یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

فلسفه مادیگرانه ما آمریکاییان


فلسفه مادیگرانه ما آمریکاییان

معتقدم که راست است که امریکاییان چه شخصاً و چه به عنوان ملت, شجاع و بخشنده اند اما فراوانند کسانی که راه می افتند و در گفت و گوها, سخنرانیها و کتابهایشان به مردم دنیا می گویند که ما امریکاییان چه قدر بزرگ و خوب و شریفیم, امریکا بزرگترین کشوری است که جهان تاکنون به خود دیده, و اینکه ما چگونه جهان را به عصری درخشانتر رهبری می کنیم, و ما امریکاییان چه قدر آرمان گراییم

کاری که علاقه‌مندم در این مقاله بکنم این است که بعضی از گرایشهای فرهنگ امریکایی را، به گونه‌ای که امروزه وجود دارد، مروری سریع کنم و به مقایسه آنها با نتیجه‌گیریهای حاصل درباره آن چیزهایی بپردازم که در زندگی ارزشمند است یا کم و بیش ارزشمند است، و به این ترتیب ببینم تمدن ما بر نردبام ارزشهایی که به اصطلاح ما را از بدتر بالا می‌برد و به بهتر می‌رساند، کجا قرار می‌گیرد.

طبیعتاً نمی‌توانم به بررسی کامل موضوع بپردازم. از آن بیم دارم که حتی نتوانم منظم بررسی کنم. تنها کاری که در این مقاله می‌توانم بکنم، چند اشاره کم و بیش نامرتبط و تصافدی به آن چیزی است که من آن را وضعیت روحی‌مان در این سالهای موفقیت در آمریکا {اواخر دهه ۶۰} می‌نامم.

نیز روی آن دسته از جنبه‌های تمدنمان که منطقاً می‌توان از بابت آنها به خود بالید- و بدون شک شمار آنها بسیار است- متوقف نمی‌شوم، بلکه به آن دسته‌ای می‌پردازم که دلیلی برای مباهات به آنها نیست. معتقدم که راست است که امریکا اکنون بزرگترین قهرمان آزادی انسان در جهان است. معتقدم که راست است که امریکاییان چه شخصاً و چه به عنوان ملت، شجاع و بخشنده‌اند. اما فراوانند کسانی که راه می‌افتند و در گفت و گوها، سخنرانیها و کتابهایشان به مردم دنیا می‌گویند که ما امریکاییان چه قدر بزرگ و خوب و شریفیم، امریکا بزرگترین کشوری است که جهان تاکنون به خود دیده، و اینکه ما چگونه جهان را به عصری درخشانتر رهبری می‌کنیم، و ما امریکاییان چه قدر آرمان‌گراییم. اگر شما چنین کاری کنید، همیشه می‌توانید محبوب باشید و عده زیادی را پشت سرتان جمع کنید. اما خیال می‌کنم درست‌تر آنکه به جای لافیدن و در شیپورمان دمیدن، به چند جای تیره در زندگیهایمان نگاه کنیم و ببینیم کجا به بیراه می‌رویم. و البته احتمال نمی‌رود که چنین کاری، طرز عمل محبوبی باشد.

مطالبی راکه می‌خواهم بگویم برای سهولت ذیل دو عنوان تقسیم می‌کنم:

۱) سیاسی

۲) اخلاقی.

و با سیاسی شروع می‌کنم.

بعضی از نتایجی که بالنسبه بدیهی است، از ملاحظاتی که در قسمت آخر اقامه می‌شود، خود به خود استنتاج خواهد شد. نخست دیدیم که حکومت بر اساس عقل، جوهر آرمان دموکراسی است، و این بدان معناست که فرمانروایان ما در ترغیب ما به اینکه آنها را انتخاب کنیم و موازین مورد نظرشان را تأیید کنیم، باید از براهین عقلی استفاده کنند و ما به سهم خود نباید به چیزی جز عقل گوش دهیم. اما در واقع چون فرمانروایان ما چه در دوره‌های انتخابات و چه در مواقع دیگر درصدد برمی‌آیند به جای توسل به ملاحظات عقلانی و براهین عقلی، با تشبثات پست و بی‌ارزش به عواطف نازل، به تعصبها و به منافع شخصی، ما را به تعقیب سیاستهایشان وادارند، پیداست که از این آرمان دموکراسی دور می‌شویم. و ما به خودمان اجازه می‌دهیم ترغیب و وادار شویم. و این، ما را آماج انتقادهایی قرار می‌دهد که فرمانروایان و متفکران سلطه‌گر، کاملاً بحق، بر ما وارد کنند. آنها می‌گویند که دموکراسی لافیده ما بسی بهتر از حکومت عوام نیست، یعنی صحنه سابقه‌ای بیشرمانه برای مناصب عالی و موقعیتهای سیاسی است که به هر وسیله‌ای، شرافتمندانه یا ناشرافتمندانه، به دست آید. پیداست که فرمانروای آگاه نباید سیاستها و موازین را جز به دلیل عقل، بر هر دلیل دیگری که برای جامعه سیاسی خوب می‌داند، به میان آورد؛ و اگر این بدان معنا باشد که او غالباً ناگزیر می‌شود به اعمالی دست بزند که محبوب نیست، نباید پروا کند. باید آماده باشد سمتش را از دست بدهد، نه اینکه دست به عملی بزند که می‌داند به حال کشور بد است. عده این گونه مردان اصولی در حکومت ما چقدر است؟ به عقیده من عده‌ای هستند، اما شمارشان بسیار کم است. اما مسلم می‌دانید که حتی بهترین سیاستمداران ما گامهایی برمی‌دارند و کارهایی می‌کنند که فی نفسه خوب یاآگاهانه نیست، تنها به این دلیل که آراء این گروه یا آن گروه را به دست آورند، مثلا آراء کشاورزان، صاحبان صنایع، یهودیان، سیاهان، کارگران، تا به این ترتیب سر کار بیایند و بر سرکار بمانند. گمان نمی‌کنم مبالغه باشد اگر بگویم که بسیاری از زمامداران ما برای اینکه بر سر کار بمانند، در نابود کردن افراد بی‌گناه تردید به خود راه نمی‌دهند، ما اینها را اعمالی کاملاً طبیعی و بخشی از بازی می‌پنداریم. به جای آنکه آن را محکوم کنیم، به آن لبخند می‌زنیم. و این بدان سبب است که معیارهای سیاسی ما به طرز نکوهش پذیری پست است. همه اینها از این واقعیت سرچشمه می‌گیرد که بر دموکراسی ما، همان گونه که دشمنانمان می‌گویند، به جای آنکه عقل حکومت کند، تا اندازه زیادی حرص و منفعت شخصی حاکم است؛ از این واقعیت سرچشمه می‌گیرد که به خودمان اجازه می‌دهیم به جای ملاحظات عقلی، با توسل به عاطفه و تعصب، ترغیب و وادار شویم. جدا از معیار والای اخلاقی، تنها راه درمانی که برای آن می‌ شناسم، سطح بسیار بالاتری از تعلیم و تربیت عمومی است. به طور کلی هدف آموزش، آموختن این است که مردم عقلشان را به کار بگیرند، از عقل در امور زندگی استفاده کنند، و بر اساس آن دست به عمل بزنند. بیش از این در این باره صحبت نمی‌کنم، زیرا اصرار بر سطح بالاتری از آموزش، اصرار در امری واضح و عادی است. و ما پیش از این تأکید کردیم تا آنجا که می‌توانیم حداکثر سعی‌مان را در این راه بکنیم.

راه دومی که در آن نسبت به آرمانهای دموکراتیک قصور می‌کنیم، در رفتار ما یا یهودیان، سیاهان و دیگر اقلیتهای ناپسند مردم است. پیداست که وقتی از روسها به سبب گناهانشان انتقاد می‌کنیم، نخست باید به تیری فکر کنیم که در چشم خود ماست. پیداست وقتی که به سبب رفتار غیردموکراتیک‌مان باسیاهان به ما حمله می‌کنند حق با آنهاست، هرچند که بیشتر تبعیضهای علیه سیاهان آشکار نیست، بلکه در پس نقابی از تزویر پنهان است. برای مثال، نهادها و سازمانهای بسیاری هستند که در مقرراتشان مطلبی بر ضد سیاهان ندارند، اما هر کسی می‌داند که سیاه به آنها راه ندارد و به بهانه‌ای رد می‌شود. این تبعیض غیردموکراتیک علیه یهودیان، سیاهان، سرخپوستان و دیگران نیازی به توضیح مفصل از جانب من ندارد. هر کسی این را می‌داند، هرچند که وقتی درباره دموکراسی بزرگ امریکاییمان لاف می‌زنیم و آن‌گاه که روسها را به غیردموکرات بودن متهم می‌کنیم، این مطلب را به سهولت از یاد می‌بریم. فقط می‌خواهم بگویم خودم را جداً در طرف کسانی قرار می‌دهم که می‌پندارند راه رفتار ما با این برادران و هم میهنانمان فضیحت‌بار، شرم‌آور و گناهی ملی است.

سومین چیزی که می‌خواهم بگویم این است که گمان نمی‌کنم دموکراسی ما مشکل توازن مناسب میان فردگرایی و نظم را حل کرده باشد. همان کلمه نظم در گوش خیلیها صدای ناهنجاری دارد. منظم بودن را غیردموکراتیک می‌دانند. این خطایی است بسیار فاحش. هر جامعه‌ای اگر جداً بخواهد به هدفهایش برسد، چه این هدفها مقاصد جنگ طلبانه دولتی فاشیست باشد و چه هدفهایی صلح آمیز دولتی دموکراتیک، باید نظم داشته باشد. شاید اگر عبارت دیگری را که از نظر مردم کمتر ناپسند باشد جایگزین واژه نظم کنم، هرچند که دقیقاً همان معنا را بدهد، بتوانم مقصودم را بهتر ادا کنم. پس خوب است به جای نظم بگویم «احترام به قانون و مقررات». از نظر من، این برای دموکراسی ضروری است، اما در جامعه امریکایی ما کاملاً قوام نیافته است، و این نکته‌ای است که گمان می‌کنم هر کسی قبول دارد.

به نظرم بتوانید نداشتن حس خاص نظم را که از همان آغاز حیات ما تأثیر می‌گذارد ببینید. با مراقبت از کودک شروع می‌شود و در مدرسه ادامه می‌یابد. در مدرسه‌های ابتدایی و در خانه‌های ما نظم کافی نیست. این وضع در دانشگاهایمان برقرار است. دانشجویان در دانشگاهها به این اندیشه تشویق می‌شوند، و می‌اندیشند که بهتر از استادانشان می‌دانند چه دوره‌هایی و چه کتابهایی برای آنها خوب است. من همیشه از این بابت شکوه داشته‌ام که نمی‌توانم در درسم کتابی را معرفی کنم که برای موضوع درس، کتاب پایه و برای هر کسی که می‌خواهد موضوع را بشناسد اساسی باشد، زیرا دانشجویانی که هدف آنها بیشتر سرگرمی باشد تا آموزش، این نکته را گران خواهند یافت.

نبودن همین حس بنیادی نظم در مردم ما، خود را در پایان جنگ جهانی دوم در خدمات نظامی نشان داد. درست پس از پایان عملی جنگ، نظم شکسته شد. همه خواستند وظایفشان را رها کنند و به خانه برگردند. یک افسر نیروی دریایی در جریان جنگ به من اطمینان داد- به من گفت بین خودمان باشد، اما گمان می‌کنم بیشتر مردم حالا این را بدانند – که در دنیا ارتشی به غارتگری ارتش امریکا نیست. همچنین زنان خارجی، در کشورهایی که واحدهای بزرگی از ارتش امریکا هست، از سربازان هیچ ملتی به اندازه سربازان امریکایی نمی‌ترسند؛ شاید جز از سربازان روسی و ژاپنی. چند سال پیش سه ناوی مست امریکایی را در کوبا به جرم اهانت لاقیدانه به یکی از قهرمانان ملی کوبا تقریباً تکه تکه کردند. جنایت، زنا و چپاول، ثمره وحشتناک درخت بی‌نظمی است که در سالهای کودکی کاشته شده است.

چرا این طور است؟ البته این قضیه علتهای تاریخی دارد. میب‌توانیم از مرزهای میان این حالات صحبت و بقیه را رها کنیم. اما به اصطلاح دلیل فلسفی نیز وجود دارد. همه اینها به این دلیل اتفاق می‌افتد که از همان آغاز زندگیمان، از دوره طفولیت، تا اندازه زیادی با فلسفه‌ای غلط، که هر گونه مراقبتی را به عنوان رفتار دموکراتیک مردود می‌داند، بار آمده‌ایم. در میان ما از آرمان دموکراتیک فردگرایی برداشت نادرستی حاکم است. همان طور که گفتیم، فردگرایی واقعی به این معنا نیست که هر کسی هر کاری دلش می‌خواهد بدون محدودیت انجام دهد. فردگرایی به معنای فردگرایی بی‌حساب و کتاب نیست. به این معنا نیست که هرکسی هر کاری می‌تواند بکند و به میل دل خودش عمل کند. این برداشت نادرست از فردگرایی همان است که به بی‌نظمی و بی‌قانونی می‌انجامد. فردگرایی واقعی به ا ین معناست که حقوق هر فردی را باید محترم دانست، زیرا هر فردی موجودی است عقلانی و شایسته چنین احترامی. آرمان دموکراتیک این است. و در دموکراسی واقعی این آرمان به نظم حقیقی می‌انجامد، یعنی به نظم درونی، و بنابراین به احترامی عمیق به قانون و مقررات.

درباره ارزشهای سیاسی‌مان یا فقدان ارزشها نکته‌های بسیار بیشتری را همین جا می‌توان یادآور شد. ما لاف می‌زنیم که قانون اساسی‌مان بهترین قانون جهان است. اما این قانون تا کمال فاصله بسیار دارد و پر از موارد نادرست است. ماشین سنا و کنگره قدیمی است و به صدا افتاده است. باید بگویم به تعمیر کلی نیاز دارد. یک نیاز را فقط ذکر می‌کنم، و آن وسیله تأخیر در قانونگذاری مجلس است. با این وسیله چند نفر بد یا طماع یا اهل منفعت می‌توانند به روش غیردموکراتیک مانع اراده اکثریت بشوند،و این ننگی است ملی. اما این مطالب را به حقوقدانان متخصص در قانون اساسی و فیلسوفان سیاست واگذار می‌کنم و به بررسی شاخه دیگری از ارزشهای کلی می‌پردازم که ما برای تمایز از ازرشهای سیاسی، ارزشهای اخلاقی می‌نامیم، و سعی می‌کنم ببینم جامعه ما در قبال آنها چگونه موضع می‌گیرد.

