یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
یک پسر کامل
وقتی ۲۶ ساله بودم پسری به نام جورج با موهای سیاه، چشمهای سبز و مژههائی بلند به دنیا آوردم. او وقتی نه ماه داشت، حرف میزد و در ده ماهگی راه میرفت و در دو سالگی اسکی میکرد. جورج همه لذت، شوق و اشتیاق من بود و با عشقی که هیچوقت تجربه نکرده بودم او را میپرستیدم.
مثل همه مادرهای دیگر در رویاهایم شغل او را در بزرگسالیاش تصور میکردم و با خود میگفتم شاید مهندس و یا یک اسکیباز حرفهای شود. او در مدرسه پسر باهوش و با استعدادی بود یک روز وقتی یکی از همان داستانهای مادرانه را برای دوستم تعریف میکردم او گفت این خیلی خوب است که جورج پسر کاملی است ولی اگر تا به این حد کامل و بینقص نبود اینگونه او را دوست داشتی؟
مدتها از زمانیکه دوستم این سئوال را مطرح کرد گذشت و من آن را فراموش کرده بودم تا اینکه جورج هشت ساله شد. یکروز صبح وقتی از خواب بیدار شد، فقط میتوانست روی پاشنه پاهایش راه برود، تا اینکه بعد از مدتی دیگر نتوانست راه برود. بعد از تشخیصهای بسیار متوجه شدیم که او بهطور ژنتیکی از نوعی پیچش عضلانی رنج میبرد که در واقع نوعی فلج مغزی بود. او میتوانست به زندگی ادامه دهد ولی دیگر توانائی راه رفتن نداشت و کنترل قسمتهای زیادی از بدنش را از دست داده بود. وقتی در خیابان با جورج قدم میزدیم خیلی آشفته و عصبی بودم. مردم به ما خیره میشدند و بعد به سرعت نگاهشان را از ما میدزدیدند و یا با نوعی دلسوزی و ترحم به ما اشاره میکردند. بعد از مدتی دیگر نمیتوانستم به جورج نگاه کنم به خاطر اینکه او خیلی کج و کوله و زشت بهنظر میآمد. سر او فریاد میکشیدم که راست راه برود ولی از طرفی نمیتوانستم تلاشهای ناامیدانه او را ببینم و در نهایت هم او لبخند میزد و میگفت: مامان دارم سعی میکنم.
شوق و ذوق بزرگ شدن او زیاد در من ادامه پیدا نکرد چرا که نگاهم فقط روی پا، بازو، پشت و انگشتان ناصاف او متمرکز شده بود. دیگر نمیخواستم بیشتر از این او را دوست داشته باشم به خاطر اینکه همیشه از این میترسیدم که او را از دست بدهم. مدت زمان زیادی نگذشته بود که در رویاهایم شغل آینده او را تصور میکردم ولی برخلاف چیزی که فکر میکردم الان نگران آن بودم که ممکن است او حتی آنقدر زمان نداشته باشد که بزرگ شود.
یکروز وقتی جورج را دیدم که مشغول بستن پاهای کج و ناراستش به اسکیت مورد علاقهاش بود قلبم به درد آمد. اسکیتها را برداشتم و در کمد پنهان کردم و به او گفتم، بگذار برای بعد.
هر شب وقت خواب که مشغول مطالعه بودم جورج از من میپرسید: اگه ما از صمیم قلب دعا کنیم آیا فکر میکنی وقتی من از خواب بلند شوم میتوانم راه بروم. و من به او میگفتم: فکر نمیکنم، ولی به هر حال ما باید دعا کنیم. و او در جواب میگفت: ولی آخر بچهها مرا افلیج صدا میکنند و من هیچوقت نمیتوانم با آنها بازی کنم. هیچ دوستی هم ندارم، من از خودم و همه آنها متنفرم.
ما هر درمان و رژیم غذائی را امتحان میکردیم. زندگیام در این خلاصه شده بود که یک راه درمانی برای این بیماری پیدا کنم تا بتوام یک پسر عادی و سالم داشته باشم. کمکم جورج با بیماریاش کنار آمد و به من هم یاد داد که آن را فراموش کنم، ولی ترس و نگرانی من از آینده پسرم، مرا راحت نمیگذاشت. بعد از مدتی دوستم به من توصیه کرد که کلاسهای گروهی رواندرمانی را امتحان کنم. من هم توصیه او را پذیرفتم تا اینکه کمکم توانستم رنگ آرامش را ببینم و بعد از آن مرتب بهخودم تلقین میکردم که زندگی خیلی زیبا و بدون مشکل است تا اینکه عشق بسیار عمیقتر از هر زمانی در زندگیام سایه افکند و من فهمیدم که جورج معلم بسیار خوبی است و عشق به زندگی از درسهای بزرگ او بود. در ضمن فهمیدم جورج همان پسر کوچولوی خودم است ولی از لحاظ جسمانی کمی با بچههای دیگر متفاوت است. وقتی به این باور رسیدم، دیگر از ناصاف بودن پاهایش آشفته نمیشدم، زیرا پذیرفتم که او نمیتواند رشدی مثل بچههای دیگر داشته باشد ولی او توانست به بهترین وجه صبر، همت، شجاعت را در خود پرورش دهد.
سرانجام، پیگیری درمان جورج تا حدی به سرانجام رسید و او توانست دستها و دهان خود را حرکت دهد و پاهایش هم تحت کنترل خودش در آمد و از عصا تنها در مواقع خیلی ضروری استفاده میکرد.
در این سالها او هیچوقت ورزش را کنار نگذاشت و از چوب اسکیاش بهعنوان عصا استفاده میکرد. در نتیجه این تلاش و همت توانست در المپیک اسکی معلولان مقام بیاورد. با اینکه جورج قادر به راه رفتن نبود ولی مطمئن بود که میتواند اسکی کند و بالاخره هم توانست موفق شود.
جورج ۱۸ ساله شد و توانست یکی از پاهایش را صاف نگه دارد و یکی از عصاهایش را نیز کنار بگذارد و ماه بعد توانست یک عصای دیگرش را نیز حذف کند. با اینوجود طرز راه رفتن او همانند بقیه نبود. اما مهم آن بود که او میتوانست بدون کمک راه برود. بلافاصله زمانیکه این اتفاق افتاد او به دیدن من آمد. وقتی در را باز کرد یک پسر قد بلند و خوشتیپ را دیدم که بهطرفم میآید و سلام میکند و میگوید: آیا میخواهی با هم به گردش برویم؟
در جشن گردهمائی سالیانه دبیرستان جورج، همه پدر و مادرها موفقیت فرزندانشان را جشن گرفته بودند و همه راجع به فرزندانشان صحبت میکردند. یکی میگفت: پسرم آهنگساز شده و دیگری میگفت: دخترم پزشک شده و وقتی نوبت من رسید، احساس میکردم من سربلندترین مادر جمع هستم و با افتخار و با تمام وجودم گفتم پسر من میتواند راه برود و او کاملترین پسر روی زمین است.
منبع: chicken soup, for the mothers soul
لادن نصیری
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست