چهارشنبه, ۱۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 5 March, 2025
پایان یك خیال

از ترس زبانم بند آمده بود و پای فرار نداشتم.عرق سردی بر پیشانیام نشسته بود.صدا ضربان تند قلبم را به وضوح میشنیدم.شبح به من نزدیكتر میشد. حس میكردم، دستش را دراز كرده تا دستم را بگیرد...
سعی كردم با تمام وجود فریاد بزنم.تا شاید در آن شلوغی حیاط، سالن و اتاقهای پایین، كسی صدایم را بشنود.
«منصور»زودتر از زمان ممكن به سادگی و كودنی من پی برد.هیچ خیال نمیكردم به این زودی همه چیز را خراب كنم.دست و پایم هنوز از ترس میلرزید.مستاصل مانده بودم.نمیدانستم چه طور ترس بچگانهام را توجیه كنم، اما او انگار نه انگار كه مسئلهای غیر عادی پیش آمده، به آرامی به من سلام كرد.نفس عمیقی كشیدم.خوشحال بودم كه در تاریكی این اتفاق افتاد، وگرنه روی دیدنش را نداشتم.خواستم عذرخواهی كرده و
به سرعت به گوشهای پناه ببرم كه او نگذاشت.فكر میكردم صحبتكردن در آنجا با منصور درست نباشد; زیرا او نامحرم بود و ما هنوز به عقد یكدیگر در نیامده بودیم.
- با تو هستم، حالت خوبه؟
- بله...بهترم پسر عمو...ببخشین، آخه من...
- هیس...دیگه فراموش كن...تقصیر تو كه نیس، من مثل دزدا تو رو غافلگیر كردم.در ضمن دیگه این طور رسمی باهام حرف نزن.من و تو قراره همین روزا با هم عروسی كنیم.
با شنیدن این كلمه حس كردم تمام وجودم داغ شد.
- من میدونستم كه مییای بالا تا ظرفا رو ببری.صدای «خانجون»رو شنیدم كه آدرس كاسه چینیها رو بهت میداد.دلم میخواست یه دفعه دور از چشم خانجون و عمو و «پری خانم»یه كمی با هات صحبت كنم.آخه ناسلامتی من و تو داریم زن و شوهر میشیم...مگه نه؟
نتوانستم جوابی به او بدهم.
- طناز...؟ طناز...؟
صدای بلند و خشدار خانجون مرا از آنجا بیرون كشید.مثل برق زدهها از جا پریدم...خواستم به سمت راه پله بدوم و جوابش را بدهم، اما منصور گفت:
- صبر كن...جوابش رو كه ندی، چند دقیقه بعد یادش میره صدات كرده...
- ولی...آقا منصور...؟
- من فقط منصورم...فهمیدی؟ و از این كه قراره با هم ازدواج كنیم، خیلی خوشحالم.
- ممنونم...
به نظرم جواب احمقانهای به او دادم، اما نمیدانستم به كسی كه به آدم چنین چیزی میگوید، چه باید پاسخ داد؟
- ممنون چی؟ منظورت از ممنون چیه؟ به من بگو منو دوست داری یا نه؟ ببین...من اصلا عجله ندارم، فقط درست فكر كن و جوابم رو بده...
- آخه من نمیدونم چی باید بگم.خب، من و شما از بچگی اسممون روی هم بوده...یعنی...
- خیلی خب، اون بچگی بود...حالا دیگه، هم تو بزرگی و هم من...حالا چی؟ فقط به خاطر بچگیمون دوستم داری یا نه...؟
پرسش او آن قدر سخت بود كه نمیتوانستم هیچ دلیل قابل قبولی برای آن پیدا كنم...او پی به حال و روز من برد و فهمید كه مستاصل شدهام.
- خیلی خب، راجع بهش فكر كن، بعد بهم جواب بده.
