جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
روزی روزگاری در بند
ردپای گرگ به گمان نگارنده بهترینو کاملترین فیلم مسعود کیمیایی است و طرفه آنکه شباهتهایی اساسی و دلپذیر با بهترین اثر کیمیایی یعنی جسدهای شیشهیی دارد؛ کتابی که با فاصلهیی بسیار در صدر همه آفریدههای او مینشیند و این مولف کهنهکار در هیچیک از فیلمهایش نتوانسته به کمال و غنای آن نزدیک شود. بنیادینترین همسانی این دو متن
(فیلم و کتاب) در قابی است که آدمهای قصه در آن ساکن شدهاند (یخ زدهاند) و گویی همه تلاش روایی کیمیایی مصروف خوانش حسرتآلود عناصر این قاب است. در پایان جسدهای شیشهیی آدمهای آن قصه پرفرازونشیب و تراژیک در ساحتی برزخوار کنار هم قرار میگیرند؛ در بستری از انجماد شفاف و بازتابنده. آنها در هنگامهیی که دیگر امکان گردهمایی در واقعیت مفروض زندگی در متن قصه را ندارند انگار با هم عکس یادگاری میگیرند.
جسدهای شیشهیی چندین سال پس از ردپای گرگ رونمایی شد. لحظه همنشینی قهرمانان قصه در ردپای گرگ آغاز فروپاشی و زوال عشق و رفاقت است. «عکس، فقط عکسه که میمونه.» و راست هم میگوید آن عکاس دورهگرد؛ آن چینش خوشحالوهوا و ساختگی فقط در عکس پایدار میماند. هرکدام از آن آدمهای خندان رازی در دل دارند و بیخبرترین مرد آن قاب، رضاست که باید تا سالها تاوان بیخبریاش را بدهد. کیمیایی با ورود دوبارهاش به ساحت آن قاب یادگاری و نشان دادن حس واقعی آدمها لحظهیی پیش از برداشته شدن عکس، یکی از فرازهای سینمای خودش و البته سینمای ایران را شکل داده.
این روایت هنرمندانه بیکلام در سینمای بهراستی پرگو و اغلب درشتگوی کیمیایی، گوهر تکافتادهیی است، همچنان درخشان اما در عین حال برانگیزاننده این افسوس که چقدر جای تصویر ناب بینیاز به تفسیر شفاهی در سینمای او خالی است. کابوس عقربزده رضا در زندان که اجرای کموبیش خوبی هم دارد، نمونهیی دیگر از همسانی ردپای گرگ و جسدهای شیشهیی است. در جسدها... این فضای هراسناک محصول تلاش یک شخصیت برای رهایی از اعتیاد و جزیی از نشانگان ترک افیون است اما در ردپای گرگ گویا درد و رنج رضا به مثابه تلاش برای رهایی جسم و روانش از هر قید و دلبستگی زمینی است؛ از عشق تا رفاقت. تجربه تلخ زندان زهر واقعیت گذشته را از رضا میگیرد اما او را از دام افیون زندگی گریزی نیست.
نامه صادق که بارها درباره مسمای اسمش به تردید میافتیم، رضا را به منجلاب زندگی برمیگرداند؛ در شهری که حالا با او غریبگی میکند؛ با عشقی که طراوتش از کف گریخته، با زخمی که مرهمی ندارد؛ با رد پاکنشدنی سالهای بربادرفته.
ردپای گرگ مثل بسیاری از فیلمهای کیمیایی (و برخلاف نگاه ستمگرانه مخالفان سینمای کیمیایی) آدمهای سرراستی ندارد؛ حکایت همیشه است؛ از قیصر قانونشکن که از پشت به دیگران خنجر میزد و مردانگی سنتی و شاهنامه را به ریشخند میگرفت تا امیرعلی فرمانزاد اعتراض که مردی و نامردیاش مثل آب و روغن در هم میجوشیدند و نکویی محاکمه در خیابان که مثل موش به سوراخی چپیده بود و میخواست مردانه بمیرد، اما جور بیبخاریاش را کتری میکشید. در ردپا... نفرین دنیای بیرحم قصه بر سر همه شخصیتها سایه انداخته و هریک سهمی از گناه دارند؛ از بیخبری یکی تا چشمناپاکی دیگری، از لاپوشانی این تا نادانی آن. همه زخم دارند و قربانیاند. اینجا هم قهرمان تمیز و دستنخوردهیی نداریم. قطبهای مثبت و منفی مدام جابهجا میشوند و قضاوتمان را به بازی میگیرند؛ در فیلمی که پیرنگ اصلیاش در بازی غریبی است که صادق به راه انداخته. صادق تا آخرین منزلگاه فیلم، مظهر شرارت است؛ تخت و بیژرفا، یک مرد بد بدکردار.
اما در آخرین پرده نمایش، در حضور کفنپوش خود بر صحنه نمایش در سالنی خالی از تماشاگر، قهرمان یکهسوار همدلیبرانگیز ما (و بیتعارف خود ما) را با تکگوییاش به رسوایی حقارت میکشاند. تنها آدم پابرجای قصه، که مثل درختی تنومند ریشه در اعماق خاک دارد، آقا تهرانی است. او همان است که بود. در روزگار نو رنگ نباخته. هنوز خلوتنشین و دوریگزین است. دستکم بهخوبی میداند که روزگارش سرآمده و عتیقه خورند موزههاست. اما از این هیبت هم جز نظاره و انتظار مرگ برنمیآید. دستبالا ردایش را بر دوش رضا میگذارد تا مگر به قامت خرد او بزرگی ببخشد. دربند ردپای گرگ غماندود و تلخ است و کم و بهاندازه.
این دربند تلخ زمستانزده به کار دیزیخوری و نوشخواری و نامزدبازی نمیآید. نطفه شکلگیری تراژدی است در یک عکس یادگاریو دیدار دوباره رضا با آقا تهرانی در زمستان دربند، مارش عزای مردان منقرضی است که بیخود وسط خیابانهای بیمرام دستوپا میزنند؛ با صدایی بس فراتر از تم موسیقایی «مرد تنها» که در آخر فیلم از حفره ساکسفونی در جشن عروسی (!) ناله سر میدهد. ردپای گرگ بدون نشان دادن تصویر درست و درمانی از تهران، تلخترین حکم را بر زادگاه خاطرههای فیلمساز میراند؛ پیشگویی نمیکند بلکه گزارشی است از مردانی که بودند و اعلام یک نقطه پایان است حتی با آن پایانبندی سه رنگ نچسب زورچپان. نه طلعت آن عشق عزیز است که خندهاش تن هر مرد را مورمور کند و عقرب شود به جان، نه دیگر رضا با این ردا که بر تنش زار میزند و نزدیک است بر زمین ساییده شود، آن قهرمان بیخدشه داناست که به نگاهی تا ته هر قصه
را بخواند. آن جوان ریق و نزار هم که... فاتحه.
رضا کاظمی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست