جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

نوشا و تولد نی نی کوچولو


نوشا و تولد نی نی کوچولو

عابدیان یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. دختر کوچولوی مهربونی بود که چند روزی آروم و قرار نداشت چون قرار بود مامانش یک نی نی کوچولو به دنیا بیاره.نوشا کوچولو، …

عابدیان یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. دختر کوچولوی مهربونی بود که چند روزی آروم و قرار نداشت چون قرار بود مامانش یک نی نی کوچولو به دنیا بیاره.نوشا کوچولو، با کمک مامانش اتاق نی نی کوچولو رو تزئین کرده بود و چند تا از اسباب بازی هاش رو تو اتاق اون گذاشته بود. نوشا کوچولو از این که قرار بود یک هم بازی براش بیاد خیلی خوشحال بود و برای به دنیا اومدن اون لحظه شماری می کرد.بالاخره پس از مدت های طولانی انتظار، نی نی کوچولو به دنیا اومد و نوشا کوچولو بسیار شاد و خوشحال شد و از باباش خواست تا با هم به مغازه اسباب بازی فروشی برن و برای خواهر کوچولوش هدیه بخره. بابای نوشا هم از تصمیم اون خوشحال شد و هر دو با هم برای خریدن هدیه به خیابون رفتن.مدتی که مامان و خواهر کوچولوی نوشا تو بیمارستان بودن، اون احساس دلتنگی می کرد و دوست داشت اون ها هر چه زودتر به خونه برگردن و همه با هم زندگی جدیدی رو شروع کنن.نوشا در روزهایی که مامانش تو بیمارستان بود احساس مسئولیت می کرد و تا جایی که می تونست در کارهای خونه به مادربزرگش کمک می کرد. بالاخره مامان و خواهر کوچولوی نوشا، به خونه اومدن و اون خیلی خوشحال شد اما از این که مامانش همش به نی نی کوچولو توجه می کرد، حس خوبی نداشت.مامان نوشا مشغول مراقبت از خواهر کوچولوش بود و خیلی فرصت نمی کرد مثل قبل با نوشا بازی کنه و براش وقت بگذاره، واسه همین نوشا خیلی گوشه گیر و ناراحت شده بود.یک روز او از مامانش خواست تا خواهر کوچولوش رو روی پاش بگذاره و اونه بخوابونه، اما مامانش گفت: دخترم خیلی خوبه که تو دوست داری به من کمک کنی، اما هنوز خوابوندن نی نی کوچولو برات زوده و بهتره، توی کارهای دیگه به من کمک کنی. نوشا کوچولو اخم کرد و از این که مامانش، خواهر کوچولوش رو بهش نداد ناراحت شد و به اتاقش رفت و با خودش گفت: ای کاش تنها بودم و خواهر کوچولو نداشتم تا مثل همیشه مامانم با من بازی می کرد و بیشتر در کنارم بود.مامان نوشا کوچولو، چند بار اون رو صدا زد تا کمکش کنه و لباس های خواهر کوچولوش رو بیاره اما نوشا توجهی نکرد و مامانش از دستش بسیار ناراحت شد و بهش گفت: دخترم! تو که قول داده بودی به من کمک کنی پس چرا نمی یای؟ نوشا با اخم و ناراحتی به مامانش نگاه کرد و گفت: دیگه دوست ندارم خواهر کوچولو داشته باشم. مامانش گفت: دخترم این چه حرفیه؟ من مطمئنم که تو این حرف رو از ته دل نمی زنی. نوشا گفت: آخه من فکر می کردم وقتی نی نی مون به دنیا اومد می تونیم با هم بازی کنیم و بیشتر بهمون خوش می گذره، اما ...

مامان نوشا اونو در آغوش گرفت و در حالی که نوازشش می کرد بهش گفت: دختر گلم! نی نی کوچولو که تازه به دنیا میاد، به مراقبت های خاصی نیاز داره و اگه مامان و باباها مراقب نباشن و از اون به خوبی نگهداری نکنن ممکنه مریض بشه یا مشکل خاصی براش پیش بیاد. تو هم که کوچولوتر بودی، من و بابا مثل خواهر کوچولوت از تو مراقبت می کردیم.نوشا کوچولو به حرف های مامانش گوش می کرد و کم کم متوجه اشتباهش شده بود و با خودش می گفت: مامانم راست می گه، من باید خوشحال باشم که اون ها برای سلامتی خواهر کوچولوم زحمت می کشن، چون اگه مریض بشه هممون ناراحت می شیم.مامان نوشا کوچولو بهش گفت: عزیزم! ناراحت نباش وقتی خواهر کوچولوت بزرگ تر بشه مسئولیت من هم کمتر می شه و شما هم می تونین با هم بازی کنین و همه دور هم شاد و خوشحال باشیم. نوشا کوچولو مامانش رو بوسید و ازش معذرت خواهی کرد.