نفس راحتی كشیدم و به سرعت چند قدم از او فاصله گرفتم و خود را به روشنایی كنار راه پلهها رساندم، بدون آن كه یادم بیاید برای چه به آن اتاق رفته بودم، به سرعت پلهها را دو تا یكی پایین دویدم.دو بار نزدیك بود با سر به پایین پلهها بیفتم.آن قدر دستپاچه شده بودم كه نمیتوانستم بفهمم ظاهر بر افروخته و شتابزدهام، چه طور مرا پیش چشمان تیز بین دیگران رسوا میكند...
درست پایین پلهها اولین نگاه پرسشگر، مرا بیش از پیش بر آشفت.
- سلام دختر عمو؟ كجا با این عجله...؟ پس كاسه چینیهای لب طلایی خانجون چی شد؟
تازه آن موقع یادم آمد برای چه به اتاق بالا رفته بودم و حالا دست خالی و سراسیمه مجبور بودم برای فراموشیام بهانهای بتراشم.
- من آوردمشون محسن جون دختر عمو زورش نمیرسید این ظرفا رو بیاره...
قلبم دوباره به تندی تپید، منصور چه طور با این سرعت با دست پر، خود را به من رساند...خدا را شكر كرد كه دیگر لازم نبود دنبال پاسخی برای محسن باشم.
محسن هاج و واج سرتا پای برادرش را برانداز كرد.آرامش و خونسردی منصور بیشتر مضطربم میكرد.حس میكردم، مغزم یخزده است.بهسختی آب گلویم را قورت میدادم و دنبال بهانهای برای فرار از این وضعیت بحرانی بودم كه...
- طناز...طناز جان كاسهها رو پیدا كردی مادر؟
- بله، خانجون...من زورم نرسید، پسر عمو منصور زحمت كشیدن...
- اختیار دارین دختر عمو، قابل شما رو نداره...
محسن مات و مبهوت روی پلهها به من خیره ماند و من بالاخره توانستم خود را به حیاط و پای دیگ نذری برسانم.
- آقاجون نوبت من نشده هنوز؟
آقاجون در حالیكه پالتوی روی دوشش را از زیر دستش جمع میكرد، ملاقه را به دستم داد و گقت:
- بیا عزیز بابا، بیا كه بهموقع رسیدی.اصلا نوبت خودته.
ملاقه را از دست او گرفتم و با تمام قوا آش نذری را هم زدم و در دل خواستههایم را زیر و رو كردم.قلبم هنوز به تندی میتپید.نمیدانستم خواهش خود را چه طور از خدا بخواهم.طی چند روز گذشته بارها وبارها به ازدواج با منصور فكر كرده بودم، اما نمیدانستم چه احساسی نسبت به او دارم.
من و منصور، پسر عمو و دختر عمو بودیم، اما كمتر یكدیگر را میشناختیم.او ۸ سالی از من بزرگتر بود و تودار و مغرور به نظر میرسید.یادم هست كه قاطی بچههای همسن و سالش نمیشد.عزیز دردانه عمو بود و هر چه میخواست، در اسرع وقت برایش حاضر میشد.بهترین سرگرمیهایش سینمارفتن و غرق شدن در مطالعه رمانهای خارجی بود.زن عمو میگفت: «منصور خوره كتاب خوندن داره».هوش خوبی برای حفظ كردن اشعار داشت و مخصوصا شعر نو را خوب میخواند و از برمیكرد.گاهی هم شعر میگفت.بعضی وقتها جوری حرف میزد كه بزرگترها هم از حرفهایش چیزی نمیفهمیدند.
عمو خیلی سعی كرد تابستانها او را به حجره برده و صنعت و كار پدری، یعنی صحافی را به او بیاموزد، ولی پسر عمو منصور علاقهای به این كارها نداشت.او بیشتر هوش و حواسش آن بالاها بود و از كلاف سردرگم سیاست و دودوتا، چهارتای ریالی سررشته خوبی داشت.عمو خیلی سعی كرد همین جا دست و بالش را بند كند و حجرهای برایش دست و پا كرده و مرا نیز به عقدش درآورد، اما ناگهان پسر عمو منصور چمدان را بست و عازم پاریس شد.بعد از آن هر چند وقت یك بار نامهای مینوشت و خانواده را از آخرین وضعیتش باخبر میكرد.عمو و زن عمو بزرگترین افتخارشان این بود كه پسر بزرگشان در یكی از معروفترین دانشگاههای دنیا درس مدیریت خوانده و تا دكترا پیش رفته است.