در فصل {«شناخت ارزشها»} درباره مفهوم مقیاس ارزشها بحث کردم و مخصوصاً توجه را به این نگرش افلاطون جلب کردم که تقریباً می‌توان افراد و جوامع را بر اساس چیزهایی که بدانها بیشتر ارزش می‌دهند، بر اساس چیزهایی که در صدر مقیاس ارزشهایشان قرار می‌دهند، طبقه بندی کرد. تقریباً می‌توان گفت فلسفه زندگی و راه حیات هر کسی با پاسخ به این پرسش یکی است: چه هدفهایی را او در صدر مقیاس ارزشهایش قرار می‌دهد؟ آیا به ثروت بیشتر ارزش می‌دهد، یا لذت، یا دانش یا شاید عشق به خدا؟ متدین حقیقی کسی است که عشق به خدا در نظر او از ثروت یا شهرت یا حتی علم و دانش مهمتر است، و او با عمل کردن به ایمانش نشان می‌دهد که واقعاً چنین است، هر چند که ممکن است برای همین چیزهای دیگر ارزش قایل باشد و بخواهد آنها را داشته باشد، اما اگر لازم شد، در تعقیب هدف عالیش، همه اینها را یکباره کنار می‌گذارد. لذت طلب کسی است که لذت حسی را از هر چیز دیگری بهتر می‌داند و بر این اساس عمل می‌کند. کسی را در نظر بگیرید که وارث ثروتی است و این ثروت را در راه زن و می‌گساری و قمار تلف می‌کند و تهیدست می‌شود. می‌توانیم بگوییم که چنین کسی لذتها و هیجانهای حسی را در مقیاس ارزشهایش بالاتر از ثروت قرار می‌دهد، و صحبت از این نیست که او اینها را برتر از ارزشهای دین یا دانش یا شهرت می‌گذارد. از آنجا که لذت را در صدر قرار می‌دهد و همه چیزهای دیگر از جمله ثروت را ذیل آن می‌گذرد، مقیاس ارزشهایش فلسفه زندگی اوست. و همین فلسفه زندگی، راه عملی زندگیش را تعیین می‌کند. به همین ترتیب کسانی هستند که بیش از هرچیز در پی قدرتند و قدرت را هدف اصلیشان می‌دانند. و همین، مقیاس ارزشها و فلسفه عملی زندگیشان را تعیین می‌کند.

حالا اگر بخواهیم بدانیم مقیاس ارزشهای کسی در این راه چیست، باید ببینیم چه می‌کند، نمه اینکه چه می‌گوید. اگر کسی بگوید عشق به خدا برترین ارزش او در زندگی است اما ببینیم که ارزشهای دینی یا اخلاقی او زبانی است و در زندگی دنبال کردن ثروت را علناً هدف اصلی خود قرار داده است، پس حق داریم بگوییم که در فلسفه زندگیش ثروت، نه عشق به خدا، در صدر مقیاس ارزشهایش قرار گرفته است. زیرا همه مردم به چیزی که عقیده دارند عمل می‌کنند و به عملی که می‌کنند معتقدند. البته این قاعده استثناهایی دارد. کسی هست که هدف والایی را مشتاقانه، حقیقتاً و صادقانه نصب‌العین خود قرار می‌دهد، اما در زندگیش از آن بسیار تنزل می‌کند. روح، مشتاق است، اما جسم ناتوان. این بی‌شباهتیهای میان عقیده و عمل معمولاً به یکی از این دو راه ختم می‌شود. یا کسی به تدریج اعمالش را به نقطه‌ای نزدیک هدفهای والایش می‌رساند. یا اینکه به تدریج از آرمانهایش دست می‌شوید و آرمانها را تنزل می‌دهد تا با اعمالش متناسب شود. زیرا عدم تشابه دایمی میان عقیده و عمل به معنای تعارض درونی دردناکی است که کسی با خودش دارد، تعارضی که همواره درصدد است تکلیف را یکسره کند. بنابراین به طور کلی می‌توانیم بر اساس اعمال کسی درباره معقتداتش داوری کنیم.

پیش از آنکه این اصول را در باب تمدنمان به کار بندم، باید یک اشاره کلی دیگر بکنم. از آنچه گفته‌ام کم و بیش پیداست که اگر در شخصیتی عیب و ایرادی باشد، اگر پیچیدگی یا انحرافی در آن باشد، این امر بیشتر وقتها به فلسفه غلطی درباره زندگی می‌انجامد. مقیاس صاحب شخصیت از ارزشها غلط است. البته این امر همیشه صادق نیست. عیب و ایرادهای شخصیتی ممکن است همه نوع علتی داشته باشد. اما دیدگاه خطا درباره زندگی دست کم یک علت مشترک است. و این فلسفه خطا را همیشه می‌توان با گفته افلاطون بیان داشت: کسی که ارزش واقعاً فروتر را فراتر وارزش براستی فراتر را فروتر می‌گذارد، بنابراین مقیاس ارزشهای فرد یا مقیاس ارزشهای ملت یکی از مهمترین چیزها درباره اوست. و مطمئنم که روانکاو و خوب همشیه این را در نظر دارد. در مورد کسانی که به معالجه آنها می‌پردازد، در بدو امر به این نکته توجه می‌کند که معتقدات درست را درباره آن چیزی که در زندگی مهم است و آن چیزی که مهم نیست به آنها نسبت دهد. ممکن است چنین موردی باشد که روانکاوانی سعی کنند بر اساس باورهای نادرستی که قبلاً در ذهن بیمار بوده یا اکنون در ذهن او هست، باورهای غلطی را القاء کنند که گمان می‌کنند در آن زمان به اتکای به نفس می‌بخشد. اگر این طور باشد، کار بدی می‌کنند که هیچ‌گاه دوام نخواهد داشت.

خوب، اگر کسی چنین مطلبی درباره مقیاس ارزشهای ملت بگوید تکلیف چیست؟ این مقیاس از چه نوع است؟ می‌دانیم که شرقیان و بویژه هندیان همیشه غرب را به طور اعم و امریکا را به طور اعم و امریکا را به طور اخص به آن چیزی متهم می‌کنند که آن را مادیگرایی (ماتریالیسم) می‌نامند. آقای وینسنت شیان(۱) در کتابش (۲) که پس از دیداری از هند نوشت، دیداری که در آن خود شاهد قتل آقای گاندی بود، این اتهام مادیگرایی را علیه ما تکرار کرد. او حتی گفت که مادیگرایی غرب علت اصلی جنگهای مداوم آن است و تنها راه صلح تغییر دادن فلسفه ما از این جهت است. اگر ما حقیقتاً صلح می‌خواهیم، اگر ما واقعاً خواهان پایان آن فاجعه‌هایی هستیم که فرزندانمان در آنها قطعه قطعه می‌شوند، نمی‌توانیم از این حرفها به غفلت بگذریم پس می‌خواهیم بدانیم که آیا این اتهام مادیگرایی علیه ما درست است یا غلط.

