دوشنبه, ۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 20 January, 2025
وقتی نیستی
تعطیلات به پایان رسید و ما با اتوبوس به سمت شهر خودمان حرکت کردیم. دریا و جنگل و کوهستان و این آخری باغ دوست پدر بدجوری ما را به طبیعت نزدیک کرده بود و دل کندن از این همه زیبائی برای همه ما مشکل بود. مسیحا و صفا با وجود محبت شدیدی که مرد و زن صاحب پانسیون در حق آنها روا میداشتند اما به شدت به پدر دل بسته بودند و میخواستند همراه او به شهرستان بروند. پدر که میدانست این دو بچه امید زندگی مرد و زن صاحب پانسیون شدهاند و امکانات رفاهی کاملی برایشان در شهر مهیا است، تمام راه با آنها صحبت کرد و قانعشان کرد که برای چند ماهی هم که شده در پانسیون و در محیط شهر بمانند تا بعد مرد صاحب پانسیون تصمیم نهائی خود را برای ایجاد مرکزی مناسب برای نگهداری افراد بیسرپرست در شهرستان اعلام کند. با این گفته پدر همه بهسوی مرد و زن صاحب پانسیون هجوم بردند و از او خواستند تا نظرش را در این باره اعلام کند. صاحب پانسیون یکه خورده بود و هاج و واج به پدر خیره شده بود و نمیدانست دقیقاً چه بگوید سرانجام موافقت کرد که بهمحض رسیدن به شهر در خصوص هزینه و شیوه ایجاد این مرکز با پدر مذاکره کند.
این جر و بحث زیبا و پرنشاط فلورا را وادار ساخت تا چیزی را که در دلش نهفته بود بر لبانش جاری سازد. او گفت: تعجب میکنم! اینقدر موضوعات جالب و هیجانانگیز در این دنیا وجود دارد و خیلیها از بیروحی و کسلی زندگی خود مینالند.
و دیانا در پاسخ به او گفت: وقتی شیطان و تاریکی دل آدم را فرا بگیرد، انسان دیگر نمیتواند روشنائی و نور خدا را ببیند، در نتیجه دچار اضطراب و دلمردگی میشود.
مسیحا که تا آن موقع ساکت بود، ناگهان به سخن آمد و پرسید: شیطان کجاها حضور دارد؟
سکوتی سرد همه جا را فرا گرفت. دقیقاً نمیدانستیم چه بگوئیم. پدر که مشغول رانندگی بود لبخندی زد و با صدای بلند گفت: شیطان همه جا هست، از جمله در همین اتوبوس!
صفا با معصومیت کودکانهاش پرسید: اما شما قبلاً گفته بودید که خدا همه جا هست!؟
پدر در پاسخ گفت: شیطان جائی هست که خدا نباشد!
دوباره سکوتی معنادار بر جمع حاکم شد. گوئی هیچکس از پاسخ پدر قانع نشده بود. پدر ادامه داد: مسیحا تو به من بگو سرما کجاست!؟
مسیحا کمی فکر کرد و جواب داد: خوب وقتی جائی گرما نباشد خود به خود آنجا سرد است. هر چه گرما در جائی کمتر شود، سرما در آنجا بیشتر میشود.
پدر ادامه داد: خوب آیا ما حق داریم بگوئیم سرما وجود دارد! سرما زمانی خود را نشان میدهد که گرما از جائی دریغ میشود به همین دلیل هم میگویم که هر جا خدا از آنجا حذف شود مطمئن باشید که بلافاصله در همان اطراف شیطان مشغول رقص و پایکوبی است.
مرد صاحب پانسیون گفت: اما تاریکی وجود دارد! این را که دیگر نمیتوانید منکر شوید!؟
فلورا بهجای پدر جواب داد: اگر درست منظور پدر را فهمیده باشم تاریکی هم چیزی نیست جز جائی که نور در آنجا حضورش کم میشود. هر چه نور کمتر باشد تاریکی بیشتر میشود. اما این بدان معنا نیست که تاریکی سلطان و یکهتاز است. تاریکی فقط وقتی اجازه عرضاندام پیدا میکند که شمعی برای روشنائی افروخته نشده باشد.
دیانا زیر لب زمزمه کرد: اما این درست نیست! شما بهطور آشکار دارید میگوئید که چیزی بهنام سرما و تاریکی وجود ندارد، در حالی که من سرما و تاریکی را با تمام وجود بارها در زندگیام حس کردهام!.
پدر به آهستگی گفت: من هم هر وقت برای مدتی یاد خدا را فراموش کردهام، حضور سنگین پلیدی را بر زندگیام حس کردهام. اما بهمحض اینکه چشمانم را بهسوی آسمان گرداندهام و از ناشناختی بزرگ درخواست کمک و همراهی کردهام. دیگر هیچ اثری از تاریکی و سردی حضور شیطان حس نکردهام. انگار شیطان و پلیدی هرگز وجود نداشته است.
مسیحا که گیج شده بود دوباره سؤال خود را تکرار کرد: من درست نفهمیدم! یعنی میخواهید بگوئید شیطان در عین حال که همه جا میتواند باشد، بهمحض اینکه چراغ خدا روشن شود، غیب میشود!؟
پدر گفت: بله عزیزم! اما غیب نمیشود بلکه بهمحض اینکه چراغ حضور خدا در دلت روشن میشود، شیطان در همان دم نابود میگردد و به ناکجاآباد میرود و ناکجاآباد جائی است که انگار هرگز چنین جائی در روی کرهزمین وجود نداشته است.
برای چند دقیقه مسکونی سنگین بر اتوبوس حاکم شد. سرانجام دیانا سکوت را شکست و گفت: پس آنها که در زندگی خود میگویند که بدون حضور خدا میتواند از پس مشکلات زندگی برآیند. از بنیان اشتباه میکنند و امکان داشتن زندگی سالم برای این اشخاص عملاً غیرممکن است!؟
مرد صاحب پانسیون هم در تأیید صحبتهای دیانا گفت: من چند نفر ار دوست دارم که از ظاهرشان چنانکه برمیآید زیاد پایبند آداب مذهبی نیستند. اما در رفتار و گفتار بسیار مؤدب و خوشاخلاق هستند و به ظاهر زندگی سالمی هم دارند. آیا اینها با شیطان همراهند چون خدا را منکرند!؟
فلورا سری تکان داد و گفت: شاید آنها با شیطان همراه نباشند و شاید با وجودی که حضور خدا در زندگی این اشخاص کمرنگ است، شیطان در زندگی آنها نفوذ نکرده باشد!؟
پدر مصمم و مطمئن از پشت فرمان ماشین با صدای بلند گفت: شک نکنید عزیزان من! آخرین شمع اتاق که خاموش شود، تاریکی بدون شک رخ مینماید. حال صاحب اتاق هر اسم زیبائی را که دلش میخواهد میتواند روی اتاق خودش گذارد. اما رفتن شمع روشن از اتاق به معنای حاکم شدن بدون تردید سیاهی و ظلمت بر فضای اتاق است. گرما که نیست دیگر دلیلی برای نیامدن سرما وجود ندارد. نور که نباشد، تاریکی مجوز لازم و کافی برای ورود را پیدا میکند و خدا که از صحنه حذف گردد، بدیهی است که شیطان و پلیدی خود به خود فضا را برای عرض اندام و خوشرقصی پیدا میکند. در این مسئله شک نکنید و بیجهت با وردن مثالهای متناقص سعی نکنید اسم تاریکی را عوض کنید و گمان کنید که فقط با تغییر اسم موفق شدهاید تاریکی را محو سازید! وقتی اسمی از او در میان نباشد، جستوجوی گرما و روشنائی و نور بیمعنا است!
تقریباً با این جمله پدر دیگر هیچکس صحبت خاصی نکرد و فقط بچهها بودند که با طرح یک لطیفه کودکانه موضوع بحث را به سمتی دیگر کشاندند و فضائی شاد را بر اتوبوس حاکم ساختند. نزدیک صبح که به شهر خودمان میرسیدیم فکری به ذهنم رسید از خودم پرسیدم کسانی که با لجاجت تمام مدعیاند بدون حضور خداوند عالم، میتوانند زندگی خوبی داشته باشند و از بحرانهای زندگی با حداقل تنش و فشار روحی عبور کنند، آیا این اشخاص واقعاً درست فکر میکنند و به خطا نمیروند!؟
برای یافتن پاسخ این سؤال از کارتهای جادوئی پدر کمک گرفتم. چشمانم را بستم و یکی از کارتها را تصادفی بیرون کشیدم. تصویر پشت کارت شامل دو صحنه کنار هم بود. یک صحنه چشماندازی تاریک و دلمرده و غمگین را نشان میداد و آدم را میترساند. در این چشمانداز تاریک سایهها شبیه هیولاها بهنظر میرسیدند و هر سیاهی، موجودی هراسانگیز و وهمآلود را در ذهن تداعی میکرد. در صحنه کناری روشنائی همه جا را فرا گرفته بود و سایههائی که در تصویر قبلی ترسناک و هولانگیز جلوه میکردند. در صحنه جدید به طرز فوقالعاده زیبائی دیدنی و جذاب بودند.
کارت را برگرداندم و نوشته پشت آن را خواندم. متن نوشته این بود:
او جائی نمیرود. فقط وقتی صدایش نمیکنیم غمگین میشود و نگاهش را برای لحظهای به سمتی دیگر میکشاند و وقتی نگاهش از روی ما برای همان چند لحظه برداشته میشود، عظیمترین و ترسناکترین پلیدیها فکر و ذهن و زندگی ما را آماج تاخت و تاز خود قرار میدهند. برای همین هر وقت تنها میشویم باید از او بخواهیم ما را حتی برای همان چند لحظه تنها نگذارد و اجازه ندهد تا سیاهی و سردی اجازه تاخت و تاز بگیرند. امید همه درماندگان فقط به آن است که برگشتن نگاه او لحظهای پیش طول نمیکشد و او فقط با یک صدا زدن بلافاصله ما را میهمان گرمی و روشنائی حضورش میکند. اگر غیر از این بود هیچ جنبندهای در هستی حتی جرأت نمیکرد که بودن بدون او را در ذهن خود مجسم کند!
کارت را برگرداندم و به تصویر صحنه روشن و زیبای پشت کارت خیره شدم و با خودم فکر کردم که چقدر سخت است برای لحظهای زندگی، وقتی او در همان لحظه نیست!
عصمت کوشکی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست