جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
پیک امید
صدای ضجه و جیغ حبیبه از اتاق میآمد. مرد دستهایش را روی شقیقهاش گذاشت و با قدمهای بلند، بارها ایوان خانه را رفت و بازگشت. گربهای سیاه از روی دیوار حیاط پرید. گلدان کنار ستون، افتاد و شکست. گل سرخ وسط خاک و پارههای سفال رها شد. دل مرد هرّی ریخت. درِ اندرونی باز شد. مرد به سوی امّفائز دوید و پرسید: «پسره یا دختر؟» قابله سرش را پایین انداخت و گفت: «کاری از من ساخته نبود.» و آهسته گفت: «حبیبه مُرد.» مرد وارفت و پاهایش شل شد.
امّفائز پارچه سفیدی را روی بدن زن کشید. بدن تکانی خورد. ابوحبیبه که تازه پا به اندرونی گذاشته بود با دیدن دخترش به سر و رویش میزد. امّفائز رو به او کرد و گفت: «آرام باشید.» آنگاه سرش را روی سینه زن گذاشت. قلب از حرکت ایستاده بود. سرش را برداشت، دوباره بدن زن تکانی خورد. امفائز به بدن خیره شد پارچه را از روی بدن کشید و گفت: «خدای من، بچه زنده است. دارد وول میخورد. یک فکری کنید.» ابوحبیبه از کنار جنازه دخترش بلند شد و با چفیه گوشه چشمش را پاک کرد. نوک انگشتان دستش را روی پیشانیاش گرفت، سرش پایین بود؛ گفت کاری از ما ساخته نیست، چه کنیم؟ چشمانش را بست، دستی بر ریشش کشید. ناگهان سرش را بالا گرفت و چشمانش را گشاد کرد و گفت: «باید با شیخ درمیان بگذاریم و از او سؤال کنیم. تا دیر نشده است باید بجنبیم.» تا بغداد راه زیادی نبود. رو به دامادش کرد و گفت: «زودی برو نزد شیخمفید چاره کار دست اوست. فرصتی نداریم چرا ایستادهای؟ برو دیگر.»
مرد شتابان از خانه بیرون رفت و به سوی شهر بغداد حرکت کرد. مرد تمام راه به فکر حبیبه بود و اینکه آیا امیدی به زنده ماندن اولین فرزندش هست یا نه؟ درشکه گوشه خیابانی ایستاد. مرد درشکهچی گفت: «پیاده شو، داخل همین کوچه است.»
از رهگذر پیری نشان خانه شیخ را پرسید. پیرمرد خانهای را نشان داد و گفت: «خانه شیخ مفید است.» مرد شتابان وارد شد، شاگردان شیخ دور او حلقه زده بودند.
مرد نفسزنان گفت: «آقا، زنم حامله بود سر زا از دنیا رفت، چه کنیم؟»
شیخ گفت: «خدا صبرت دهد.» و سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت و پس از مکثی گفت: «زن را به همراه بچهاش دفن کنید.»
پاهای مرد بیرمق بودند. از پیچ کوچه گذشت. کوچه ساکت بود؛ به یاد حبیبه بود. بینیاش سوزش گرفت. پاهایش توان کشیدن او را نداشتند. شانههایش پایین افتاده بود. در تنهایی و ناامیدی میرفت. به سرنوشتشان میاندیشید.
کمی از شهر فاصله گرفته بود و با چشم گریان، پیاده بغداد را پشت سر میگذاشت که ناگهان صدایی را شنید. کسی اسم او را صدا زد، ایستاد. سرش را برگرداند. مردی را دید سوار بر اسب، او را نشناخت.
سوار گفت: «من پیک آقا هستم، آقا فرمود به شما بگویم شکم زن را بشکافید؛ ان شاءاللَّه بچه زنده است و او را نجات دهید.»
لبخندی به صورت اندوهگین مرد جان داد. شتاب گرفت. نمیدانست بدود یا پر بکشد تا خودش را به روستایشان برساند. نفهمید چه وقت و چگونه به خانه رسید. حلقه درِ چوبی را تند و پیدرپی به صدا درآورد. در باز شد. مرد داخل شد، ابوحبیبه هراسان برخاست. قابله چشم به دهان مرد دوخت و چیزی نگذشت که صدای گریه بچه آمد، قابله جلو آمد و گفت پسر است ... .
روزها از پی هم میگذشت. سعید بال و پر میگرفت و روز به روز بزرگ و بزرگتر میشد. مرد تصمیم گرفته بود پسرش را که نجاتیافته شیخ مفید بود پیش شیخ ببرد تا نزد او درس بخواند. روزی پسرش را صدا زد، لباس نویی را که از بازار خریده بود به سعید داد و گفت: «تا بپوشی و آماده شوی، من هم کمی آب به باغچه بدهم.»
مرد کمی آب به پای نهال سرو ریخت، سبز و شاداب بود. سعید کمی روغن به صورت و موهایش مالید. مرد شاخ و برگهای اضافی را هرس کرد. سعید موهایش را شانه زد و آنها را مرتب کرد. مرد نگاهی به نهال انداخت. قد کشیده بود، سعید خودش را در آینه نگاه کرد.
مرد نهال را همزمان با روز تولد پسرش کاشته بود. یاد حبیبه افتاد. آهی کشید و با خود گفت: «ده سال چه زود گذشت.» صدای سعید آمد که آماده شده است. مرد و پسرش به راه افتادند.
خانه شیخ مفید شلوغ بود. آن روز عید بود. بوی گلاب و عود همه جا را پر کرده بود. مردم آرام آرام جلو میرفتند و بوسه به دست پیشوای دینی خود میزدند. نوبت به مرد و پسرش رسید. شیخ اسم پسرک را پرسید؟ گفت: «سعید.» شیخ گفت: «بهبه، چه اسم زیبایی، اگر گفتی امروز چه روزی است؟» سعید گفت: «روز ولادت امام مهدی.»
صورت شیخ باز و روشن شد، دیناری به او داد و دستی بر سر او کشید.
مرد گفت: «آقا پسرم را آوردهام تا نزد شما درس بخواند، این پسر نجاتیافته دست شما است، اگر آن روز قاصدی دنبالم نفرستاده بودید امروز سعید را نداشتم.»
شیخ سرش را بالا آورد، چینهای زیادی اطراف چشمان او ظاهر شد.
چه گفتی؟ از چه حرف میزنی؟
مرد رو به شیخ مفید کرد و گفت: «آقا یادتان نیست چند سال قبل خدمت شما آمدم، زنم حامله بود. به هنگام زایمان از دنیا رفت، پرسیدم چه کنیم؟ گفتید او را با بچهاش دفن کنید، اما هنوز به خانهمان نرسیده بودم که پیک شما آمد و گفت آقا فرمودهاند شکم زن را بشکافید بچه را بیرون آورید.»
شیخ سرش را بالا گرفت. چشمانش را به مرد دوخت و با تعجب گفت: «من گفتم زن را به همراه بچهاش دفن کنید؟»
بله آقا.
مگر بچه زنده بود؟
بله آقا.
و پیک من خبر آورد که ...
مرد سر از پریشانی شیخ در نمیآورد، شیخ همان شیخی نبود که لحظاتی قبل با شادی به مردم تهنیت میگفت.
خانه شیخ خلوت شده بود، شیخ رو به خدمتکارش کرد و گفت: «من را تنها بگذارید.» اشک از روی گونههای شیخ میلغزید، و تنها دستها بود که اشکها را در برمیگرفت. با خود گفت: «وای بر من! میرفت که فتوا و نظر من جان انسانی را بگیرد.» قدرت حرکت نداشت، زمینگیر شده بود. حلقه در حیاط به صدا درآمد. خدمتکار به سوی در رفت. صورت زیبایی همانند قرص ماه در قاب در بود. خواست حرفی بزند زبانش بند آمد.
شیخ از داخل اتاق پیشخدمتش را صدا زد و گفت: «درها را ببند. دیگر هیچ کس را راه ندهید، به مردم بگویید شیخ کسی را نمیپذیرد، فهمیدی؟» جوابی نشنید. به اطرافش نگاه کرد کسی را ندید، صورتش خیس شده بود. دوباره خدمتکار را صدا زد. او وارد شد.
شیخ گفت: «کجا هستی؟»
خدمتکار گفت: «در حیاط را زدند رفتم در را باز کنم. شخصی نورانی پشت در بود، گفت: «به شیخ بگو ما از احوال شما آگاه هستیم. هیچ چیز بر ما پوشیده و پنهان نیست. ما به یاد شما هستیم و شما را از یاد نمیبریم و به یاری شما میآییم. اگر نبود یاری ما، دشمنان شما را نابود کرده بودند.» و گفت: «به شیخ بگو درِ خانهاش را به روی مردم باز بگذارد.»
شیخ فریاد زد: «یا صاحبالزمان!» و به سوی حیاط دوید اما کسی را ندید. گلهای باغچه در نسیم ملایم باد آرام تکان میخوردند و عطر خوشی در حیاط میپراکندند.
محمدحسین یوسفیچناری
۱) کنزالعرفان فی معرفهٔ شهر رمضان، ج اول، ص۲۲۹، تألیف حجهٔالاسلام و المسلمین سیدعلی مؤمنی حبیبآبادی اصفهانی.
۲) قصصالعلماء، ص۳۹۹، تألیف میرزامحمدتنکابنی.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست