دوشنبه, ۱۸ تیر, ۱۴۰۳ / 8 July, 2024
مجله ویستا

از اسطوره تا علم


از اسطوره تا علم

ما مجموعا با دو جهش نامتعارف فرهنگی در تاریخ جهان روبرو هستیم اولی آن ظهور نسل هایی از فیلسوفان و دانشمندان در یونان است, که اغلب اعتقاد این است که چنین چهره هایی در شرق مجال بروز نیافتند

ما مجموعا با دو جهش نامتعارف فرهنگی در تاریخ جهان روبرو هستیم. اولی آن ظهور نسل هایی از فیلسوفان و دانشمندان در یونان است، که اغلب اعتقاد این است که چنین چهره هایی در شرق مجال بروز نیافتند. مورد دوم انقلاب علمی در غرب پس از رنسانس است. آنچه به پرسش اول دامن می زند این است که چرا باید امروزه یونانی ها را پایه گذار فلسفه و به تبع آن علم به معنای واقعی کلمه دانست؟ آنچه به پرسش دوم دامن می زند این است که چرا در غربی که خرافی ترین و عقب افتاده ترین فرهنگ جهان را در قرون وسطی داشت، انقلاب علمی به وجود آمد و نه در شرقی که فرهنگش از آن پیشرفته تر و سالم تر بود و حتی در قرون وسطی، دانش را در غرب تغذیه می کرد؟ (منظورم ترجمه آثار مهم فیلسوفان و دانشمندان اسلامی و رساله های باقیمانده از اسکندریه، از عربی به لاتین است.)

به گمانم تعدادی از دلایل این دو مورد، کاملا روشن است. کوشش خواهم کرد نشان دهم که علم و فلسفه مانند هر چیز دیگری ریشه در «نیاز» دارند، علاوه بر آن در تضاد با ایدئولوژی زدگی شکل می گیرند. ابتدا به یونان می پردازم:

من در ابتدا مشکوک بودم که یونان تا این حد بی همتا باشد. به همین علت به نگرش های فلسفی شرقی روی آوردم. جالب است که پس از مدتی مطالعه متوجه همانندی های بسیاری شدم. مفهوم دیالکتیک هگل، ک ابتدا توسط هراکلیتوس بیان شد، در توصیفات «لائوتزو» هم وجود دارد. جان شناسی آنکسیمندر و آنکسیمس در «یانگ جو» به شکل مشابهی وجود دارد. (همین طور برخی باورهای کلبی). نظریه ی اتمی پیچیده تری نسبت به مدل یونانیان باستان، هر چند مقداری دیرتر، در هند وجود داشته است. اصالت وجود و تشکیک وجود که ابتدا توسط فلوطین و سپس قدیس آکویناس و ملاصدرا تبیین شده است، قبل از آنها توسط شانکارا با مثال هایی تشریح شده است. همچنین بوداییان و هندوها، تقریبا هم زمان با ارسطو، به بنیان گذاشتن منطق می پرداختند، و مواردی اینچنین.

اما با این حال دو تمایز بنیادین بین آنها هست:

۱) هدف از فلسفه ورزی در شرق (مشخصا چین و هند) تعالی زندگی است، و نه کشف حقیقت و قانون طبیعت.

۲) در شرق، نگرش فلسفی بر بنیادهای دینی استوار است و در دل هر سنت، هیچگاه از آن فراتر نمی رود، اما اصالت فلسفه یونانی در این است که از بنیادهای دینی رها شده و پیش فرض های جزمی را کنار گذاشته است. همچنین در مواردی جزء جدایی ناپذیر اسطوره ها و باورهای دینی شده است. این باعث می شود که این عدم تفکیک میان فلسفه و دین، باعث جزمی شدن و ایدئولوژیک شدن فلسفه شود.

اما علت این خودبنیادی فلسفه در یونان چیست؟

۱) وجود قبایل مختلف در غالب یک تمدن واحد: اقوام یونانی متشکل از اقوام مختلفی بودند که با جمع شدن کنار یکدیگر تمدن یونانی را تشکیل دادند. مهم ترین تاثیر وجود این تعدد و تکثر، این است که افراد هر قبیله با قبایل دیگر ارتباطی نزدیک پیدا می کنند و با خدایان و رسوم آنها آشنا می شوند. بنابراین فرد متولد شده در این محیط از همان ابتدا با طیفی از فرهنگ ها و باورها روبرو می شود که خود علت این است که تعصب و تحجر کمتری داشته باشد. بنابراین از آنجا که نمی تواند قبول کند که تمام این باورها هم زمان درست باشند، پتانسیل بیشتری برای تشکیک و پرسش خواهد داشت.

۲) اقوام تاجر: این اقوام اغلب تاجر بودند و در نتیجه ناچار بودند بین تمدن های مختلف به عنوان پلی عمل کرده و در میان آنها دائم در سیر و سفر باشند، و بنابراین با باورهای آنا آشنا شوند و در مورد آنها فکر کنند. این عامل مانند عامل قبلی عمل می کند.

