چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
نویسنده به مثابه یک نشانه
اگر کتابهای مصطفی مستور را با متر و معیار اصول داستاننویسی بسنجیم، گاهی به شوق میآییم و گاهی ناامید میشویم، اما اگر بهمثابه یک متن به استقبال نوشتههایش برویم، او بهعنوان یک نویسنده نمره بالایی خواهد گرفت.
داستاننویس، اول باید نویسنده باشد، بعد داستاننویس، اما اکثر داستاننویسان همنسل مستور ابتدا داستاننویساند و بعد نویسنده.
نویسنده کسی است که میداند از متن چه میخواهد، متن او چه ظرفیتی دارد و قرار است با چه کسانی دیالوگ برقرار کند. متنی که یک نویسنده حرفهای خلق میکند، باید بهطور نسبی، اوریژینال باشد، یعنی «آنی» در آن حس شود که از آن خود نویسنده باشد و بس.
در ایران، اکثر نویسندهها، بنابر ضرورت اقتصادی، کارشان نویسندگی نیست و از راه نوشتن روزگار نمیگذرانند.
نویسندگان این نسل، اکثرا روزنامهنگار، ویراستار، برنامهساز رادیو و تلویزیون و... هستند. میتوان بهراحتی فهرستی از شغل داستاننویسان این نسل فراهم کرد. در آن صورت خواهیم دید که چند نفر از اینها، از روزنامهنگاری شروع کردهاند و آرامآرام در کنار روزنامهنگاری خود را به جامعه ادبی بهعنوان داستاننویس شناساندهاند. این روند در غرب، معکوس است. نویسندگان و شاعران در کنار کار اصلیشان یعنی نویسندگی یا شاعری، تصمیم میگیرند که کار ژورنالیستی بکنند.
«آندره برتون» و دوستانش، مبدع سوررئالیسم بودند و صرفا برای شناساندن کار خلاقشان دست به انتشار نشریه زدند، نه برای غم نان. بسیاری از همنسلان مستور، روزنامهنگار نویسنده هستند، وجه غالب کارشان، روزنامهنگاری است و با نثر بیهویت رسانهای خو گرفتهاند؛ وقتی به نویسندگی روی میآورند، اکثرا یا نثر متمایز و مشخصی یا برای خلق شخصیت دومشان یعنی نویسندگی، ناخودآگاه در رمانهایشان فاصلهای بعید و گسستی عمیق از شکل طبیعی نثر فارسی ایجاد میکنند. در ایران، ادبیات نهادینه نشده است. صنفی بهنام نویسنده یا شاعر نداریم. این صنف هم با تأسیس کانون نویسندگان یا انجمن قلم یا هر نهاد دیگری که مدعی کار صنفی برای نویسندگان باشد، تحقق پیدا نمیکند. اگر فروش کتاب آنقدر بالا باشد که بخش قابل توجهی از نویسندگان، از طریق آن، ارتزاق کنند، آنوقت خودبهخود صنفی بهنام نویسندگان خواهیم داشت.
در غرب، این اتفاق افتاده است. اینجا اگر از کسی بپرسیم: شغلت چیست؟ و او جواب دهد: من نویسندهام یا شاعرم، میخندیم و دوباره میپرسیم: روزها چه کار میکنی؟
بدین ترتیب، اینجا برای اکثریت نویسندگان، نویسندگی شغل نیست، بلکه یک فعالیت ذوقی در کنار زندگی و اشتغالشان بهحساب میآید. اقلیتی هم هستند که توفیقی یافتهاند و آثارشان فروش میرود، اما بهخاطر پایین بودن میانگین کلی شمارگان کتاب، برای آنها هم نویسندگی، شغل دوم است نه شغل اصلی.
در رمانهای غربی میبینیم که رماننویس، برای معرفی شخصیت داستانش، او را مثلا نویسنده داستانهای علمی تخیلی در یک نشریه هفتگی معرفی میکند؛ این، علامت چیست؟ معلوم میشود که خوانندگان رمان، با این توصیف، نمایی کلی از شخصیت رمان در ذهن خود پیدا میکنند؛ دقیقا همانطور که اگر رماننویس شخصیت خود را رییس شعبه یک بانک خصوصی صنعت و معدن در منهتن نیویورک معرفی میکرد.
بهنظر میرسد که در غرب، برای گرایشهای مختلف نویسندگی، بهطور نسبی، میانگین فروش و قشر و طبقه خواننده خریدار معلوم است، مثلا نویسنده داستانهای علمی تخیلی، نویسنده داستانهای پلیسی و نوینسده زندگینامه، هریک میدانند برای چه کسانی مینویسند و احتمالا فروش حداقلی اثرشان چقدر است. چنین میشود که آنجا ژانرهای مختلف شکل میگیرد و هر ژانری مفروضات پیشین دارد. اگر قرار باشد خلاقیتی اتفاق بیفتد، میزان تطابق اثر با مفروضات ژانر و موفقیت آن در فراروی از این مفروضات و اضافهکردن رفتارهای جدید با ژانر، ملاک خلاقیت قرار میگیرد. سنت نقد ادبی تنها در چنین فضایی امکان دارد.
در چنین حالتی، انتظار از رماننویس بالا میرود. رماننویس به موازات یک فیلسوف یا جامعهشناس، صرفا تولیدکننده فرمهای زیبا در روایت نیست، او پیش از آن یک پژوهشگر است و نوشتن رمان برای او هم تصنیف است هم تألیف. در حاشیه گونه ادبی رمان، زندگینامههای خودنوشت نویسندگان، گفتوگوی منتقدان با آنها و اصولا پژوهش در افکار، علاقهها و حواشی زندگی نویسندگان معروف، تبدیل به یک زیرشاخه جدی در نقد ادبی میشود.
این بهخاطر آن است که رماننویس، صرفا یک هنرمند و خالق یک اثر خلاق نیست، بلکه فرض بر این است که او پرسشی دارد با جهتگیری فکری و جهانبینی مشخص. رمان او، کارنامه این جستوجو و پرسشگری است که در یک کالبد هنری زبانی تحقق یافته است.
در این سوی جهان، در ایران، دهههای چهل و پنجاه را به خود دیدیم که آثار دست دوم و سوم ادبی، چه شعر، چه داستان، لااقل به دو سه چاپ میرسیدند. بهنظر میرسد که اکنون، خاطره کسانی مثل نادر ابراهیمی، احمد شاملو، احمدرضا احمدی و... برای همیشه غیرقابل تکرار باشد، آنها نویسنده حرفهای بودند. وضع و حال امروز نویسندگان ما، معلول عوامل مختلفی است که همه آن به توانایی یا ضعف آنها بر نمیگردد.
داستاننویسان سه دهه اخیر، بهخاطر لاغر شدن طبقه متوسط مرفه که در همهجای دنیا، مصرفکننده کتاب هستند، نیز بهخاطر گم کردن بیان ایدهپردازانه و مصلحانهای که اسلافشان در دهه ۴۰ و ۵۰ داشتند، مخاطب عام پیدا نمیکنند و از آن فراتر، برخی از آنها از جامعه محدود مخاطبان خود نیز، برآورد شفافی ندارند. در چنین شرایطی، مستور بهخلاف بسیاری از همنسلانش، یک نویسنده حرفهای است. غرض از نوشتن این گفتار، بازجستن دلایلی است که مستور را به نویسندهای پرمخاطب بدل کرده است. تلاش میکنیم خطوطی کلی از روند شکلگیری داستانهای او ترسیم کنیم. پس از گذشت یازده سال از انتشار نخستین اثر او، اکنون آثار او را میتوان به مثابه نشانهای برای شناخت ژرف ساخت فرهنگی جامعه بررسی کرد. در این جستار، از باب تقلیل پژوهش به یک جنبه تجربی خاص، درونمایه عشق را در آثار او بررسی کردهایم.
مستور، ایده دارد و ایدهاش روشن و شفاف است. جامعه ما، جامعهای است که در آن، کنشگران سیاست، همه را به واکنش وامیدارند.
مستور پا را از سطح روزمره سیاست، فراتر گذاشته است. ما در یک برزخ تمدنی گرفتار شدهایم. مدرنیته برایمان فنآوری، رفاه، اضطراب و بیمعنا شدن چیزها را به ارمغان آورده است و سنت، تداعیگر این چیزهاست: گذشتهای پرشکوه، آرامشی که اکنون به یک نوستالژی بدل شده است و یقینی که گاهگاه، هنوز هم در گوشه و کنار زندگی فردی و جمعیمان، سوسو میزند. مستور در این آونگ ماندگی بین سنت و مدرنیته، پرسشهایی را در میان میگذارد؛ پرسشهایی که بیپاسخ ماندن آنها تأثیر کلان بر زندگی ما ایرانیان گذاشته است، اما بهخاطر غلبه اجتماعیات بر همه شئون زندگی، صدایشان به گوش نمیرسد.