نخست ببینیم معنی مادیگرایی چیست. هرگاه این کلمه به عنوان اتهام علیه ما به کار می‌رود، ارتباطی با کلمه مادیگرایی که نویسندگان آثار فلسفی در معنای فنی به کار می‌برند ندارد. مادیگرایی فلسفی این عقیده است که هر چیزی در جهان از ماده ساخته شده است، هیچ چیز غیرمادی وجود ندارد، و هر چیزی از جمله ذهن و فکر ما در واقع از اتومهای مادی تشکیل یافته است. چیزی که ما را به آن متهم می‌کنند ارتباطی به این گونه فرضیه‌های علمی یا مابعدالطبیعی ندارد، بلکه با مقیاس ارزشهایمان مرتبط است. گمان می‌کنم بتوانم تعریف نسبتاً کلی خوبی از آن بدهم. در این معنای اخلاقی، مادیگرا کسی است که پول و چیزهای مادی را عموماً درصدر مقیاس ارزشهایش می‌گذارد. اگر عبارت سابقم را از مقاله قبلی به کار ببرم، باید بگویم که او امور جسمی را بالاتر از امور روحی قرار می‌دهد. یا اگر عبارت سقراط را یک بار دیگر به کار ببرم، مادیگرایی یعنی «اندوختن حداکثر میزان ثروت و نداشتن توجه به حکمت و حقیقت و منتهای اعتلای روح».

حالا با بیان این مطلب که این اتهام مادیگرایی، در حق توده‌های مردم هر جایی صادق است و در مورد غرب بالاخص صادقتر از شرق نیست، می‌توانیم سعی کنیم از خودمان دفاع کنیم. این دفاع، ضعیف است، زیرا فقط مبین این مطلب است که سایر اقوام مانند ما بدند. اما جدا از آن، بیم از آن دارم که حتی نتوانیم بگوییم این دفاع صادق است. اگر به هند، از جایی که بویژه این اتهام شروع شده، نگاه کنیم، این اتهام را وارد نخواهیم یافت. مقیاس ارزشهای هندیان هیچ گاه نظیر مقیاس ما نبوده است. به طور کلی این نکته راست است که در هند عشق به خدا همیشه برتر از عشق به چیزهای مادی بوده است. هند تمدنی است مبتنی بر دین، اما تمدن ما مبتنی است بر ثروت. البته واقفم که این گونه تعمیمها همیشه مشکوک است و بحق همین طور است. حتی مشکل بتوان گفت که این تعمیمها چه معنایی دارد و صحبت از مسأله چگونگی اثبات صحت آنها در میان نیست. وقتی این احکام را بیان می‌کنیم آیا مقصودمان این است که اکثریت جمعیت هند، یعنی بیش از ۵۰ درصد جمعیت، به دین بیش از کالاهای مادی توجه دارند و در ایالات متحده اوضاع به عکس است؟ به نظر می‌رسد بیان این مطلب دست کم تفسیر بسیار خام از آن نوع مفهومی است که می‌گوییم. این مطلب به آن آسانی و سادگی نیست. با این حال حتی این معنی خام بکلی دور از منظور نیست.

یک راه داوری درباره ارزشهای اصلی تمدن نظر کردن به مردان بزرگ آن تمدن و بویژه به کسانی است که بیشتر از دیگران آنها را می‌ستایند. شناختن این نکته که ملت چه گونه کسی را بیش از همه ستایش می‌کند، کلیدی به دست ما می‌دهد که چه چیزهایی را ارزشمند می‌داند. راه دیگر، نگاه کردن به ثمرات آن است، پرسیدن اینکه چه چیزی ارزشمندی سهم آن ملت در جهان است. برای مثال، به نظر می‌رسد ذکر این نکته بجا باشد که یونانیان امور فکری و معنوی، نظیر فلسفه، علم، ریاضیات و هنر را در مقیاس ارزشهایشان در مدارج بسیار بالا قرار می‌دادند، بسیار بالاتر از اقوام دیگر، و مطمئناً بسی بالاتر از مدارجی که اکنون ما امریکاییان قرار می‌دهیم. چه هنر و علم و فلسفه عمده‌ترین سهم یونانیان در جهان است. و مردان بزرگ یونان بیشتر هنرمند، شاعر، فیلسوف و عالم بودند. ممکن است بخواهیم این طور استنباط کنیم که این سهم فقط ناظر به تعداد بی‌اندازه اندکی از مردان بزرگ است، همان زبدگان جامعه یونان، و درباره ارزشهای توده‌های وسیع مردم یونان که فقط زیستند و زناشویی کردند و فرزند آوردند و مردم و پیشینه‌ای به جا نگذاشتند، چیزی دستگیرمان نمی‌شود. ما درباره اینها اطلاعی نداریم. اینکه سوفوکلس و آخیلس و یوری پیدس شاعران بزرگی بودند، می‌توان گفت که فقط نشان‌دهنده این است که آنان شاعران بزرگی بودند. درباره صدها هزار مردم کوشنده یونانی معاصر یا آنان که حتی نامشان را نمی‌دانیم چیزی را نشان نمی‌دهد. اما گمان نمی‌کنم بیان این مطلب اصلا درست باشد. مردان بزرگ کشور در مجموع نمایندگان کشورند. از همان خون و دودمان مردمی هستند که از آنها برخاسته‌اند، و ارزشهایی که در کل جامعه گرامی داشته می‌شود، چه از سوی فرمانروایان و چه از جانب فرمانبرداران، حتماً در اصل یکسان است. به طور کلی کشور موجب پیدایش چیزی می‌شود که بیشتر می‌ستاید، و چیزی که ستوده نشود در کشور نمی‌شکفد.

مطمئناً درست است که اکثریت جمعیت در هند همیشه قدیس، مرد دین، را بیشتر ستوده‌اند. و این واقعیت بی‌درنگ راز مقیاس ارزشهای این کشور را بر ما می‌گشاید. نیز هر تاریخدانی بسادگی می‌تواند اثبات کند که بیشتر نهادهای هندی، از جمله آنهایی که ما تمایلی به تأیید آنها نداریم، مثل نظام کاست، بنیادی دینی دارد. البته نمی‌توانم وارد این مطلب بشوم. فقط سعی دارم بگویم منظورم چیست و اگر فرصت باشد، سعی دارم ثابت کنم که هند به آن نحوی که هندیان می‌گویند ما امریکاییان مادیگرا هستیم مادیگرا نیست، و فرهنگ هندی ارزشهای معنوی، نه ارزشهای مادی، را عملا در صدر مقیاسش قرار می‌دهد.

ممکن است این پاسخ بجا را بگویند که ما مطمئناً نمی‌خواهیم مثل هند باشیم، با فقر کشنده‌اش، ظلم و ستم بر فقرا، فقدان همه ارزشهای دموکراتیک (حتی در سالهای اخیر)، نظامی کاستی، خرافه پرستی بیش از اندازه، بیماریها، نگرشهای بدبینانه، روحیه تسلیم و توکل و رکودش. اما این در واقع اصل مطلب نیست. ما نمی‌خواهیم چیزهای بد هند را تقلید کنیم، بلکه می‌خواهیم از چیزهای خوبش تقلید کنیم. حتی در باب آن چیزهایی که در غرب بد می‌دانند گفتنی بسیار است. به هیچ‌وجه یقین نیست (دست کم من یقین ندارم) که روحیه تسلیم و توکل و بدبینی نگرشهایی فروتر از جوش و تقلای کور، ویر تغییرمداوم، خوش‌بینی سطحی نسبت به آرمان خیالی پیشرفت باشد. اما منشأ فقر هند شاید همان قدر که روحیه دینی است، روحیه‌ای که امور معنوی را بر مادی ترجیح می‌دهد، بی‌کفایتی و جهل و غفلتی باشد که ما به آن نسبت می‌دهیم. اما نکته اصلی این است که هر طور که در این باره فکر کنیم، مقیاس هندی ارزشها، که عشق به خدا را در صدر و عشق وبه چیزهای مادی را بسی فروتر از آن قرار می‌دهد، شاید چیزی باشد که بتوانیم از آن بیاموزیم.

البته همه اینها فقط ثابت می‌کند که هند مادیگرا نیست. ثابت نمی‌کند که ما مادیگرا هستیم! پس آیا این اتهام وارد است که تمدن غربی به طور اعم و تمدن امریکایی به طور اخص مادیگرا است؟ خوب است به بعضی از آن دست از خصوصیات تمدن توجه کنیم که نگرشها و مفروضات اساسی آن را بتوان از آن استنتاج کرد. برای مثال به نگرشمان نسبت به سوسیالیسم توجه کنیم. تشکیلات سوسیالیسم جامعه در نهایت چه عاقلانه باشد وچه نباشد، دست کم انگیزه آن انسانی است. استدلال می‌کنند نظامی که اقتصادش کاملاً آزاد است، عملاً به توزیع ناعادلانه ثروت می‌انجامد، به ثروت اضافی برای عده کمی و فقر بسیار برای عده زیادی. هدف سوسیالیسم اصلاح این وضع با کمک نظامی است که گفته می‌شود توزیع عادلانه‌تری را تأمین می‌کند. پس هدف اصلی آن عدالت اجتماعی است. ما نمی‌توانیم با این هدف معارضه کنیم؛ ما فقط می‌توانیم در معقول بودن وسایل تردید کنیم. در اینجا در مقام دفاع یا رد سوسیالیسم نیستم. این شک وجود دارد که موازین پیشنهادی سوسیالیسم، مالکیت ملی وسایل تولید، عدالتی را که آرزو می‌کند عملاً به وجود می‌آورد یا نه. این موضوع را برای بحث مطرح نمی‌کنم. قصدم این است که توجه را به جنبه دیگر امر جلب کنم. یکی از براهین عمده، و شاید بتوان گفت برهان عمده علیه سوسیالیسم این است که انگیزه تولید را از بین می‌برد و بنابراین کل تولید ثروت را در جامعه کاهش می‌دهد. فرض کنیم این نکته درست باشد.

جامعه در نظام سوسیالیستی کمتر از نظام اقتصاد آزاد ثروت تولید می‌کند. نمی‌دانم این مطلب درست است یا نه، اما برای مقاصد استدلال فرض کنیم که راست است. آیا این ثابت می‌کند که سوسیالیسم مشی بدی است که نباید انتخاب کرد؟ مگر آنکه شما به مفروض دیگری قایل باشید که تنها هدف نظام اقتصادی را، بدون توجه به اینکه توزیع آن عادلانه است یا نه، تکاثر حداکثر مقدار ممکن ثروت بداند. پاسخ سوسیالیست می‌تواند کاملاً معقول باشد: قبول است که به سبب فقدان انگیزه ثروت کمتری به بار می‌آید، اما در توزیع ثروت عدالت بیشتر است. ممکن است بپرسد شما کدامیک را ترجیح می‌دهید – جامعه‌ای بسیار ثروتمند اما با بی‌عدالتی اقتصادی روزافزون، یا جامعه‌ای فقیرتر که بیش از تکافوی نیازهایش را ندارد اما عدالت اقتصادی در همه جای این جامعه جاری است؟ پس می‌بینید پرسش این است : در مقیاس ارزشهایتان کدامیک از این دو را برتر می‌گذارید، ثروت یا عدالت؟

حال گمان می‌کنم منصفانه نباشد اگر بگوییم کسانی که سوسیالیسم را بر این اساس محکوم می‌کنند که به از دست رفتن ثروت می‌انجامد، هیچ اعتنایی به توزیع عادلانه اقتصادی ندارند. بدون شک اینها می‌گویند که نظام اقتصاد آزاد بیش از نظام سوسیالیستی عدالت را تأمین می‌کند. چنین استدلالی بیشتر بیان ناخوشایند مطلبی است که نام اقتصاد آزاد بر آن گذاشته می‌شود. اما نکته‌ای که می‌خواهم توجه را به آن جلب کنم این نیست، بلکه بیشتر این است که این بخش کامل از پرسش معمولاً نادیده گرفته شده است. احتمالاً مسلم فرض شده است که هدف عالی نظام اقتصادی تکاثر حداکثر مقدار ثروت ممکن از سوی جامعه است، و ملاحظات دیگر نظیر عدالت یا فراموش شده یا منتهای مراتب، فرعی یا کم اهمیت تلقی شده است. اگر قرار بود نتیجه می‌گرفتم و می‌گفتم بهتر بود امریکا کشوری نسبتاً فقیر، فرض کنید نظیر سوئد، باشد گفته‌ام به نظر مردم بکلی غیرعملی بود. اما این تأکید بر صرف مقدار ثروت، همراه با تأکید به مراتب کمتر بر توزیع عادلانه آن، شاخصی است که ما در باطن- به ظاهر هر چه می‌خواهیم بر لب بیاوریم- در مقیاس ارزشهایمان ثروت را بالاتر از عدالت قرار می‌دهیم.

نشانه‌های دیگری هست که صرف تکاثر مقادیر عظیم ثروت، بدون توجه به عدالت توزیع آن، تنها چیزی است که در نتیجه‌گیریهای اقتصادی‌مان بیشتر ما به آن می‌اندیشیم. ارقام کل تجارت و صادرات و واردات، درآمد کل ملی همیشه در نمودارها، جدولها و آمارنامه‌ها منتشر می‌شود. و اینها ارقامی است که به عنوان معیار رونق اقتصادی ما نقل می‌شود. آمار ناظر به این است که نشان دهد ساخته‌های ما به چه میزان در روزنامه‌ها، کتابها و گزارشهای دولتی جلوه دارد؛ اما آمارهایی که بخواهد نشان دهد ثروت چگونه عادلانه توزیع شده است، آشکار نیست.

اما کشورهایی در جهان هست که کوچک‌اند، زیاد ثروت ندارند و اصلاً قدرتمند نیستند، کشورهایی که در آنها ثروت به عنوان تنها هدف پرستیده نمی‌شود، کشورهایی کوچک، نسبتاً کم اهمیت، شاید بتوان کشورهای اسکاندیناوی را مثال زد. در این کشورها مردم به آنچه ما درآمدهای اندک می‌دانیم قانع‌اند؛ کشورهایی که عده بسیار کمی یخچال، اتومبیل، رادیو و تلویزیون دارند؛ صلح، آرامش، زندگی خانوادگی، گذراندن ساعتهای فراغت به تفکر و مطالعه هنوز جزئی از زندگی مردم است، نه مثل امریکا که دنبال پول بی‌قرار بدوند و برای شیوه‌های جا افتاده‌تر، ساده‌تر و بهتر زندگی وقت باقی نماند. بدون تردید می‌گویم که مقیاس ارزشهای ما امریکاییان از مقیاس اینها فروتر است، زیرا که مادیگرایانه‌تر است.

در عبارتی که همواره بر سر زبانهای ماست: سطح زندگی، همین نکته را می‌بینیم. همه روزنامه‌های ما، سناتورها و نمایندگان کنگره، هر کسی را که در خیابان می‌بینیم، فرض را بر این می‌گذارد که افتخار امریکا در سطح زندگی است که از سطح زندگی هر کشور دیگری در جهان بالاتر است. فرض بر این است که هدف عالی هر سیاستی باید نگهداشتن یا افزایش دادن این سطح زندگی به هر بهایی باشد. مسلم می‌دانند که هر چیزی که پایین‌تر باشد ماهیتاً بد است. اما سطح زندگی چیست؟ اگر به معنای معیار واقعی زندگی خوب، حکمت، معرفت و توجه مهرآمیز به سعادت انسان بود، اما واقعاً خوشبخت بودیم که کشورمان بالاترین سطح زندگی را در جهان داشت. ما حق داشتیم تأکید کنیم که این سطح باید هدف عالی همه کوششهای ما می‌شد. اما هیچ کدام از اینها مدنظر ما نیست. «سطح زندگی» در فلسفه ملی ما به معنی رادیو، اتوموبیل، یخچال و تلویزیون برای همگان است. مراد ما از «زندگی خوب» همین هدفهای مادی است.

و این فلسفه مادیگرایانه ما را به کجا می‌برد؟ خیال می‌کنم که آقای وینسنت شیان کاملاً حق دارد که می‌گوید ما را به طرف جنگ می‌کشاند. بیش از ۲۰۰۰ سال پیش افلاطون گفت که جنگ معلول حرص و آز و بویژه میل به تجمل پرستی است. و این گفته هنوز صادق است. انکار نمی‌کنم که انگیزه‌های آرمانی ممکن است در جنگ دخیل باشد و در واقع غالباً هم دخیل است. منکر نیستم که دو جنگ بزرگ جهانی اخیر تا اندازه زیادی برای مسائل اخلاقی بود. اما نکته این است که اگر حرص و آز انسان در میان نباشد، خود این مسائل اخلاقی به وجود نمی‌آید. تکاثر حداکثر مقدار ثروت را به منزله تنها هدفمان در نظر می‌گیریم. ملت دیگر چنین کاری نمی‌کند. این وضع به برخورد و معارضه می‌انجامد. البته یکی از دو طرف متجاسر است، به این معنا که بیش از طرف دیگر آمادگی دارد که به خشونت عملی دست بزند. پس تجاسر تهدید است و به مسأله ای اخلاقی تبدیل می‌شود. مسائل عدالت نیز به میان می‌آید و به مسائل واقعی اخلاقی تبدیل می‌شود. اما ریشه اصلی همه اینها حرص و آز و فلسفه‌ای مادیگرایانه است؛ مثل این می‌ماند که دو تن جز با دستگاه بزرگ کننده خودشان دنبال چیزی نمی‌گردند و چشم به چیز واحدی دارند. تعارض پیش می‌آید. یکی از این دو خلق و خویی خشنتر و متجاسرتر از دیگری دارد، شاید خودخواه‌تر ا ست، آماده‌تر برای تعدی به حقوق دیگری یا آماده‌تر برای تجاوز به عدالت. در اینجا از نظر آن کسی که چشم به ثروت دارد، مسائل اخلاقی نیز با مسأله اصلی درآمیخته می‌شود.

افلاطون بویژه یادآور می‌شود که میل به تجمل‌پرستی علت جنگهاست، البته مردم باید نیازهای مادیشان را برآورده کنند. باید خوراک و پوشاک و مسکن و سایر ضروریات ساده را داشته باشند. اینها همان است که افلاطون «مایحتاج ضروری» می‌داند. و مادام که مردم به این ضروریات قانع باشند، نیازی به جنگ نیست. افلاطون زیر عنوان تجملات یا آنچه وی «مایحتاج غیرضروری» می‌نامد، از اینها نام می‌برد: میز و نیمکت و غذاهای لذیذ و روغنهای خوشبو و عطرها و زنان بدکاره و دختران کورنتی. تردیدی نیست که اینها بیشتر سرگرم‌کننده است. و دلیلی نیست که چرا باید خواسته‌هایمان رابه حداقل ضروریات، ساده‌ترین خوراک، جامه‌ای از پارچه غیرلطیف و سرپناهی محدود کنیم. ممکن است بخواهیم بعضی اقلام را از صورت تجملات افلاطون حذف کنیم و اقلام دیگری را به آن بیفزاییم. خوب است اضافه کنم که باید یخچال، اتوموبیل، رادیو و تلویزیون را به صورت بیفزاییم و پافشاری شما و من بر اینکه باید این چیزها را داشته باشیم، از علتهای نیرومند جنگ است. ممکن است بین ما فرق باشد که مرز میان زندگی منطقاً راحت و تجملی، بین نیازهای ضروری و غیرضروری را کجا بکشیم. دادگاههای انگلیس این فرق را گذاشته‌اند و برای مثال گفته‌اند گرچه برای بیشتر ما یک شلوار بس است، برای آکسفردی ده شلوار لازم است. اما مرز میان نیازهای معقول و تجملی را هر چه بالاتر ببریم خطر بیشتر است. زیرا افلاطون در این نگرش اساسیش حق دارد که میل به تجمل‌پرستی را علت اصلی جنگ می‌داند. و این بدان معناست که میل سیری ناپذیری به اتومبیل و تلویزیون و رادیو و خانه‌های عالی و آخرین دستگاههای برقی، و خلاصه هر چیزی که جزو ستایش ملی‌مان از آنچه بالاترین سطح زندگی در جهان به شمار می‌رود قرار می‌دهیم، علت اصلی جنگ است. اگر از کشورهای جهان سازمان مناسبی به وجود آوریم، جامعه ملل، سازمان ملل، یا شاید حکومتی جهانی، گمان می‌کنم بتوانیم جنگ را از بین ببریم یا کنترل کنیم. نمی‌خواهم از ارزش این گونه نهادها بکاهم. به آنها با نظر کاملاً مساعد نگاه می‌کنم. اما مادام که علت جنگها، یعنی فلسفه مادیگرایانه ما، به قوت خود باقی است، معتقد نیستم که با ترتیبات مکانیکی از این نوع از شر جنگ خلاص شویم.

خوب است حالا به پدیده قابل توجه دیگری از جوامع ما که نشانه مادیگرایی ماست – مقصودم رشد چشمگیر تبلیغات است – توجه کنیم. در زندگی اجتماعی، تبلیغات جایگاه مشروع و ارزش دارد. در واقع ارزش آن این است که درباره اینکه چه محصولاتی در بازار موجود است و اینها را از کجا می‌توان تهیه کرد، اطلاعات به دست می‌دهد. اگر تیغ یا قوطی صابون بخواهیم و ندانم کی اینها را می‌سازد و می‌فروشد، نمی‌دانم چه کار کنم. اما این تنها کارکرد مشروع تبلیغات است، اما از این حد که بگذرد انگل جامعه است، بی‌ارزش، بی‌استفاده، فعالیتی واقعاً زیانبار، نشانه‌ای از بیماری، سرطانی در کبد جامعه.