۳) تملک و رفاه: منشا فلسفه یونانی را باید در سرزمین های ایونی بالاخص «ملطیه» دانست، ک طبق منابع تاریخی از ثروت مند ترین اقوام جهان بودند. از ویژگی آنان یکی تجارت بسیار و دیگری داشتن بیشترین درصد برده در منطقه و همین طور تملک مادی است. اگر به هرم مازلو توجه کنیم، متوجه می شویم ک حرکت از غرایز اولیه به غرایز پیچیده تر، صورت می گیرد و در صورتی ک غرایز اولی به خوبی ارضاء شوند، فرد پتانسیل بیشتری برای جستجو برای تامین غرایز بالاترش دارد. البته این شرط کافی است، اما بی شک شرط لازم است.

۴) امنیت: برخلاف بین النهرین و ایران، که مرتب مورد تاخت و تاز قرر می گرفتند و سرزمین های جنگ خیز بودند، یونان طوری توسط کوه ها و آب ها محاصره شده بود که تصرف و غارت آن (به ویژه آتن) را مشکل تر می کرد.در جنگ ترموپیل، با وجود اینکه خشایارشاه ارتشی به مراتب بزرگ تر از آتنی ها داشت و همین طور اسپارت ها را مجبور به تمکین کرده بود، به سختی و با تلفاتی بسیار سنگین توانست بر آتن چیره شود. قبل از او داریوش به هیچ وجه موفق به این کار نشد. یک نکته ی مهم در این رابطه این است که وجود امنیت و نبود جنگ، جدای از اینکه باعث می شود جامعه ی کم دغدغه تری وجود داشته باشد، به احساس ترسی که منشا ایمان گروی افراطی به موجودات مافوق طبیعت می شود، و به بروز ادیان تمامیت خواه و دیدکتاتورها می انجامد، دامن نمی زند. باز هم آلمان نازی مثال بسیار خوبی است. در اثر شکست آلمان در جنگ جهانی اول، این کشور در درجه اول بخشی از تمامیت ارضی اش را از دست داد و دوما غرامت بسیار سنگینی را متحمل شد. شکسته شدن غرور ملت آلمان و فقر شدید که دامن گیر جامعه شد، علت ظهور آلمان نازی و معلول جنگ جهانی اول هستند. دوره ی شکوفایی یونان باستان هم بیشتر مقارن با دوران وجود امنیت و آرامش سیاسی و اجتماعی بود.

۵) پراکندگی و عدم تمرکز ثروت و قدرت: از آنجایی که به پیروی از مارکس ترجیح می دهم بیشتر از آنکه اقتصاد را تابع فرهنگ بدانم، فرهنگ را تابع اقتصاد بدانم. (البته هر دو از هم تاثیر می گیرند اما به گمان من تاثیر اقتصاد بر فرهنگ اغلب مهم تر است.) اگر بپذیریم که ثروت و به تبع آن قدرت، باعث می شوند که صاحبان آنها، عقاید و باورهای خودشان را بر جامعه تحمیل کنند، عدم تمرکز ثروت و قدرت هم باعث می شود که هیچ نیروی مسلط فرهنگی وجود نداشته باشد و فرهنگ ها و باورها در عرض یکدیگر باشند.

عواملی که تا اینجا مطرح کردم بیشتر معطوف به این هستند که چگونه ذهن یونانی ها کمتر از دیگر اقوام به سمت تعصب روی آورد. اما این عوامل به درستی نشان نمی دهند که چه چیزی انگیزه ی روی آوردن یونانیان به علم و فلسفه بود.

چیز جالبی که در مورد الهیات و اسطوره شناسی یونان نظر مخاطب را جلب می کند، ماهیت خدایان و نسبت آنها با بشر است که تمایز جدی با دیگر نظام ای دینی و الهیاتی دارد. در ایران اریمن و اهورامزدا بر همه جا مسلط هستند. در آیین های برهمایی، هر فرقه ای خدایی مسلط بر تمام اوضاع دارد. (ویشنو، شیوا، برهمان و …) در مصر وضعیت مشابه ایران و هند، بلکه وخیم تر است. اما در یونان وضعیت به گونه ی دیگری است. در آنجا با خدایانی روبرو هستیم که از هر جهت شبیه بشر هستند: قدرتشان محدود است. مانند بشر غرایزی دارند که باید ارضا شود. بعضا با هم دشن و یا دوست هستند. بعضا به برخی از قهرمان ای انسانی عشق می ورزند(!) همچنین نظرشان همیشه قاطع نیست و گاهی هم اشتباه می کنند. و مواردی از این دست. این خصوصیات را به خوبی می توان در منظومه های هومری دید.

این فضا یک نقطه ی ضعف و یک نقطه ی قوت دارد. نقطه قوتش این است که از تعصب دینی جلوگیری می کند و در عین حال جامعه را به سوی «مسئولیت پذیری» اجتماعی و فردی سوق می دهد. به زبان نیچه اراده ی معطوف به قدرت در این اقوام، برخلاف مصری ها و ایرانی ها و هندی ها و … ، بیدار است. نقطه ی ضعفش این است که «قانون طبیعت» در آن نادیده گرفته شده و به نظر می رسد که رفتار خدایان مانند انسان ها قابل پیش بینی نیست، و در نتیجه شاخصه ی اصلی قانون مندی که «قابلیت پیش بینی» می باشد، به طور دقیق وجود ندارد. (اعتقاد قانون مندی طبیعت، عامل اصلی بروز انقلاب علمی در اروپا بود.) اما اولا در ایلیاد و ادیسه به شکل های مختلفی می توان نمونه ایی از قانون را دید، منتها به دلیل رفتار انسانی خدایان در ایلیاد، کشف این قانون مشکل تر است. در ادیسه هم نمونه هایی از قانون غیر قابل نقض اخلاقی در قالب باورهای متافیزیکی گنجانده شده است.

علاوه بر آن می توانیم بگوییم منظومه های هومری آغازی بود برای مسئولیت پذیری انسان یونانی و تلاش او برای ایستادن بر روی پای خود و کشف جهان. این آغاز هر چند خودش علمی و علم باور نیست، اما زمینه ای برای ظهور فیلسوفان ملطی و افه سوسی فراهم می کند. قانون مندی جهان در قالب مفهوم «لوگوس» یونانی از همان آغاز فلسفه یونان، در باورهای فیلسوفان ملطی متجلی شد.

اما به منظور بازگشت به پرسش قبلی، یعنی اینکه چه انگیزه ای پس از تشکیک در صحت آیین ها و رسومات، باعث تدقیق در ماهیت جهان، و در نتیجه مطالعه ی تجربی آن شد؟ برای پاسخ گویی به این پرسش ابتدا لازم است به خاستگاه دین و جادو بازگردیم.

از دو راه می توان در آن تحقیق کرد. یکی شواهد روان شناختی و دیگری شواهد اجتماعی. به گمان من هر دوی این شواهد نشان دهنده ی این هستند که دین و جادو، دست کم در مرحله ی پیدایش، ریشه در «نیاز» و «ترس» دارند. انسان های ماقبل تاریخ در دوران حیاتشان با پدیده هایی روبرو می شدند که حیاتشان را به خطر می انداخت و یا برایشان حوادث ناگواری پدید می آورد. از طرفی برای بخش عمده ای از آنها راهکار عملی مفیدی نداشته اند. احتمالا آنها به این نتیجه رسیدند که این نیروهای مافوق بشر و قوی تر از او، توسط موجودات هوشمندی مثل خودشان هدایت می شوند، به علاوه عدم توانایی آنها در رفع این معضلات، ترس بیشتری در آنها پدید می آورد. بسیاری از ما (با توجه به گفته های بسیاری از افراد) در مواقع روبرو شدن با بحران، دست به دامن موجودی قوی تر از خودمان می شویم. بنابراین نیاز ما به رفع معضلاتی که حیاتمان را تهدید می کنند، یا به عبارت دیگر تمایل به صیانت نفس، در شرایط ناتوانی ما را به سوی قدرت های برتر می کشاند، یا با واژگان نیچه، باور به قدرت مطلق، از ناتوانی یک اراده ی معطوف به قدرت، نتیجه می شود. علائم معطوف به متن (روان شناختی) این را به خوبی تایید می کنند. اینکه هم در ادیان ابتدایی و هم ادیان بزرگ و جهانی، بخش عمده ای از مراسم معطوف به دعا برای رستگاری و دفع بلایا هستند. حتی در مواردی اقوام برای این منظور به قربانی کردن انسان ها پرداخته اند!

حال بهتر است به عوامل اجتماعی بنگریم. اوج دین یهودی هم زمان با ظهور موسی در زمانی بود که قوم بنی اسرائیل در عذاب آور ترین و ترسناک ترین دوره ی تاریخیشان بوده اند. اولین قشرهای جامعه ک به مسیحیت گرویدند، فقیرترین ها بودند. به عبارت دیگر، مسیحیت از فقیرترین اقشار آغاز شد و تا شخص امپراطور پیش رفت. در مورد اسلام اولین پیروان این دین، بردگان و تهیدستانی بودند که تحت شرایط بسیار سخت زندگی در جامعه ای با آن اختلاف طبقاتی و گستردگی ربا، زندگی می کردند و … .

اما وظیفه مبلغ مذهبی یا رئیس قبیله در اینجا چیست؟ مسلما تا جایی رئیس قبیله یا مبلغ مذهبی موفق است پیروانی داشته باشد که آنها را قانع کند که روشش به کم شدن آلام می انجامد. به همین علت خرافی ترین و بی مبناترین افکار جادویی، به مرور زمان از بین می روند و با افکار پیچیده تر جایگزین می شوند. اینکه چه مقدار یک آیین دوام می آورد بستگی به این دارد که مبانی آن چقدر ابطال پذیر باشد. یعنی تا چه اندازه غلط بودنشان، راحت تر آشکار شود. برای مثال حالت اول و دوم زیر را در نظر بگیرید:

۱) مردمی در روستای A اعتقاد دارند که خواندن دسته جمعی دعای x توسط اهالی روستا، باعث می شود خدای y، باران به اندازه ای بباراند که محصولات آن سال پربار شود. حال اگر این کار انجام شود و محصولی ارائه نشود، بی شک معلوم می شود که آن آیین برخطاست. اما مساله اینجاست که ادیان و آیین ها، اغلب به مراتب از این مبهم تر و پیچیده ترند.

۲) مردم روستای B، اعتقاد دارند که خواندن دست جمعی دعای x درصورتی که با خلوص نیت همراه باشد، باعث می شود خدای y باران به اندازه ای بباراند که محصولات آن سال پربار شوند. حال اگر دعا خوانده شود و محصول پربار نشود، باز هم ممکن است همه یا بخشی از افراد آن روستا باز هم به آن آیین اعتقاد داشته باشند، چرا که برای آن هنوز توجیهی در همان آیین یافت می شود.

تفاوت در چیست؟ در مورد دوم یک شرط جدید اضافه شده است که از جنبه ی عینی کمتری برخوردار است. یعنی آزمایشی در آن شرایط وجود نداشته که بتوان سنجید که دعای آن فرد با خلوص نیت بوده یا نه، و به همین جهت ابطال پذیر نیست. جالب اینجاست که هر نظام مفهومی اعم از دین، جادو و علم، از ساختار واحدی برای صدق آزمایی پیروی می کنند. اما یک تفاوت بنیادین وجود دارد: اینکه علم می کوشد تا جای ممکن تعابیر غیر عینی را کم کند و دین برخلاف آن می کوشد تعابیر غیر عینی را گسترش دهد تا پایداری و بقاء بیشتری داشته باشد.

اگر به نظام های علمی نگاه کنید، می بینید که بقاء یا سقوط هر نظریه از همین قاعده پیروی می کند. مکانیک نیوتنی با وجود اینکه مانند هر نظریه ی علمی دیگری پیش فرض ها یا اصول موضوعی دارد که قادر به اثباتشان نیست، حدود ۲ قرن پایید، چرا که نیاز محققان را برای توجیه و پیش بینی وقایع برآورده می کرد. حتی پس از انجام آزمایش مورلی-مایکلسون از آنجا که خود آنها تصور می کردند نباید نتایجی برخلاف مکانیک نیوتنی بدست اورند (!) چند سال آزمایش را مرتب تکرار کردند. حتی بعدها هنوز مخالفین کنار گذاشتن مکانیک نیوتنی آزمایش ای پیچیده تری انجام دادند و همان نتایج را بدست آورند و مکانیک نیوتنی برای سرعت های بالا کنار گذاشته شد. در مورد متافیزیکی ارسطویی و کیهان شناسی بطلمیوسی هم وضع به همین گونه است: زمانی که گالیله از اسقف ها و مقامات مذهبی خواست با تلسکوپ به آسمان بنگرند و واقعیت را دریابند، آنها پاسخ دادند که این ابزار تو واقعیت را وارون نشان می دهد. واقعیت آن است که ارسطو و بطلمیوس باور داشتند و قرن هاست که ما قبول داریم. در اینجا مخاطب، باید ببیند بهتر است سخنان گالیله و کپرنیک را با شواهد تجربی ای که ارائه می دهند بپذیرد و با تلسکوپ که تنها ابزار دورنماست به آسمان نگاه کنندو یا اینکه سخنان بطلمیوس و دستگاه کلیسا را به این دلیل که در کتاب مقدس هم چنین آمده قبول کنند؟ شهود اکثر انسان ها به آنها می قبولاند که مورد اول را بپذیرند و این فروریزی باورهای قبلی است.

تا اینجا دلایلی را ذکر کردم که چرا یونانی ها نسبت به تمدن های دیگر از روشنگری بیشتری در بررسی واقعیات برخوردار هستند. اما پس از تشکیک در باورهای اسطوره ای و مذهبی، چه نیازی در یونانیان وجود داشت که آنها را به سوی فلسفه و علم کشاند و دیگر تمدن ها را نکشاند؟ و همین طور چه چیزی باعث وقوع انقلاب علمی در غرب، آن هم در آن اوضاع تحجر و تعصب مذهبی همه جانبه شد؟

به گمان من فارغ از نیازهای اولیه که هر دین یا ساختار اجتماعی دیگری آن را می پذیرد، در مورد نیازهای ثانویه که در میانه و بالای هرم مازلو قرار دارند، وضعیت به گونه ی دیگری است. در اینجا پیشینه ی فرهنگی هر جامعه ای نقش تعیین کننده دارد. مساله این است که در ساختارهای مذهبی و ایدئولوژیک تمدن های باستان به غیر از یونان، هدف اغلب چیزی بوده که از مسیر علم حاصل نمی شده است، به همین جهت نیازی هم احساس نمی شده که سبب شود، علم در آن حوزه گسترش پیدا کند. یک بار دیگر به مرور جریان می پردازیم:

ابتدا بشر با ترس ها و نیازهایی روبرو می شود که قادر به برطرف کردنشان نیست و به همین جهت به قدرت های برتر باور می آورد. این قدرت های برتر در طول تاریخ نارسایی های وجودی خودشان را نشان می دهند. در این مرحله ادیان وارد مرحله یکتاپرستی می شوند و خدایی معرفی می شود که چیزی فراتر از محدوده ی تجربه و مشاهده ی ماست. از طرفی رفتاری به غایت پیچیده تر از خدایان قبلی دارد و جهانش نیز بیش از آنها تابع قانون است. برخلاف اینکه در آغاز پذیرش دین، افراد نیاز به دلایل محکم عقلانی داشته باشند، برای کنار گذاشتن یک دین باید دلایل بسیار نیرومند و محکمی وجود داشته باشد. (البته برای دینی که تفاوت قابل ملاحظه ای با دین پذیرفت شده دارد، دلایل محکمی برای پذیرشش لازم است. البته این دلایل عمدتا به جای اینکه استدلال عقلانی باشند، مبانی اقتصادی و اجتماعی دارند و اغلب به دلایل اینچنینی پیروانشان را جذب می کنند، مشابه با صحبتهایی که در میانه مقاله در مورد پیدایش مسیحیت، یهودیت و اسلام کردم.)

نکته ی دیگری هم که وجود دارد و باید به آن توجه داشت این است که برخلاف جهان امروز که اغلب دین تنها بخش کوچکی از زندگی یک انسان را تشکیل می دهد و برای مثال تنها ساعاتی از یکشنبه ها را به خود اختصاص می دهد و از نظر محتوایی نیز بیشتر جنبه های اخلاقی آن مورد توجه قرار می گیرد تا احکامش، در جهان باستان، دین به مثابه کل هستی پیرو آن تلقی می شد. تمام زندگی، اهداف و رفتارهای او و هم کیشانش، با دینشان و احکام منتج از آن، پیوند خورده بود. این منجر به پیوند خوردن دین با نهادهای قدرت می شود که عامل فوق العاده مهمی است. زمانی که دین با نهادهای قدرت پیوند بخورد، حاصل سلطه ی روزافزون باورهای مرتبط با آن دین خواهد. در بندهای قبلی، من در خصوص نقش شک به عنوان شرط لازم حرکت به سوی نگرش علمی اشاره کردم. اگر قرار باشد این کار در دل یک جامعه سنتی که باورهای متحجرانه اش با نهادهای قدرت پیوند خورده صورت گیرد، بسیار مشکل تر از جامعه ای که در آن قدرت مسلطی هنوز به وجود نیامده (مانند آتن) می باشد. در آن جامعه ی سنتی، مقاومت در برابر اصلاحات فرهنگی بسیار شدیدتر خواهد بود و همان طور که در مورد اروپای قرون وسطی شاهد آن بودیم، ممکن است به کشتار و سوزاندن اصلاح گران بی انجامد. به علاوه در مواردی با تحریف باورهای نواندیشان روبرو بوده ایم. برای مثال در مورد زکریای رازی که با وجود اینکه یک مشرک بود، اما در عمل در جامعه ی امروز بیشتر به عنوان یک مسلمان بسیار معتقد شناخته می شود.

این موهبت بزرگی برای فرهنگ آتنی بود که گرفتار چنین منجلابی نشد. حتی در ایران دوره ی ساسانی، ما با برخورد سیستماتیک با پیروان ادیان دیگر از جانب دستگاه دینی حاکم مواجه بودیم. البته این سرکوب های فرهنگی در چین و هند تا جایی که مانند موهیست های چین، به شورش ها نمی انجامید، در عمل وجود نداشت، اما علل دیگری عامل جلوگیری از توسعه ی علم محض شدند.

حال مساله ای که مطرح می شود این است که چرا نیازهایی که ادیان مطرح می کرده اند، با آنچه امروز علم می خوانیم، نامرتبط است. یک پاسخ روشن آن متکی به پیامدهای علم است. پیامدهای علم چیستند؟ به عبارت دیگر فعالیت علمی چه نتیجه ای در زندگی انسانی دارد؟ ما این پیامدها را در غالب تکنولوژی درک می کنیم. اگر به کارکردهای تکنولوژی نظری بیفکنیم، می بینیم اغلب در راستای هدف کسب آسایش و راحتی در فعالیت های روزمره انسان ها یا ایجاد لذت جسمانی در آنها هستند، و این دقیقا همان چیزی است که ادیان آن را نمی خواهند و از آن گریزان هستند.

فارغ از تکنولوژی پیامد دیگری که مستقیما از علم محض بدست می آید، شناخت جهان است. و مساله این است که این شناخت چیزی مجزا از آنچه به کتب مقدس مربوط می شود، می باشد. (بسیار شنیده ام که برای مثال گفته می شود کلمه ی علم، یا عناوین اینچنینی در قرآن چند صد بار تکرار شده اند و این را حمل بر علم گرایی اسلام می کنند، اما اگر نیک بنگرید آن چه در قرآن از علم،تعقل،تفقه،تدبر و … مراد است، شناخت خدا، دین او و راه رسیدن به رضای اوست و نه علم به معنای امروزی!) به عبارت دیگر در کتب مقدس هیچ سفارشی پیرامون پرداختن به علم به این معنای خاص نشده است. به علاوه کارکردهای تکنولوژی به مثابه پیامدهای علم، قبل از داشتن هیچ دستاورد علمی، قابل شناسایی نیست. این موضوع منشا این امر است که تنها در غرب انقلاب علمی رخ داد، اما پس از سده ها که پیامدهای آن به خوبی خودشان را در جامعه نشان دادند، شرقی ها را مجذوب خودشان کردند.

اما مسیر رستگاری ای که کتب مقدس اغلب نشان می دهند و چیزی مجزای از تکنولوژی و علم محض است، کدام است؟ اینجا با مفهومی مواجه هستیم که نیچه آن را اراده ی معطوف به مرگ می نامد. نیچه باور دارد که پیروان ادیان (اغلب ادیان آفریقایی، دین هندو، دین بودایی و به ویژه ادیان ابراهیمی، و به طور کلی همه ی ادیان به جز سنت های اخلاقی و عرفانی چین) نمونه های تمام عیار «نیست انگاری» هستند. هدف این ادیان و در نتیجه نیازهایی که ایجاد می کنند، برپا داشتن نوعی نظام اخلاقی و تبعیت از آن به منظور رستگاری در عالم دیگر است. حتی آیین بودایی که به شکل متعارف خداباور نیست، در همین دسته جای می گیرد، به دلیل اینکه به نوعی قطع ارتباط با جهان سامسارا (جهان دگرگون شونده) اعتقاد دارد. فارغاز آیین های بودایی و هندو، که بیشتر سبقه ی عرفانی دارند، اگر به متون مقدس ادیان ابراهیمی با دقت نگریسته شود، می بینیم که آنچه «رستگاری» نامیده می شود و با «بهشت موعود» در ارتباط مستقیم است، اغلب مرتبط با غرایز پایه است. نتیجه این است که فرد در این قالب های مفهومی در اغلب موارد نمی تواند در هرم مازلو، به سطوح بالاتر نیازهای انسانی، از جمله علم صعود کند.

در ادیان چینی وضعیت به گونه ی دیگری است. در این مورد ما علاوه بر آیین بودایی، با دو آیین کنفوسیوسی و تائوئیستی هم روبرو هستیم. متاسفانه در این فرهنگ هم نگرش های ساختارمند و نظام مند به جهان، مجال بروز پیدا نکرده است. اما بر مبنای آن چیزی که در رابطه با منشا اثر بودن نیاز برای دین علم گفتم، در چین به دلیل گستردگی جمعیت و در نتیجه نیاز به خوراک و دارو، پزشکی و کشاورزی در این تمدن از همه ی نقاط دیگر جهان توسعه ی بیشتری پیدا کرد. (البته این دو مربوط به همان نیازهای اولیه می شوند که بر باورهای دینی مقدم هستند.) در آیین کنفوسیوسی بر اهمیت محبت و رابطه برادرانه و پدرانه و همین طور تعلیم و تربیت اخلاقی تاکید می شود. این آیین تا قرن ها جزء اصول دیوان سالاری چین بود. در کنار آن مکتب تائو از طرفداران بسیاری برخوردار بود که بیشتر بافت عرفانی دارد و بر گوشه نشینی و بازگشت به «زندگی طبیعی» به جای پرداختن به «زندگی مصنوعی اجتماعی» تاکید دارد و البته پیروان آن در زمینه ی کیمیاگری به فعالیت هایی پرداختند که به توسعه ی دانش آنها از خواص مواد کمک کرد.

