سه شنبه, ۲۶ تیر, ۱۴۰۳ / 16 July, 2024
مجله ویستا

فرشته ای​ که به من​ آرامش​ بخشید


فرشته ای​ که به من​ آرامش​ بخشید

با یک نگاه هم می شد تعداد زیاد افرادی را که منتظر بودند, حدس زد حداقل صد نفر در سالن انتظار آزمایشگاه نشسته بودند همه آنها ـ یا بهتر است بگویم همه ما ـ یا بیمارانی بودند که با سرطان دست و پنجه نرم می کردند یا اعضای خانواده شان که نگران سلامت آنها بودند درست مثل شوهر من, مایک همه زیر لب دعا می کردند و از خدا کمک می خواستند و سر و صدای خفیف و همهمه مبهمی از این دعاها و نیایش های زیر لب در سالن انتظار پیچیده بود

با یک نگاه هم می‌شد تعداد زیاد افرادی را که منتظر بودند، حدس زد. حداقل صد نفر در سالن انتظار آزمایشگاه نشسته بودند. همه آنها ـ یا بهتر است بگویم همه ما ـ یا بیمارانی بودند که با سرطان دست و پنجه نرم می‌کردند یا اعضای خانواده‌شان که نگران سلامت آنها بودند؛ درست مثل شوهر من، مایک. همه زیر لب دعا می‌کردند و از خدا کمک می‌خواستند و سر و صدای خفیف و همهمه مبهمی از این دعاها و نیایش‌های زیر لب در سالن انتظار پیچیده بود.

وقتی به اطرافم نگاه می‌کردم، چهره‌های نگران مردمی را می‌دیدم که ترسیده و غمگین بودند و سرطان و شیمی‌درمانی آنها را حسابی ضعیف و بی‌حال کرده بود. بعضی‌ها ماسک‌زده و دهان و بینی‌شان را به کمک آن پوشانده بودند، برخی موهای‌شان را از دست داده و گروهی هم با چهره‌هایی رنگ‌پریده و زرد روی صندلی‌ها منتظر نشسته بودند.

با خودم فکر کردم، من هم باید منتظر همین وضع باشم. من هم سرطان داشتم و دیر یا زود این اتفاقات برایم پیش می‌آمد. وقتی به این چیزها فکر می‌کردم، تنم یخ می‌کرد و سرمایی گزنده از سر تا پایم را فرا می‌گرفت. دست‌هایم بی‌اختیار شروع کرد به لرزیدن و در همین حال، دست‌های مایک را در دست گرفتم و محکم فشار دادم.

دو هفته پیش بود که توده‌ای ​ در بدنم پیدا کردم و بعد هم برای آزمایش‌های پیش از جراحی به این آزمایشگاه آمدم تا نتیجه قطعی مشخص شود، اما بعد از جراحی چه اتفاقی می‌افتاد؟ چه چیزی در انتظارم بود؟ اگر عمل جراحی به تنهایی کافی نباشد و اگر نتوانم در برابر درمان‌های سرطان مقاومت کنم، چه می‌شود؟

با این فکرها، ترسم بیشتر می‌شد و از خدا کمک می‌خواستم، اما آرامش نداشتم و دائم نگران بودم.

ـ «همه چیز درست میشه؛ نگران نباش. اینجا یکی از بهترین بیمارستان‌هاست. جراح خیلی بهتر از من و تو می‌دونه چه کاری باید انجام بده. خودتو اذیت نکن و اینقدر غصه نخور.»

مایک داشت این جملات را به من می‌گفت و من با خودم فکر می‌کردم چطور می‌تواند اینقدر آرام باشد. مگر بیمارانی را که دور و برمان هستند، نمی‌بیند. سرطان که با کسی شوخی ندارد، چطور او اینقدر بی‌خیال است.

نمی‌توانستم به این موضوع فکر کنم که مایک و چهار فرزندمان تنها می‌مانند و اصلا دوست نداشتم این صحنه‌ها را تجسم کنم. من تازه ۵۰ سالم بود و بهترین سال‌های زندگی را در پیش داشتم یا حداقل این‌طور فکر می‌کردم. جراح خیلی خوشبین بود ولی من نمی‌توانستم آرام باشم و مثبت فکر کنم. برای همین هم فقط به این فکر می‌کردم که من هیچ وقت مراسم ازدواج فرزندانم را نخواهم دید، هیچ زمانی نمی‌توانم نوه‌هایم را ببینم و از آنها مراقبت کنم و در همین حال، نگران مادرم هم بودم. پس از من، چه کسی از او نگهداری می‌کرد؟

چقدر منتظر بودم که همراه مایک دوران کهنسالی‌مان را در آرامش بگذرانیم و از حضور بچه‌ها و نوه‌ها لذت ببریم، اما حالا همه چیز عوض شده بود. من آدم قوی‌ای نبودم و نمی‌توانستم با این مشکل مقابله کنم.

در همین حال و هوا بودم که احساس کردم روی زانوهایم چیزی تکان می‌خورد. صدای خش‌خش مبهمی را هم می‌شنیدم. چشم‌هایم را باز کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده و زنی را دیدم که روبه‌روی من زانو زده و دست‌هایش را روی پاهایم گذاشته بود. نمی‌دانستم چرا دارد چنین کاری می‌کند و چه چیزی می‌خواهد.

تقریبا ۶۰ ساله به نظر می‌رسید. از پشت شیشه‌های عینک، نگاه مهربانش را دیدم و احساس آرامش کردم؛ با این‌که اصلا در وضع خوبی نبودم و او هم شرایط ایده‌آلی نداشت.

بدون این‌که فکر کنم، دست‌هایم را روی دست پیرزن گذاشتم و او هم دست دیگرش را روی دست من قرار داد. دست‌هایش پر از چین و چروک و زبر و خشن بود. سرش را بلند کرد، به من نگاهی انداخت و با صدایی آرام و مهربان گفت: «از نگاهت معلوم است​ خیلی ترسیده‌ای و نگرانی. نترس عزیزم؛ همه چیز درست می‌شود. همیشه یادت باشد ما خدا را داریم و تا وقتی خدا هست، نگرانی جایی ندارد.»

وقتی او حرف می‌زد، هیچ صدای دیگری را نمی‌شنیدم و حس می‌کردم فقط من و او در اتاق انتظار هستیم. او دیگر چیزی نگفت. فقط دست‌هایم را با محبت نوازش کرد و سعی کرد آرامم کند. بعد هم بلند شد و به طرف اتاق دیگری رفت.من و مایک با تعجب به هم نگاه کردیم و هیچ چیزی نگفتیم ولی من آرام‌تر شده بودم و حس بهتری داشتم.

دو روز پس از آن، بعد از انجام عمل جراحی، متوجه شدم که توده سرطانی خیلی کوچک بوده و در مراحل اولیه آن را تشخیص داده‌‌ایم، پس جای هیچ‌گونه نگرانی نبود ولی برای من جالب بود که پس از دیدن آن پیرزن و البته با توجه به حرف‌هایش، دیگر هیچ وقت نگران نشدم و از هیچ چیز نترسیدم. حالا هر وقت نگرانی سراغم می‌آید، به جای این‌که به او اجازه دهم حالم را خراب کند، از خداوند کمک می‌خواهم و می‌دانم او بهترین‌ها را پیش رویم خواهد گذاشت.

زهره شعاع

guideposts.org