که مال من بود، خبر داشت. چشمم دنبال تاکسی بود که پیکان درب و داغانی جلو پایم ترمز کرد، خم شدم و گفتم: «سید جمال! سه هزار تومان دربست!»
راننده با آن سبیل کلفتش، لبخند لوطیمآبانهای تحویلم داد و گفت: «داش! از کجا میدونی که ما اسممون سید جماله؟ چاکر اسمش عَبدُله!»
نفهمیدم من خراب کرده بودم یا طرف داشت فیلم بازی میکرد. بدون اینکه حرفی بزنم، گونی را گذاشتم صندلی عقب و درحالیکه کنار دستش مینشستم به شوخی پرسیدم: «عبدل خالی یا عبدالناصر؟»
ابروهایش را بالا داد و سر حال در جوابم گفت: «ایوَل زدی تو خال! تو بمیری همون که گفتی؛ عبدالناصر!»
گفتم: «سید جمال یا عبدالناصر، هرکدام که باشند، زیاد توفیر نمیکند. بندة خدا! منظورم سید جمالالدین اسدآبادی بود. یوسفآباد!»
توضیحاتم را که شنید، با کف هر دو تا دستش کوبید روی فرمان و با لحن گلایهآمیزی درآمد که: «اینو زودتر مییومدی داش! به من میگی برو دنبال نخود سیاه؟ یوسفآباد شد یه چیزی! پس بریم که رفتیم.»
حرفش را تمام نکرده، گذاشت توی دنده و راه افتادیم. هنوز توی خیابان آزادی بودیم که دیدم بوی لهجه شهرستانیام، تحریکش کرده است. یک کم مقدمهچینی کرد و بعد نتیجه گرفت.
ـ راستییَتش تو تهرون، واسه این یِه تُن بار، باس تاکسیبار بگیری، نه مسافرکش. سه چوق کرایة خودته، کرایة بارت هم میشه دو چوق! سر جمع پنج چوق!
من که حال حرف زدن عادی را هم نداشتم، با این حرفهای اَجقوَجق راننده گیج شدم و پرسیدم: «پنج چوق یعنی چقدر؟»
ـ پنج تا هزاری ناقابل!
عجله داشتم. گفتم: «اگر عجله کنی قبول!»
احتیاجی به شرط گذاشتن نبود، طرف خودش مثل آرتیستها رانندگی میکرد. ویراژش را که شروع کرد، دودستی چسبیدم به دستگیرة در، که سر یکی از چهارراهها دستگیره از بیخ درآمد. به قول خودش یک چوق هم بابت خسارت ماشین به حسابمان نوشت و جمع کل شد شش چوق. بیانصاف برای همین دستگیره که از اولش هم لق بود، آنقدر اصطلاحات مکانیکی برایم ردیف کرد که انگار میخواست موتور ماشین را پیاده کند. خلاصه کمتر از یک ربع، رسیدیم سر یوسفآباد. وارد خیابان که شد، پرسید: «کجای یوسفآباد پیاده میشی؟»
نگاهی به اینور و آنور خیابان انداختم و گفتم: «ساختمان انجمن قلم، دقیقاً نمیدانم.»
یعنی اصلاً نمیدانستم کجاست. گفتم «دقیقاً» که راننده را زیاد عصبانی نکرده باشم. آدرسم را که شنید، برگشت بِر و بِر به من نگاه کرد و چند قدم جلوتر ماشین را نگه داشت.
ـ انجمن چیچی؟
ـ قلم!
ـ تو که باز همون شماره رو خوندی! میگم اینو ندارم! یکی دیگه بخون!
زبان مخصوص خودشان بود که من چیزی از آن سر درنیاوردم. دوباره گفتم: «اهل قلم بابا!»
ـ به حق چیزای نشنفته! اهل کرم مَرَم شنفته بودیم ولی اهل قلم نع!
کمی فکر کرد و بعد دست برد توی جیب شلوارش و با سروصدا دسته کلیدی را بیرون آورد. چاقوی نسبتاً بزرگی را، جلوی چشمم گرفت و پرسید: «نکنه منظورت اهل این قلمتراشه، ها؟»
از کارش خندهام گرفته بود. من چی میگفتم، او چی نشانم میداد.
ـ نه عزیزم، نه جانم! من میگم بزم، تو میگی رزم؟! برایم چاقو درآورده!
ـ پس قلم پا و دست؟
ـ نه بابا!
ـ منظورت اهل قلمدوشه؟ اینایی که بچه کوچولوها رو روی دوش میگیرن؟
جوابش را ندادم. حوصلهام را سر برده بود و دست از سرم هم برنمیداشت.
ـ نکنه منظورت قلمزنییه؟ از اونایی که تو اصفهون کار میکنن، آره؟
فقط نگاهش کردم. از آن نگاههایی که آدمهای وامانده میکنند. ولی چه فایده؟ به جای اینکه بگردد و آدرسم را پیدا بکند، برایم مزه میریخت.
ـ قلم کشیدن دور کسی؟ اونو میگی؟
ایندفعه که جوابش را ندادم، صدایش را کلفت کرد و گفت: «خوشانصاف! دیگه قلمی نمیمونه که! من که همه رو گفتم. تو هم با این آدرس دادنت!»
من هم دیگر حوصلهام سر رفته بود. راننده از بیق بودن من، من از بلبلی خواندن راننده. برای اینکه خودم را خلاص بکنم. گفتم: «آقای عزیز! اهل قلم یعنی جماعت نویسنده! روشن شد؟»
طوری که انگار کشف بزرگی کرده باشد، صورتش باز شد و طبق معمول، کف دو تا دستش را کوبید روی فرمان و بیهوا داد زد: «دَبلنا! دَبلنا! اینو اول مییومدی داش! پس منظور سرکار قلم نِیه! تو که جون به لبم کردی بابا!»
این را گفت و سرش را گذاشت روی فرمان. نمیدانم داشت برای پیدا کردن آدرس، فکر میکرد یا از دستم خسته و کلافه شده بود که چند لحظه بعد، سرش را بالا آورد و درحالیکه برای باز کردن در، به طرفم خم میشد، گفت: «ما از پس این چیزها برنمییایم و اهل قلم مَلم نمیدونیم کجاس. اگه کلهپزی میخوای، بشین تا ببرمت!»
من هم از خداخواسته، گفتم پیاده بشوم و خودم را خلاص کنم. پول کرایه خودم و پسکرایة بارم را با خسارت دستگیره، که جمعاً به قول آقا میشد شش چوق، دادم و پیاده شدم. گونی یا به قول آقایان ادبا، رشحات قلمم را که آثار حنجرة داودی من هم توی آن بود، کول گرفتم و راه افتادم به طرف بالای خیابان. تا نصفههای خیابان، هرچه تابلو که بود، خواندم. ولی چشمم به تابلوی انجمن قلم نیفتاد. پنجاه متر بالاتر، رفتگر پیرمردی را دیدم که داشت آت و آشغالها را از توی جوب بیرون میآورد. گونی را کنار پیادهرو گذاشتم و رفتم طرفش.
چند کلمه که با او احوالپرسی کردم دیدم همشهری مرحوم پدر خودم است. آدرسم را که پرسیدم، با آن لهجه شیرین آذری درآمد که: «اینجاها زینگ پیدا نمیکنی. اینجا که تبریز نیست!»
بنده خدا، پیرمرد، منظورم را نگرفته بود. ولی من منظورش را گرفتم. تبریز که درس میخواندیم، بعضی کلهپزیها، به جای کلهپاچة گوسفندی، قلم و کلة گاو و گوساله میپختند و مشتریهای خودشان را داشتند. به آن زینگ میگفتند. فکر کنم برای دردهای استخوانی خوب بود. خسته و خوابآلود از پیرمرد تشکر کردم و برگشتم پیش گونی خودم. گفتم تا روشن شدن هوا باید صبر کنم. روی لبة جدول خیابان سید جمالالدین اسدآبادی نشستم و به گونی آثارم تکیه دادم. چند دقیقهای که گذشت، دیدم مرد جلیلالقدر شصت هفتاد سالهای از بالای خیابان به طرفم میآید. هرچه که نزدیکتر میآمد، ابهتش بیشتر میشد. دستاری ابریشمی به سر و شالی کشمیری به کمر بسته بود. زیر قبای ترمهاش، کتابی توی دستش میدیدم که از جنس پوست بود. زیر شال هم، قلمنی نقرهکوبش دیده میشد.
منصور ایمانی (صبا)
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران حجاب رئیس جمهور رئیسی دولت سیزدهم دولت سریلانکا توماج صالحی مجلس شورای اسلامی پاکستان کارگران سید ابراهیم رئیسی
کنکور تهران سیل آتش سوزی قم سردار رادان هواشناسی فضای مجازی سازمان سنجش شهرداری تهران پلیس سلامت
قیمت خودرو خودرو قیمت طلا دلار مسکن تورم قیمت دلار بازار خودرو بانک مرکزی ارز ایران خودرو سایپا
خانواده موسیقی رهبر انقلاب تلویزیون فیلم ترانه علیدوستی سینمای ایران مهران مدیری بازیگر شعر تئاتر
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
غزه فلسطین آمریکا اسرائیل رژیم صهیونیستی جنگ غزه روسیه چین حماس اوکراین طوفان الاقصی ایالات متحده آمریکا
پرسپولیس فوتبال استقلال جام حذفی بازی آلومینیوم اراک بارسلونا لیگ برتر انگلیس باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس فوتسال تراکتور
هوش مصنوعی ناسا بنیاد ملی نخبگان ربات گوگل تیک تاک فیلترینگ
مالاریا کاهش وزن زوال عقل سلامت روان داروخانه