دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

سایه پدر


سایه پدر

دخترک چهره غم گرفته‌اش را در قاب آینه نشاند. هر سال این روز که فرا می‌رسید غربتی بزرگ بر جانش چنگ می‌انداخت. از خانه بیرون زد. در طول راه بچه‌هایی که با شادمانی دست در دست مادر به …

دخترک چهره غم گرفته‌اش را در قاب آینه نشاند. هر سال این روز که فرا می‌رسید غربتی بزرگ بر جانش چنگ می‌انداخت. از خانه بیرون زد. در طول راه بچه‌هایی که با شادمانی دست در دست مادر به خریدن هدیه مشغول بودند نگاهش را متلاطم می‌کردند. وارد گل‌فروشی شد. همان سفارش قدیمی را داد. چند شاخه گل سفید. گل‌ها را در دست گرفت، شیشه‌ای گلاب خرید و راه افتاد. کنار سنگ زانو زد. سنگ قبر را شست. گل‌ها را روی آن گذاشت و عطر گلاب را در هوا پراکند.

چند سالی بود که او، روز پدر برنامه‌اش این بود. عقده دلش باز شد و اشک‌ها سرازیر شدند. در این روز بچه‌ای به عشق آغوش گرم پدر و نگاه استوارش شادی می‌کند اما من... بغض راه گلویش را بست. چشمانش را بست، تصویر آخرین دیدارش با پدر قبل از مرگ را یکبار دیگر مرور کرد. وقتی کنارش پیر مردی نشست سربرگردانید. پیرمرد فاتحه‌ای خواند، به او نگاهی کرد و گفت: اگر او رفته، یادت باشد که واهمه‌ای و غمی در دلت لانه نکند که سایه پدری واقعی همیشه باتوست.

دخترک در راه، دل به صدای مؤذن سپرده بود. او پدر واقعی را یافته بود.

رویا مغیطی