با این مقدمات، می توانیم بگوییم منشا گرایش یونانیان عصر باستان و اروپاییان سده ای ۱۶ و ۱۷ به علم و نگاه بی طرفانه ی فلسفی به جهان چیست. انسان یونانی که به دلایل پنجگانه ی ذکر شده، خودش را از بند خرافات و اسطوره ها رها می دید و ایمانی را که نقطه ی اتکای مردم تمدن های دیگر بود، از دست داده بود، نیاز داشت برای ساختن زندگی، جهان و جامعه اش، به خود اتکا کند. انسانی که رستگاری را در متن جستجو می کرد، باید به تفحص و جستجو در عالم می پرداخت و می کوشید با ابزارهایی که در اختیار دارد و یا می سازد، یا دست کم با قوای عقلانیش، به مکاشفه در جهان بپردازد. وقتی که با ناکارآمدی باورهای بی دلیل و ایمانی روبرو می شد، بر خود لازم می دید که برای رهایی از این شک، در جستجوی روش یافتن تجربه ی حقیقی و اصیل باشد. با این حال باز هم بخش عمده ای از مردم عادی، پیرو آیین های عرفانی ارفه ای بودند و به ویژه پس از جنگ های متمادی و تسلط اسپارت ها و آتش سوزی آتن، جامعه یونانی هم مسیر انحطاط را در پیش گرفت، اما میراثی بس مهم و تاثیرگذار از خود به جای نهاد.

اما وضعیت اروپای قرون وسطی چیزی کاملا متفاوت با وضعیت یونان است. برخلاف یونان، در اروپای قرون وسطی با حاکمیت مطلق خرافات و استبداد شدیدا سرکوبگری روبرو هستیم که عرصه را کاملا بر دگراندیشان تنگ کرد است. به پرسش اول باز می گردیم، اینکه چرا در چنین فضایی که به مراتب ناسالم تر و عقب افتاده تر از تمدن های هندی، چینی و اسلامی بود، انقلاب علمی رخ داد. به گمان من علت را باید در همین فضا دانست. به یاد داشته باشد که امکان وقوع بحران های انفجاری و انقلاب در نظامی که اصلاح گر و مصلحت طلب باشد، بسیار کمتر از نظام متحجر توتالیتری است که از جزم ایش عقب نمی نشیند.

نکته ی بسیار مهم دیگری هم در اینجا وجود دارد. اینکه تغییرات عظیم فرهنگی در هر تمدنی، بیش از آنکه تدریجی باشد، جهش وار و فورانی است. انقلاب علمی، رنسانس فرهنگی، تغییر از نظام فئودالی به سرمایه داری و اصلاحات دینی، همگی تغییرات سریع و انقلابی بودند. این نکته ایجاب می کند که دلیل موجهی مبنی بر اینکه هر تمدنی به طور تدریجی می تواند مسیری را که غرب پس از انقلاب علمی طی کرد، بپیماید، وجود ندارد. بلکه ظهور به موقع و مناسب شرایط لازم، عامل تحقق این تغییرات عظیم هستند.

در نهایت می توانیم نتیجه بگیریم چند عامل اساسی در شکل گیری انقلاب علمی در اروپا نقش داشتند:

۱) آثار مقدس دین مسیحیت که درستی و نادرستی باورهای دیگر، در نسبت با آن سنجیده می شد، مملو از باورهای اسطوره ای و اظهار نظرهای متناقض با باورهای علمی است. اگر کتاب های عهد عتیق و جدید را با آثاری مانند اوپانیشادها، قرآن، هرمتیکا و … مقایسه کنیم، به وضوح می بینیم که به مراتب ابطال پذیرتر است. به بیان دیگر بعضا به اموری پرداخته است که سنجش درستی آنها ساده تر است. یکی از آن موارد دیدگاه کتاب مقدس در مورد مرکزی بودن زمین در عالم است که توسط گالیله و کوپرنیک مورد تشکیک قرار گرفت. چنین نمونه هایی در کتب ادیان دیگر کمتر دیده می شود و به همین جهت امکان تشکیک در آنها کمتر است. به عبارت دیگر مفاهیم به کار گرفته شده در ادیان دیگر به دلیل اینکه کمتر اسطوره ای هستند، کمتر با واقعیات درگیر می شوند و جنبه عینی کمتری دارد. در نتیجه اگر کسی بخواهد نادرستی آنها را نشان دهد، با مشکل بیشتری مواجه می شود. همان طور که قبلا گفتم برای کنار گذاشتن باورهای ریشه دار، نیاز به دلایل محکمی است که در مورد فرهنگ مسیحی، بسیار راحت تر از آیین های چینی، بودایی، اسلام و هندو بدست می آیند. (به مثال دو روستا که در میانه مقاله ذکر کردم مراجعه کنید.)

۲) وجود حکومت های مختلف و همین طور میراث خواران متعدد قدرت، دلیل دیگری است. اگر به نقشه ی اروپای قرون وسطی نگاه کنید، به وضوح می بینید که به جای حکومت های مرکزی واحد در تمدن اسلامی، هندی و چینی، چندین حکومت مجزا وجود دارند. به علاوه سازمان کلیسا و تفتیش عقاید در آنها بعضا متفاوت است. در مواردی هم مانند روسیه و بیزانس، با کلیساهای ارتودوکس که از پاپ تبعیت نمی کنند، روبرو هستیم. همین طور گاها میان منافع دستگاه حکومتی پاپ و پادشاهان محلی اختلافات جدی وجود داشت که در موارد خاصی به جنگ هم منجر شد. (مانند دوران حکومت بارباروسا در آلمان) همه ی اینها عواملی هستند که منجر می شوند، دگراندیشان امکان انتقال اندیشه هایشان را داشته باشند. در بسیاری از مواقع دگراندیشان و اصلاح گرانی که تحت تعقیب کلیسای کشوری بودند، در کشوری دیگر پناه داده می شدند. این امر خود منجر به انتقال و در نتیجه گسترش اندیشه ای نو می شد.

۳) اختراع دستگاه چاپ در اروپا که خود به عنوان یک عامل مجزا، منشا اثر بسیاری در تحولات فرهنگی و باورهای نو شد. برای اولین بار در جهان، امکان تکثیر گسترده ی اندیشه های نو فراهم شده بود، که این جلوی توانایی دستگاه کلیسا برای کنترل و بستن شریان های فرهنگی را می گرفت. هر چند کلیسا بالاخره بر بازار نشر کتاب مسلط شد و کتاب های به نظر خودش نامناسب را توقیف می کرد، اما در بسیاری از موارد مانند آثار کوپرنیک و چاپ های اولیه آثار گالیله و … در عمل موفق به کنترل اوضاع نشد.

۴) گسترش دین از مرزهای اولیه به کل زیست انسانی عامل کلیدی دیگری است. هر چند این مورد تا حدودی در اسلام هم وجود دارد و در عمل احکام اسلامی، بخش بزرگی از زندگی را در بر می گیرد، اما در مورد مسیحیت به ویژه در مورد «باورهای متافیزیکی و غیرمتافیزیک» بسیار پررنگ تر است. مسیحیت اولیه بیشتر شبیه یک نظام اخلاقی بود، اما به تدریج با سلطه ی کلیسا بر امور، به یک نظام توتالیتر شبیه شد. نظامی که نه تنها در مورد جزئیات زندگی افراد نظر می دهد، بلکه حتی در مورد جزئیات علمی هم قضاوت می کند و به اظهارات خودش در مورد آنها، تقدس می بخشد. به تعبیر راسل هر نظام مفهومی، هر اندازه به حوزه های متفاوت بیشتری گسترش پیدا کند، امکان فروریختنش بیشتر می شود. علت این موضوع کاملا روشن است. اگر احتمال ابطال شدن یک حکم دینی را مقدار مشخصی در نظر بگیریم، وقتی این احکام چند برابر شوند و به حوزه ای مختلفی نیز تسری پیدا کنند، این احتمالات با هم جمع می شوند و امکان ابطال شدن کل، فزونی می یابد.

مجموعه ی این چهار عامل سبب شدند که تمامیت فرهنگ مسیحی قرون وسطایی به مرور رنگ ببازد و از چشم انسان مدرن بیفتد و تا امروز، بیشتر از آن یک نظام اخلاقی و موارد بسیار محدودی از آداب و رسوم باقی بماند. درست مشابه انسان یونانی در عصر باستان، انسان اروپایی که در برهه ای تمامیت باورهایش در هم شکسته شدند، ناچار بود جایگزین مناسبی برای آن بیابد. انسان گری و به دنبال آن علم انسانی جایگزین مسیحیت لجام گسیخته ی قرون وسطایی شدند. پروتستانیسم و انقلاب صنعتی هم کدام به وجهی به این فروریزی کمک شایانی کردند. پروتستانیسم مطلق بودن کلیسای کاتولیک را زیر سوال برد و انقلاب صنعتی سبب نامتمرکز شدن اقتصاد و کاهش قدرت نسبی کلیسا شد.

در یک کلام می توان گفت برعکس آنچه عموم تصور می کنند، تغییرات عظیم اجتماعی و فرنگی، جهش وار و سریع هستند و به همین علت باورهای ابطال پذیرتر و نامعقول تر، بسیار سریعتر فرو خواهند ریخت. اما برای مثال باورهای آیین هندو، با وجود اینکه نسبت به باورهای کلیسای کاتولیک، از پیشرفتگی و مقبولیت بیشتری برخوردار بودند، اما به جهت اینکه به اندازه کافی ابطال پذیر نبودند، باقی ماندند و چون باقی ماندند، کفه ی اصول و مبانی منتج از آنها، حتی امروز هم از کفه ی علم گرایی، سنگین تر است.

اصغر مهرزادگان

نویسنده: رهام برکچی زاده

منبع: خانه فلسفه