یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

با برادر جبرئیل ع


با برادر جبرئیل ع

فرودآ كه خدای كعبه ابابیل های پرواز را برای نابودی فیل های نیرنگ, فرو فرستاده و سپاه ابرهه را ابرهه بی سپاه ساخته است

فرودآ، ای ستاره واپسین رسالت. فرودآ كه فروزانی ات طاق كسری را در هم شكند و آتشكده فارس را به سردی كشاند. فرودآ كه تورات چشم به راهت مانده است و انجیل، تو را می خواند. فرودآ كه خدای كعبه ابابیل های پرواز را برای نابودی فیل های نیرنگ، فرو فرستاده و سپاه ابرهه را ابرهه بی سپاه ساخته است. از ابراهیم نگاهت، ایمان بر می خیزد و نوح كلامت، طوفان بر می انگیزد. از موسای تجلی ات، شعله شعله نور می تراود و داوود لهجه ات، «نفخ فی الصور» را فریاد می زند. سلیمان سلطنت تو را آفاق، گوشه ای است و مسیح نفست را مزرعه عالم خوشه ای! گاه ایوب صبرت به «شعب ابی طالب» لبخند می زند و گاه خضر حیاتت، دامان مدینه را پر از گل می سازد. تا همیشه، حرای سینه ها، از جبرئیل سخنانت عطر آگین باد. در شرقی ترین، جغرافیای فطرت خانه ساختی و در زلالی ملكوتی ترین قناعت، قنوت گرفتی. مزرعه سبز فلك، مدیون باغبانی توسن و خوشه های گندم محبت، زعفرانی تو! تو با مردمان ساده زمین، با لهجه آفتاب سخن گفتی و شب های كویر خاكیان را، ستاره باران كردی، تو همان كسی بودی كه خرمن های نیایش، در فصل برداشت معنویت، شادی را به همیشه كشاورزان نیازمند آوردی. تو امیدواری دل همه بودی!

با هر پلكی كه می زدی، پرنده ها به پرواز در می آمدند و آسمان را مشبك می ساختند. لب كه می گشودی، هزاران قناری، سخنانت را از بر می كردند و تا هماره باغ، زمزمه می كردند .. دست بر گیسو كه می كشیدی، شب، مبهوت می ماند و دست، چو بر گونه آشنا می ساختی، روز به روشنای تو رشك می برد. جامه چون بر تن می كردی، گل ها از شوق، پیراهن می دریدند و عبا تا بر دوش می افكندی، درختان از هیبت تو برگ می ریختند. راه كه می رفتی،كائنات به احترامت می ایستاد و چون می ایستادی، كهكشان ها به آینه گردانی ات، به راه می افتاد. هنگامی كه می نشستی، آسمان ها به فرمانبرداری ات بر می خاستند و چون برمی خاستی، فروتنانه پیش پایت می نشستند. هزاره های دوردست، آمدنت را مژده داده بودند و پیامبران پیشین، تا صبح برآمدنت، به تاریخ چشم دوخته بودند. تو با حضورت، زمین را شكافتی و مردمان روزگاران كهن را فریاد امروزیان آوردی. تو با حضورت، صد و بیست و چهار هزار ستاره نورانی را به آسمان هدایت بازآوردی. تو با حضورت، پیروزی سپاهیان عشق را بر چپاولگران محبت باور اندی. تو با حضورت، ایمان را حیات دیگر گونه ای بخشیدی، و تو با حضورت، «حضور» را جلوه گر ساختی. همگان شهادت دادند كه تو به «لات» و «هبل» و «عزی» فرمان دادی فرو ریزند. همگان شهادت دادند كه تو در نهایت اقتدار، به «ابوسفیان»ها دستور دادی سر جایشان بنشینند. همگان شهادت دادند كه تو به «ابولهب»ها «تبت یدا» گفتی. همگان شهادت دادند كه تو در «جنگ بدر» چون «بدر» درخشیدی و در «جنگ احد» سرمستانه، و با سنگ دشمن، پیشانی ات را رنگ لاله بخشیدی. همگان شهادت دادند كه تو شیرینی حضورت را بر گرسنگی «شعب ابی طالب»، غالب ساختی و همگان شهادت دادند كه تو رسول «رحمه للعالمین» بودی.

به عاطفه بهار سوگند، دیدند تو را آن هنگام كه مهربانی ات را همبازی كودكان كوچه های مكه و مدینه كردی و به تندی پاییز سوگند، تماشا كردند تو را، آن هنگام كه خشمت را با شمشیر به حلقوم «ابوكفرها» فرو می كردی. دریای شكیبایی ات و طوفان خشم خدایی ات را همانند نمی توان یافت، ای بی هماورد! نگاه تو صاعقه ای بود كه بر خرمن دشمنانت، آتش خشم می شد و بر خرمن دوستانت، آتش عشق، و سخنانت همان «اشداء علی الكفار، رحماء بینهم» بود.

تو مردم شبه جزیره ادبستان را بردی به دشت دعا به سرزمین حضور، به پهنه شهود، به مزرعه سبز كشف؛ و آنها را لبریز ادراك ساختی. تو همگان را بر ضد شراب و شهوت و شكم شوراندی و بر دل هاشان نور شهادت تاباندی. تو بر شب باریدی و شبنم به حلق گل ها ریختی. غم را بردار نابودی آویختی، یك دریا به چشمان هدیه فرستادی، صد طوفان موج به گیسوان فرو آوردی، و صد باغ گل سرخ در گونه ها شكوفاندی. تو ملكوت را به زبان های زنده چشمت، ترجمه كردی و به هر گوشه جهان ارسال كردی. تو عشق را كه عطر گیسوان دلكشت بود، به دست باد سپردی تا گستره زمین را از آن، لبریز سازد. تو حیات را به مسیح نفست آوردی تا مردگان آرزومند را جان تازه بخشد.

برادر جبرئیل! پیامبر درماندگان! رسول آفتاب! بشارت نخل های تشنه! خنكای ریگ های تفتیده! مراد طوافیان حریم ملكوت! فروغ شب های تنهایی! خورشید روزهای دلتنگی! باران كویرهای چشم به راه! بهار گل ها! گل بهارها! و ای همان كه به واژه درنیایی و جاری همیشه مایی! ققنوس خیال تا چند پر بزند و بی قرار بماند؟ جالینوس كمال تا كجا از ستایش تو درماند؟ خود، كمی از خویش را به حسرت زدگان ادراكت بنمایان. خلقت را با قطره های شبنم بیدار كردی و گرد غفلت از چهره اش ستردی. آنگاه در بارانی از تجلی، تطهیرش كردی و او را دو بال بخشیدی تا پرواز كند. نه! پرواز را هم خودت به او آموختی. به او گفتی كه اوج بگیرد تا در كناره دریا با موج نمیرد.

جواد محمدزمانی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.