منصور حالا پس از گذشت هفت سال ناگهان به مملكتش بازگشته تا با یك تیر دو نشان بزند; اول آن كه عمو و آقاجانم را راضی به وصلت با من كند و دوم این كه رضایت پدرش را برای مشاركت در دایر ساختن یك تجارتخانه گلیم و قالی در فرانسه جلب نماید.
تا جایی كه از آقاجانم شنیده بودم عمو، اولین درخواست منصور را با خشنودی و از روی طیب خاطر پذیرفت، اما نسبت به دومین خواست او تردید داشت و بیرغبت بود.
با این حال من با نظر محسن موافق بودم كه بالاخره منصور رگ خواب عموجان را پیدا كرده و او را راضی به قبول این درخواست خواهد كرد.
محسن از شنیدن خبر بازگشت بردار بزرگترش بیش از هر كس دیگر دلشاد بود، اما ناگهان تغییر وضعیت داد و در سكوتی ژرف، توام با افسردگی و دلسردی فرو رفت.
محسن برادر كوچكتر منصور، چهار سال از من بزرگتر بود.من و او در كودكی همبازیهای پر شر و شوری بودیم.او برعكس منصور بسیار زود جوش، جمعگرا و متواضع بود و هرگز دنبال آرزوهای بزرگ و آمال دورودراز نمیرفت.
او كاری، پر حوصله و قانع بود و در كار به نظر میرسید یك اصیلزاده به تمام معناست.محسن برخلاف جوانهای همسن و سالش ترجیح می داد همه چیز را با صبر و شكیبایی در زمانی معین و فرصتی مغتنم، بدون دریافت وام و قرض بهدست آورد، او هیچ وقت بیگدار به آب نمیزد.
میتوانم به جرات بگویم او اولین كسی بود كه در تمام زندگی بعد از آقاجون و مامان جرات تكیه و اعتماد كردن به او را داشتم و مهمتر آن كه من هرگز فرصتی برای فكر كردن در مورد ازدواج با منصور نداشتم.در عوض محسن با آن حجب و حیا و برخوردهای توام با خجالت و شرمش، همیشه مرا جذب خود كرده بود، اما از این احساس درونی سر درنمیآوردم و نمیدانستم چه چیز منصور یك شبه و در یك برخورد، آن هم در كشاكش ترس و دغدغه و فرار تا این اندازه مرا واله و شیدای خود كرده بود.
شاید شهامت گستاخ گونه او دلم را رام كرد و شاید هم من جذب آن بیان عشق عریان و بیپروای او شدم، همان جمله «دوستت دارم»كه تاكنون هرگز از زبان آقاجان نیز نشنیدهام.
محسن همیشه با متانت و حیایی پنهانی میخواست، جوری عشق و محبت خود را به من ابراز كند، اما هیچوقت عبارت: «دوستت دارم»را بر زبان نیاورده بود.جدا از اینها كار و كاسبی منصور با آن حال و روزی كه من آرزویش را داشتم، بیشتر جور درمیآمد.اگر چه با تمام وجود به آقاجون و مامان و خانجون وابسته بودم، ولی خیلی دلم میخواست مثل یك خانم امروزی و متمدن; بهرهای از این تعلقات ببرم و آن سوی كره خاكی را نیز ببینم.
- بسه دخترجون چقدر این آش رو هم میزنی؟ مگه قراره از توی دیگ به جای آش رشته چی در بیاد؟ خوشبختانه همه چی بر وفق مراده، مگه نه؟ تا چند وقت دیگه هم كه عروس میشی و میری سر زندگیت...
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست