چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

ماجراجو


ماجراجو

در سرزمین ایالات متحده مردی زندگی می‌کرد که اسمش جو بود. او مردی معصوم و درستکار بود؛ عاشق خداوند بود و از گناه پرهیز داشت. نه پسر داشت نه دختر، و مالک هیچ حیوانی نبود، خانه‌ای …

در سرزمین ایالات متحده مردی زندگی می‌کرد که اسمش جو بود. او مردی معصوم و درستکار بود؛ عاشق خداوند بود و از گناه پرهیز داشت. نه پسر داشت نه دختر، و مالک هیچ حیوانی نبود، خانه‌ای نداشت و به نوکر و کلفت احتیاج نداشت. او از حقیرترین مردم شرق هم کم‌تر بود.

روزی فرشتگان به حضور خداوند شرفیاب شدند، و شیطان هم همراه‌شان بود. آن‌وقت خداوند به شیطان گفت: «هیچ به بنده‌ام جو سری زده‌ای؟ در ایالات متحده هیچ کس مثل او نیست ؛ او مردی شریف و درستکار است، او عاشق خداوند است و از گناه به دور است.»

شیطان جواب داد: «جو خدادوست است؟ ... هوم ... او عاشق شماست ... و در عوض هیچ نمی‌خواهد؟ آیا به دور او و آن‌چه می‌کند حصار نکشیده‌اید؟ کارش را پر برکت کنید و به او عوض بدهید، همه چیز به او بدهید تا ثروتش در سرتاسر این سرزمین گسترده شود، حتم دارم از شما روی‌گردان می‌شود.»

خداوند به شیطان گفت: «خیلی خب، باشد، اختیار دار و ندارش در دست تو، اما هیچ کاری به کارِ خودش نداشته باش.»

شیطان جواب داد: «چه خوب! اوم ... ببخشید منظور بدی نداشتم.»

یک روز وقتی جو در رستوران مک دونالد غذا می خورد، اِد مَک ماهون(۱) پیشش آمد و گفت: «همین حالا بلیط بخت آزمایی‌ات برنده شد!»

جو گفت: «خدا را شکر.»

هنوز حرف او تمام نشده بود که، مونتی هال(۲) پیشش آمد و گفت: «جایزه‌ات اتومبیل صفر است"»

جوگفت: «خدا را شکر.»

و هنوز حرف او تمام نشده بود که، کارمِن اِِلِکتِرا پیشش آمد و گفت: «من مال توأم، تصرفم کن!»

جوگفت: «چه لعبتی!»

کارمِن حرف جو را اصلاح کرد: «لعبت ِنگهبان ساحلی(۳)!»

و حالا بیا و تماشا کن که آن‌ها رفتند و ازدواج کردند. بیا و تماشا کن، به کالیفرنیا اسباب کشی کردند و آن‌جا زمین خریدند. بیا و تماشا کن، جو صاحب پسران و دخترانی شد. بیا و تماشا کن، جو صاحب حیوانات بی‌شماری شد، خانهٔ بزرگی خرید و دیگر به نوکر و کلفت احتیاج داشت. او سرآمدِ همهٔ مردمِ غرب شد.

و خداوند به شیطان گفت: «به بنده‌ام جو سری زده‌ای؟ او هنوز خود را حفظ کرده است.»

شیطان در جواب گفت: «خواهیم دید.»

وقتی سه دوست جو از ثروتی که نصیبش شده بود با خبر شدند، از خانه بیرون زدند و به اتفاق نزد جو رفتند تا با او مشورت کنند.

اولین دوستش گفت: «شک ندارم خداوند تو را از نعمت‌هایش برخوردار کرده و آرزوهایت را برآورده خواهد کرد.»

دومین دوستش گفت: «شک ندارم خداوند قلب تو و تمامی ضعف‌هایت را شفا خواهد بخشید!»

و آخرین دوستش گفت: «شک ندارم خداوند باران شادی بر سرت فرو خواهد بارید!»

سپس هرسه مرد دیگر حرفی نزدند، چرا که در نظرشان جو مردی متقی وپرهیز گار بود.

و جو در جواب آن‌ها گفت: «گوش من از این حرف‌ها پر است. همگی شما مشاوران خبره‌ای هستید!» و جو در طلب عافیت، با دوستانش به درگاه خداوند دعا کرد. آن‌ها دعا کردند برای پسران و دختران دلخواه‌شان؛ برای سرزمین دلخواه‌شان، برای حیوانات دلخواه‌شان، برای خانه‌های دلخواه‌شان،برای خدمت‌کاران دلخواه‌شان.

و شیطان لبخند زد: «آیا به بنده‌ات جو سری زده ای؟»

و خداوند به شیطان گفت: «در ایالات متحده همه مثل جو اَند؛ جو مرد یاغی و بی‌حیایی است، او آدمی‌ست که خدا داده‌ها را خیلی دوست دارد.»

و این‌چنین جو از دنیا رفت، پیر و عمر کرده.

شیطان گفت: «بد!»