وقتی از زوال اخلاقیات، رواج فحشا و ریختن قبح آن، بیمعنا شدن عشق حتی در روابط پسران و دختران، بالارفتن آمار طلاق و... سخن به میان میآید، مدام بهدنبال ریشههای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی میگردیم، اما غافلیم که برخی گزارههای بنیادین، معنایشان را از دست دادهاند یا معنایی شناور و غیرقابل اجماع پیدا کردهاند؛ گزارههایی که «معنای زندگی» از آنها بهدست میآید. مستور، سرراست و عریان، چنین پرسشهایی را در آثارش طرح میافکند و برای یافتن پاسخ، ابایی ندارد که برخی از تابوهای ذهنی را بشکند و البته به فرجام، اکثر آثار او به تسکینبخشی منجر میشوند.
او در بند آن نیست که آثارش حتما داستاننویسان و خوانندگان حرفهای را ارضاء کند؛ شاید برای او مهم این باشد که موقعیت متناقض جامعه را که منجر به پوچی در اندیشه و گسست در روابط اجتماعی میشود، نمایان کند. گاه نشان دادن همین تناقضها، بخشی از پاسخ است و گاه، رسیدن این تناقضها به آستانهای از باورمندی که لزوما بدیهیات عقلی تأییدش نمیکنند، پرسش را محو میکند؛ راهی که عرفا در شرق و ایمانگرایان در غرب پیشنهاد کردهاند. از طرف دیگر، او در آثارش به عشق و زن میپردازد و در این پرداخت، رمانتیسم آشکاری به نوشتههایش جذابیت میدهد؛ جذابیتی که رمانتیسم همیشه در ادبیات ایجاد کرده است و هیچگاه نمیشود آن را نادیده گرفت؛ حتی اگر حرفهایها - گاه به حق - از درغلتیدن سریع رمانتیسم به ورطه سانتیمانتالیزم گلایه داشته باشند.
او یک نویسنده معنویتگراست، اما در پرداختن به مقوله عشق، پا را از تابوهای رایج نویسندگان مذهبی بیرون میگذارد و مصادیق گوناگونی از شکل گرفتن عشق را روایت میکند؛ عشقهایی غالبا کور و بیفرجام: عشق دو نامزد به هم مثل عشق یونس و سایه (روی ماه خداوند را ببوس)، عشق دکتر پارسا به دانشجویش، مهتاب کرانه که به خودکشی پارسا میانجامد (همان)، عشق کیانوش به سوسن؛ (استخوان خوک و دستهای جزامی)، عشق امیر و مریم، عشق یک بچه شاعر به یک دختر دانشجو؛ مریم با پرویز ازدواج میکند و امیرناکام در میانه راه رها میشود (من دانای کل هستم)، عشقهای معصومانه کودکی در کوچهپسکوچههای فقیرنشین اهواز مثل عشق عیدی به زیور؛ عشقی که در خلال بازی استعاره راوی، رسول، عیدی و اسی شروع میشود و با تمام شدن بازی استعارهها، عیدی هم تمام میشود یعنی میمیرد و عشق او به زیور، دختر دهساله هم محل در نطفه خفه میشود، زیور در بازی استعاره، اسمش ملکه الیزابت شده بود و نام این داستان هم ملکه الیزابت است (همان) عشق توأمان راوی و رسول، هممحلی دوران بچگیاش به دختر همسایه، آرزو.
رسول در بمباران میمیرد و راوی از رنگ دستهای آرزو که انگار توت خورده است، میفهمد که رسول هم مثل خودش عاشق آرزو بوده و او نمیدانسته (عشق روی پیادهرو)، عشقی که از چتروم شروع میشود، یکطرف عشق امیر ماهان است، دیوانهای در تیمارستان و طرف دیگر، دختری به نام مهراوه، این عشق هم در همان چتروم با گمشدن امیر ماهان دفن میشود (حکایت عشقی بیشین، بیقاف بینقطه) و...
در فارسی دری کلمهای کلیدی وجود دارد: «داد». معنای «داد»، سازوکار حقیقی هرچیز در هستی یا ناموس وجودی چیزهاست. «داد عشق» در آثار مستور، چیست؟ او در اینجا یک پارادوکس عجیب خلق میکند. عشقهای داستانهای او همه از متن زندگی عادی فلاش میخورند؛ همین عشقهای دمدستی در کوچه و بازار و مدرسه و دانشگاه، اما «داد عشق» به روایت مستور چیست؟ از اینجا به بعد، او از عشق تعریفی دیگرگون میدهد. اگرچه مستور، سوژههای عشق را از زندگی امروزی و عمدتا از طبقه متوسط جامعه اخذ میکند، تعریفش از عشق، تعریفی قدیمی است. عشقهای داستانهای او اکثرا دلیلی قانعکننده برای نطفه بستن ندارند و البته فرجام خوشی نمیبینند.
غالبا در داستانهایش، عاشق و معشوق به هم نمیرسند. البته گهگاه او از بوطیقای سنتی عشق، تخطی میکند و در خلال داستان، عاشق و معشوق، به شکلی گذرا، با سایهای رقیق از اروتیسم، کامرانیهایی دارند، همچنین، روایت او از زیباییشناسی جنس زن، فانتزی و امروزی است، مثلا: «مرد، خاکستر سیگارش را ریخت توی زیرسیگاری و به صندلی تکیه داد. پیشخدمت را دید که به طرف آنها میآید. به زن نگاه کرد و حس کرد زیر نور بیرمق سرخی که از پنجره تو میزد، صورت زن زیباتر شده است.» (حکایت عشقی بی قاف ...) اما جهانبینی او از عشق را به شکل کامل میشود در داستانهایی مثل «بعد از ظهر سبز» یا «سوفیا» شناخت. در این جهانبینی، زن و زیبایی او، بهانهای است برای عشق و فقط عشق. مهم این نیست که آن زن کیست و چه شکلی است، مهم آن است که میشود به او عشق ورزید و در این حالت باید همواره از او فاصله گرفت تا عشق، آلوده نشود و نهایتا فراق است که به عشق معنا میدهد، نرسیدن است که عشق را از سطح روزمرگی به موضوعی برای تهذیب خیال و تصفیه شخصیتهای داستان بدل میکند و سرانجام آن را به رنجی شریف ارتقا میدهد.
این همان کهننمونهای است که نظامی گنجهای، عمر خود را صرف ترسیم خطوط دست نیافتنیاش کرد و بعدها غزلسرایانی چون سعدی، بوطیقای آن را منتشر کردند؛ بوطیقایی که جز با زبان شعر، آن هم در کالبد غزل، بیان شدنی نیست.
نگاهی به پیرنگ آثار او، ما را متقاعد میکند که او در پوسته رئال داستانهایش، علاقه عجیبی به «واقعه»گویی عشق دارد. حوادث غیر قابل باور و شگفتانگیز در پیرنگ داستانهای عشقی مستور، این داستانها را به مرز افسانههایی امروزی برای عشق نزدیک میکنند و صد البته، همانطور که در افسانه، همان غیرقابل باور بودن، آن را جذاب میکند، در این داستانهای عشقی واقعنما نیز این مایه شگفتی و نزدیک شدن به شکلها و فرجامهای نزدیک به محال، جوهر جذابیت داستانهاست. این بهخاطر خاستگاه نظری داستانهاست: عالم فسانه عشق فسانه فسانههاست دانیال ناری، دیوانه رمان «استخوان خوک و دستهای جزامی» که سرانجام در «من گنجشک نیستم» خودکشی میکند، در این دنیای عوضی، همه چیزها غیرقابل فهم و متناقض میداند. بهواقع، مستور بعد از دانیال نازی، تبصرهای بر این حرف او میزند. از میان همه این غیرقابل فهمها، عشق، تنها پدیدهای است که آن را نمیفهمیم اما زیباست.اینجا یک تفاوت بین مستور و گویندگان قدیمی عشق هست. عشقی که آنها از آن دم میزدند، همه زندگی بود، وقتی که عشق پا به میدان میگذاشت، همهچیز جا خالی میکرد. مستور، اگرچه عشق را با همان نگاه روایت میکند، در دنیای برزخی داستانهایش، عشق، تنها نوعی گریزگاه است. آدمهای داستانهای مستور ، دچار این نوع از عشق میشوند؛ بدون آنکه به آن خوداگاهی داشته باشند، بیآنکه به تلخی و نافرجامی آن خرسند باشند و عاجز از آنکه بفهمند این رنج، چه کاتارسیسی در وجودشان ایجاد می کند. اینجا به یاد شاملو میافتم:
همه لرزش دست و دلم از آن بود /که عشق پناهی گردد /پروازی نه/ گریزگاهی گردد/ آی عشق آی عشق/ چهره آبیات پیدا نیست
مثال بارز اینگونه آدمها، دکتر پارساست و خودکشی او که گره داستانی در رمان «روی ماه خداوند را ببوس» بر دوش آن گذاشته شده هاست، یا راوی رمان «من گنجشک نیستم» که دچار آنگونه از عشق شده است؛ عشقی که ریشهاش بر خود عاشق نامعلوم است و نمیتواند شدت آن را تحلیل کند و در ادامه، به وصال معشوق و ازدواج با او رسیده است، اینجا یکی از همان خروجهای مستور از بوطیقای قدیمی عشق رخ داده، چراکه در آن بوطیقا «ازدواج؛ دشمن عشق است». با مرگ نابههنگام معشوق و بعدا همسر راوی، یکبار دیگر عشق در او زاده میشود، اما اینبار با طعم فراق و بهضمیمه معمای لاینحلی به نام مرگ.