تا زمانی که شغل تبلیغات عملاً در میان ما وجود دارد، که تا اندازه زیادی هنر ماهرانه دروغ گفتن است، گمان نمی‌کنم که تأکید بر آن لازم باشد. منکر نیستم که تبلیغات کم و بیش شرافتمندانه وجود دارد و ممکن است واقعیت داشته باشد که بعضی از بهترین شرکتهای تجاری ما سعی دارند تبلیغاتشان را در محدوده حقایق انجام دهند. اما معتقدم که همین احساس حقیقت در تبلیغات، هر چند که وجود دارد، بخش بسیار کوچکی را تشکیل می‌دهد. بیشتر تبلیغات اعتنایی به حقیقت ندارند. درباره استراحتگاهی تابستانی تبلیغ می‌کنند. برجنبه‌های دلربایش مبالغه می‌کنند و از مضار آن چیزی نمی‌گویند. یعنی دروغ می‌گویند. عکسها یا تصویرهایی را ماهرانه جا می‌دهند، به گونه‌ای که باغچه‌ها یا ساختمانها بزرگتر یا باشکوهتر از آنچه هست نشان داده شود. باز دروغ می‌گویند. یا خمیر دندانی را تبلیغ می‌کنند و می‌گویند که این بهترین خمیر دندان در بازار است، دندانهای شما را بهتر از هر خمیر دیگری سفید می کند این باید دروغ باشد زیرا شما همه خمیردندانهای دیگر را امتحان نکرده‌اید و داوری جزئی، آن را به بهترین خمیر دانسته است. احتمالاً هیچ کسی از این راه خیلی گمراه نمی‌شود، چندانکه می‌توان گفت صدمه‌ای وارد نمی‌گردد. اما اینکه گمراه کننده نیست فقط به این معنی است که اینها چنان دروغگوهای مشهوری هستند که کسی حرفشان را باور نمی‌کند. و چون تأثیرش صدمه‌ای وارد نمی‌کند، یعنی کاملاً غیرواقعی است. صدمه آن فقط این نیست که اینها دروغگو شده‌اند، بلکه این است که حس صداقت و شرافت در کل جامعه زیر پا گذاشته و تا اندازه زیادی نابوده شده است. و نتیجه آن، سطح نازل اخلاق بازرگانی است.

آیا از حقیقت و شرافت سطحی را توقع دارم که به طور غیرمعمول بالا و غیرعملی است؟ به هیچ‌وجه. زیرا مردم فراوانی هستند که هنوز با معیارهای قدیمی شرافت زندگی می‌کنند. گاهی وقتها به این دسته از مردم «محترم» می‌گویند، هر چند که متأسفانه این کلمه با تصورات نازل از تکبر و غرور درآمیخته است. اما آدم محترم به این معنا بود، و هنوز هم نزد بسیاری به این معناست، که به معیارهای نازل اخلاقی تن در نمی‌دهد، سرفراز است که پدرانش پیش از او هیچ‌گاه کار غیرآبرومندانه یا نامحترمانه ای نکرده‌اند، او مصمم است که این سنت را به فرزندانش منتقل کند. هنوز هم مردم فراوانی هستند که ترجیح می‌دهند پسرانشان فقیر باشند، اما با معاونت در شغلی که لازمه‌اش تبلیغات غیرشرافتمندانه است پولدار نشوند.

اما در واقع بی‌صداقتی بیشتر تبلیغات، بدترین جنبه آن است. و تبلیغات جنبه‌ای دارد که بمراتب از این بدتر است. و آن این است که تبلیغات خواسته‌هایی در مردم ایجاد می‌کند که قبلاً وجود نداشته است، خواسته‌هایی کاملاً غیرضروری. واقعیت اینکه این یکی از هدفهای اصلی تبلیغات است. دستگاهی یا محصول غذایی تازه‌ای تولید می‌کنند. البته گاه ممکن است چیزی برای آن اختراع کرده باشند که نیازی واقعی برای آن وجود داشته باشد، و بعد هم در جامعه‌ نکونام می شوند، اما در اکثر موارد در محصول اینها منفعت واقعی به حال جامعه نیست. در واقع ممکن است میلی برای آن وجود نداشته باشد. بنابراین با مبارزه‌ای تبلیغاتی، با فرو کردن به گوش مردم که اگر از محصولشان استفاده کنند چه قدر بهتر خواهد بود، دست به کار ایجاد نیاز می‌شوند. پس وقتی مردم به استفاده از آن محصول عادت کردند، میلی که مصنوعاً برای آن پرورانده شده است، رشد می‌کند. به این ترتیب شمار و نوع خواسته‌های انسان مداوم افزایش می‌یابد و به این ترتیب نیاز به زندگی تجملی رشد می‌کند. و از آنجا که نیاز به تجملات علت اصلی جنگ است، نتیجه آنکه فن تبلیغات در حدی مسؤول جنگ است.

بهترین دستور برای سعادت انسان در محدوده نگهداشتن شمار خواسته‌هاست، به گونه‌ای که خواسته‌ها به آسانی برآورده شود. اما بدتر از هر چیزی همین جریان تبلیغات است که درست در نقطه مقابل قرار دارد. تبلیغات، شمار خواسته‌ها را مدام افزایش می‌دهد، و برآورده ساختن آنها را همواره دشوارتر می‌کند و خوشبخت‌بودن را سخت‌تر می‌سازد. خوشبختی، در سازگاری آنچه دارید با آنچه می‌خواهید، در توازن میان این دو است. مادام که خواسته‌ها اندک است، توازن آسان است و مردم می‌توانند خوشبخت باشند. اما در عصر ما، در تمدن ما، انباشته شدن عظیم خواسته‌های انسان که تا اندازه زیادی معلول تبلیغات است، نابود کننده سعادت است.

برای مادیگرایی‌مان دلیل دیگری ذکر می‌کنم. وقتی می‌خواستیم بدانیم که یونانیان به چه چیزی بیش ازهمه ارزش می‌نهادند و فلسفه زندگیشان و مقیاس ارزشهایشان چه بود، به نوشته‌های فیلسوفانش نگاه می‌کردیم. در فیلسوفان بزرگ هر قومی همواره می‌توان جلوه‌ای از روح آن قوم را یافت. نگرشهای اساسی مشابه به جهان و به زندگی به شکلهای مختلف در هنر، ادبیات و نظامهای فلسفی یک فرهنگ دیده می‌شود. درهنر و ادبیات به شکلهای معین حسی ظاهر می‌شود؛ در فلسفه به صورت تفکر انتزاعی تجلی می‌کند. بنابراین برای مثال فلسفه افلاطون، روح یونانی و احساس یونانی درباره زندگی است که به صورت انتزاعی عرضه شده است.

پس جای فلسفه‌های بزرگ یا فیلسوفان امریکا کجاست؟ بدون شک عملی گرایی (پراگماتیسم) فلسفه خاص امریکاست و بزرگترین نماینده آن جان دیویی بود. این فلسفه درباره ارزشهای زندگی به ما چه می‌گوید؟ می‌دانیم که افلاطون چه می‌اندیشید. او ارزشهای انسانی را در چنین ترتیبی قرار داد: حکمت و معرفت، افتخار یا اعتبار، ثروت یا کالاهی مادی ولذت. به طور کلی پیام اصلی او این بود که امور روحی برتر از امور مادی و جسمانی است. و این همواره مضمون اصلی تعالیم همه انبیاء، اوصیاء و حکمای بزرگ جهان بوده است. پس مقیاس ارزشهای عملی گرایی چیست؟ نمی‌خواهم اتهام مادیگرایی را متوجه آن دسته از فیلسوفان دانشگاهی نظیر جان دیویی کنم که نمایندگان حرفه‌ای این فلسفه هستند. گفتن این مطلب که چنین اتهامی صحت دارد بسیار دشوار است. (۳) اما فقط این سئوال را می‌پرسم: چرا عملی‌گرایی این قدر زیاد به مردم امریکا توجه دارد و در این کار آن تردیدی نیست؟ چرا عملی‌گرایی به معنای فلسفه رایج آمریکا شده است؟ بدون شک خودم پاسخی ندارم. درست یا نادرست، این بدان علت است که مردم در عملی گرایی، توجیهی از ارزشهای مادیگرایانه خاص خود می‌بینند. عملی گرایی یا ابزارگرایی(۴)- نامی که استاد دیویی بر آن نهاده- می‌گوید که هر اندیشه‌ای – و این شامل علم، فلسفه و به طور کلی امور فکری است- در نهایت فقط ابزاری است و کاربرد عملی آن توجیه کننده آن است. علم و فلسفه و امور فکری و به طور کلی آن طور که یونانیان می‌پنداشتند، فی نفسه هدف نیست، بلکه وسیله استفاده عملی است. شما همین جا می‌توانید ببینید چگونه می‌توان این را تفسیر کرد. اگر دوستان فلسفه‌دان حرفه‌ایم این را ترجیح بدهند، می‌خواهم بگویم به عنوان توجیه‌کننده مادیگرایی «تحریف» شده است. زیرا از نظر بیشتر مردم استفاده عملی به معنای به دست آوردن کالاها و رفاه مادی و امور جسمانی است. اگر عملی‌گرایی به این صورت تفسیر شود، در نهایت به این معناست که امور روحی و فکری فی نفسه ارزش ندارد، بلکه فقط به منزله خادم هدفهای مادی است. این به معنای آن است که در مقیاس ارشها، هدفهای مادی جایگاهی برتر از هدفهای روحی دارد. و این تعریف مادیگرایی است. بنابراین رواج وسیع عملی‌گرایی دلیل نوعی مادیگرایی بنیادی در اذهان مردم امریکاست.

ما در امریکا به آنچه «عملی» بودن می‌نامیم، به خود مباهات می‌کنیم. عملی‌گرایی به عنوان فلسفه زندگی چیزی جز پرستش عملی نیست. اما در تفکر رایج ما «عملی» بودن به چه معناست؟ پرسش ما این نیست که فیلسوفان حرفه‌ای عملی‌گرا چه معنایی از آن اراده می‌کنند؟ گمان می‌کنم عملی هیچ معنایی جز مادیگرا بودن ندارد، و نیز ارزش دادن به امور مادی بیش از هر چیزی، و ارضای نیازهای صرفاً مادی. آرمانهای موعظه جبل را غیرعملی می‌دانند – همان طور که گاه این طور است. مگر این آرمانها جز آنکه امور روحی را بالا می‌برد و ثروت و قدرت دنیوی را در مقیاس ارزشها پایین می‌آورد، چه معنایی دارد؟ هنرمندی که انگیزه‌اش بینش او از زیبایی است و به سر کردن با تکه نانی قانع است، آدمی غیرعملی شمرده می‌شود. جز آنکه او به بینش خود بیش از رفاه مادی ارزش می‌دهد؟ متقاعد شده‌ام که کلمه عملی، آن طور که معمولاً بین ما به کار می‌رود، فقط معنای مادیگرایانه دارد. و صرف این واقعیت که ما در امریکا خودمان را بالاخص مردم عملی می‌دانیم، فقط نشانه آن است که ما مردمی مادیگراییم. کسی که اهل کسب و کار است به تمام معنی عملی است، زیرا وظیفه اصلی‌اش تأمین حوائج مادی است. هنرمند، اندیشمند، فیلسوف، قدیس و اهل علم، عملی نیستند. آدم عملی اینها را تحمل می‌کند، بعضاً به این سبب که چیزی تهیه می‌بینند که از نظر او بی‌اهمیت است، اما برای پر کردن ایام فراغت مردم و اشکال سرگرمی فعالیتهایی بی‌زیان است؛ و بعضاً به این دلیل که از راههای غیرمستقیم مختلف می‌تواند در خدمت آن چیزی قرار گیرد که او مهم، یعنی در خدمت امور مادی، می‌داند. او در این راه به علم بیش از بقیه ارزش می‌دهد. علم، کمک صنعت است و رفاه مادی فراهم می‌کند. اما برای خود علم صرفاً به عنوان صورتی از معرفت و به عنوان برآورنده آرزو و اشتیاق روح، هیچ استفاده‌ای قایل نیست. علم، هنر و فلسفه در واقع هیچ معنایی ندارد، مگر تا جایی که از راههای مختلف به تأمین هدفهای مادی یاری برساند. و اگر نمی‌گوید عشق به خدا هم بی‌معنی است تنها به دلیل جبن بسیار اوست.

به همین دلایل وقتی می‌خوانم یا می‌شنوم که می‌گویند تمدن ما بزرگترین تمدن تاریخ جهان است، ما شگفتی انگیزترین مردمیم، وقتی از پیشرفت جدید و خصلت رو به پیشرفت فرهنگ غنی می‌شنوم، نی‌توانم متحیر نشوم. فقط به یونان باستان فکر نمی‌کنم، بلکه حتی به هند فقیرگرفتار جهل، با همه بدبختی، بیماری جسمی و به اصطلاح رکودش، اما با دلش که متوجه خداست، می‌اندیشم. و این سخنان شاعر در گوشم طنین انداز است.

خدایا، این لاف و گزاف دیوانه‌وار و این سخن ابلهانه را خودت بر مردمت ببخشای.

و البته مطالبی که دارم می‌گویم بسیار غیرعملی است. از این رو، بنا به حرفه‌ام آدمی غیرعملی هستم. شاید همین چیزهایی که گفته‌ام به معنای اجتناب ناپذیر باشد، که اکنون نتوانیم از امتداد مسیر مادیگرایی که سراشیب آن مدتهای مدیدی است آغاز شده است باز گردیم – هرچند که این عقیده را قبول ندارم که اکنون خیلی دیر شده است. اما می‌دانم که این راهی است که به جنگ می‌انجامد نه به صلح، به ظلمت ختم می‌شود نه به روشنی.

نویسنده: والتر ترنس. - استیس

مترجم: عبدالحسین - آذرنگ

منبع: سایت - باشگاه اندیشه - به نقل از کتاب گزیده ای از مقالات استیس، نوشته و. ت: استیس، ترجمه عبدالحسین آذرنگ، انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی

پاورقی‌ها :

۱,۲-Vincent Sheean, Lead Kindly Light.

۳-استاد وارنر فایت Warner Fite نوشت، «عملی گرایی امریکایی متمایل به این عقیده است که نیازهای روحی فقط نیازهای نان و کره است که تغییر هیأت داده است The Living Mind