پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا

گل رز


گل رز

من معلم ابتدایی بودم و از این که هر روز بچه های زیادی را می دیدم و نصف روزم را با آنها می گذراندم خیلی خوشحال می شدم

من معلم ابتدایی بودم و از این‌که هر روز بچه‌های زیادی را می‌دیدم و نصف روزم را با آنها می‌گذراندم خیلی خوشحال می‌‌شدم. شور، نشاط و شادابی آنها سبب می‌شد تا من هم انرژی زیادی برای درس دادن و گذراندن بقیه روزم داشته باشم. هر کدام لبخندی بر لب داشتند و زنگ تفریح که می‌شد صدای خنده‌شان فضای مدرسه را پر می‌کرد و همهمه آنها حس متفاوتی در وجود آدم ایجاد می‌کرد. من همیشه فکر می‌کردم که بچه‌ها غم و غصه‌ای نداشته و زندگی آرام و قشنگی دارند. آنها رنج زندگی را حس نکرده و بدون مشکل زندگی می‌کنند و گاهی آرزو می‌کردم که ‌ای کاش من هم بچه بودم یا به جای یکی از آنها بودم و لحظه‌های خوش و شادی را می‌گذراندم.

من هم در مدرسه دخترانه و هم در مدرسه پسرانه تدریس می‌کردم و همه شاگردانم را دوست داشتم و آنها را مانند بچه‌های خودم می‌دانستم. من آن موقع خیلی جوان بودم و به دلیل حوصله زیادم گاهی با آنها در حیاط مدرسه بازی می‌کردم. یک روز صبح داشتم به سر کلاس می‌‌رفتم، سر یک چهارراه، پشت چراغ قرمز متوقف شدم. در فکر بودم که کسی با انگشتانش به شیشه ماشینم زد. شیشه را پایین آوردم، پسربچه‌ای با چهره‌ای معصوم و دوست داشتنی به من گفت:

- خانم، گل نمی‌خواین؟

او تعدادی گل رز در دست داشت و من لبخندی نثارش کردم و گفتم:

- نه ممنون، نمی‌خوام.

در همان لحظه چراغ سبز شد و من سریع حرکت کردم، وقتی چشمم به آیینه افتاد، دیدم که با حالتی غمگین سرش را پایین انداخته و گوشه جدول نشسته. سر کلاس موقع درس دادن به یاد آن پسربچه افتادم و خیلی ناراحت شدم. درس را تمام کردم و روی صندلی‌ام نشستم. خیلی ناراحت بودم و برای این‌که از او گل نخریدم، خودم را سرزنش می‌‌کردم و به یاد لحظه‌ای که او را ازآیینه ماشینم دیدم، اشک از چشمانم جاری شد. بعد از تمام شدن کارم با سرعت به آنجایی که او گل می‌‌فروخت، رفتم به امید این‌که او هنوز آنجا باشد اما متأسفانه او نبود و من خیلی ناراحت و عصبانی شدم. آن روز تا شب فکرم مشغول بود و نتوانستم بخوابم. فکر می‌کردم من دل او را شکسته‌ام.دوباره صبح شد و نزدیک آنجا که رسیدم از دور او را دیدم و خیلی خوشحال شدم.نزدیکش که رسیدم او را صدا زدم و یک شاخه گل رز از او خریدم، او لبخندی زد و خوشحال شد.

او خیلی شیرین و دلنشین بود و حس خوبی به من می‌داد.من هر روز که از آنجا رد می‌شدم یک شاخه گل از او می‌خریدم و درون گلدانم می‌گذاشتم. او مانند گل‌های رزی که می‌فروخت، زیبا بود و من او را گل رز صدا می‌زدم. او به همه گل رز می‌فروخت و خودش هم گل رز من شده بود. یک روز او را درون ماشینم نشاندم و دور شهر گرداندم، برایش یک بستنی خریدم، موقع پیاده شدن او در حالی که به من خیره شده بود و نگاهم می‌کرد، اشک ریخت و با سرعت از ماشین پیاده شد و شروع به دویدن کرد. هر چه او را صدا زدم برنگشت. خیلی ناراحت شدم که او چرا این‌طوری شد. شاید به خاطر این بود که از زندگی‌اش پرسیدم و ناراحتش کردم او گفت که مادرش مرده و پدرش در شهر دیگری کار می‌کند، کسی را ندارد و در پایین‌ترین نقطه شهر در یک خانه کوچک به همراه مادربزرگش زندگی می‌کند. روزها کار می‌کرد و شب‌ها درس می‌خواند.من اشتباه کردم. بچه‌ها هم غم و رنج زندگی را حس می‌‌کنند و دچارش می‌‌شوند و حتی ممکن است همه روزهای‌شان را با غصه و مشکلات به شب برسانند. روز بعد که برای دیدنش رفتم، او آنجا نبود. خیلی ناراحت شدم.

با خودم فکر کردم اگر او نیاید چه کنم؟ سه روز گذشت، اما او نیامد و من ناامید شده بودم، اما بالاخره آمد و عذرخواهی کرد از این‌که نتوانسته بیاید و مریض بوده. گل رز غمگین بود! و من علت گریه آن روز را از او پرسیدم. او گفت: شما خیلی شبیه مادرم هستید و ‌ای کاش مادرم بودید.من خیلی ناراحت شدم و به او گفتم که تو را مانند پسرم دوست دارم و مرا مادر خودت بدان. او خوشحال شد و از آن روز مرا مادر صدا می‌‌زد. من او را به بازار می‌‌بردم و برایش لباس و کفش می‌خریدم و حتی یک بار برای دیدن مادربزرگش رفتم.

گل رز خیلی خوشحال بود و با تمام تلخی‌ها و سختی‌هـــــای زندگی‌اش از این‌که مرا داشت لذت می‌‌برد و خود را خوشبخت می‌دانست. ما مانند یک مادر و پسر واقعی بودیم و من هم از داشتن او لذت می‌‌بردم و خوشحال بودم.او هر سال قد می‌‌کشید و بزرگ می‌شد و من او را برای کار به کتاب‌فروشی برادرم فرستاده بودم و دیگر نمی‌گذاشتم گل بفروشد. اما همیشه با هم برای دیدن دوستانش که گل می‌فروختند می‌رفتیم و برای‌شان کادو می‌خریدیم.من خودم یک پسر داشتم که خیلی بازیگوش بود. من آنها را از قبل با هم آشنا کرده بودم.

گل رز هیچ تغییری نکرده بود و همچنان معصوم، آرام وخوب بود.آنها بزرگ شدند پسر خودم برای زندگی به خارج از کشور رفت و مرا تنها گذاشت. من هم بازنشسته شده بودم و فکر می‌کردم که با رفتن پسرم تنها می‌‌شوم، اما این‌طور نبود چون گل رز که از کودکی پسرم شده بود مرا حتی یک روز هم تنها نمی‌گذاشت. او به تحصیلات خود ادامه داد و کنار برادرم کار کرد وماند تا این‌که برادرم مسئولیت کتاب‌فروشی‌اش را به او سپرد.

پسر واقعی‌ام مرا گذاشت و رفت، اما پسربچه‌ای که با چند شاخه گل و یک بستنی خریدنم، جذب من شده بود و این‌ها را محبت بی‌‌شمار می‌دانست، کنار من ماند و از ته دل مرا مادر صدا می‌کرد و مانند پسر واقعی‌ام شده بود و امروز در عوض آن چند محبت کوچک، عشق و محبت بزرگی به من عطا کرد که حتی من نمی‌توانم توصیفش کنم. گل رز امروز عصای دست من شده و من با داشتن او هیچ غمی ندارم چند ساعتی می‌شود که از پارک آمدیم، کنار هم نشستیم و خاطرات‌مان را به یاد آوردیم.

سمیه نثر