او آنقدر عاشقپیشه بوده که تنها بهخاطر انگشتان کشیده همسرش، عاشق او شده و طوق زندگی با او را به گردن انداخته، اما هیچوقت نتوانسته است دریابد که همه این تصادفات چگونه کنار هم جمع شدهاند؟ او چرا در این نقطه از خط زمان و در این مکان یعنی کتابخانه دانشگاه، باید به عشق این زن و نه زن دیگری دچار میشد؟ و سرانجام او باید سپاسگذار مرگ باشد که یکبار دیگر هجوم آن سودای زیبا را بر خانه وجود او روان کرده است، اما مطلب را نمیگیرد. او دچار شده است، اما نمیفهمد چرا و چگونه، چون ساکن تیمارستانی است که به همهچیز شباهت دارد جز به تیمارستان: با پادگانی در مجاورت آن و شلیکهای نابههنگام، در حاشیه بزرگراه و شتاب بیمعنای ماشینها، با رییسی که شباهتش به یک حکومتگر توتالیتر یا یک مربی تمامعیار تربیت وسواسی بسیار بیشتر است تا دکتر روانپزشک، تیمارستانی که بنایش یک آپارتمان مرتفع است و ما را به یاد آسمانخراش رمان «استخوان خوک و دستهای جزامی» می اندازد: یک نماد تمامعیار برای دنیای مدرن.
مجموع این رفت و آمدها و اثبات ابطالها، چهرهای متناقض از «عشق» و معنای آن در آثار مستور میسازد، تناقضی که در او اصیل است و در بیان آن صداقت دارد.
یکی از راههای شناخت جامعه، «نشانهشناسی» آثاری است که در جامعه با اقبال مواجه میشوند. فرهنگ جامعه را از طریق بررسی نظام نشانه شناختی این آثار میشود رصد کرد. تناقضی که در آثار مستور وجود دارد، در جامعه ما نیز هست. تناقض بین پوچی و ایمان، تناقض بین گسستگی و عشق، تناقض بین بیمعنایی یا معنای کاملا شخصی از زندگی و بین یقین و لااقل شورمندی. اینجاست که میخواهم انگشت روی نکتهای بگذارم و بر آن پافشاری کنم. عرفا میگفتند: المجاز قنطرة الحقیقة عشق به هرچیز غیر از خدا پلی است برای رسیدن به عشق او.
مستور، برای گریز از بیمعنایی برزخی، پناه بردن به ایمان را پیشنهاد میکند، اما چه باید کرد؟ این پیشنهاد نیز در کشاکش هول و شتاب ماشین و ایستایی و جمود اشیاء که جای طبیعت را در زندگی مدرن گرفتهاند، دیریاب است. پس او میگردد و در فقدان ایمان، شورمندی عشق را بهعنوان گذرگاهی برای رسیدن به ایمان پیشنهاد میکند.
عرفا گفتهاند: مجاز پلی است برای حقیقت این جمله به زبان مستور، اینگونه ترجمه میشود: شورمندی عشق، پلی است برای ایمان.
عرفا عشق مجازی را گذرگاهی برای عشق حقیقی میشمرند، زیرا در سخیفترین و ناپایدارترین مظاهر عشق یعنی «عشق تنی» هم، بالاخره نوعی از تجربه یگانگی و خروج از خود وجود دارد. در آنگونه از عشق نیز که مستور، زیبا و شایسته روایت میداند، سنخیتی با ایمان دیده میشود؛ ایمان امری قلبی است و دلیل عقلی، لزوما آن را همراهی نمیکند. اینگونه از عشق نیز همانطور که دیدیم، برای عشاقش، هیچ ریشه قانعکننده و قابل توضیحی ندارد.
آیا همین اقبال عجیب جامعه کتابخوان به آثار مستور نشانهای نیست برای آنکه بفهمیم بیان تغزلی از عشق، اگرچه با واقعیت زندگی ما فاصله دارد، هنوز هم برای ما ایرانیان زیباست؟ یا آنکه مردم جامعه ما، هنوز هم با طرحوارههای قدیمی درباره موقعیتهای کلان زیستن فکر میکنند و تصمیم میگیرند؟
نویسنده: زهیر - توکلی
منبع: هفته نامه - پنجره - ۱۳۸۸ - شماره ۶
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست