دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

کلمه مادر


کلمه مادر

خود استفانینی هم از آن گداگشنه های روزگار بود, هیچ وقت صنار توی جیبش نبود و همیشه هم در به در دنبال فرصت می گشت اما از آنهایی بود که بهشان خوش قلم می گویند

زندگی هزار و یک جور آمد و نیامد دارد. یک شب که با استفانینی توی رستورانی بودیم، میان کلام، ازش پرسیدم حال و حوصله اش را دارد برایم نامه یی بنویسد درباره کسی که بیکار است، شکمش را نمی تواند سیر کند با مادری روی دستش که بیماری لاعلاجی دارد و برای همین چشم به راه آدم خیری است تا با کمکش سدجوع کند و مادرش را معالجه. خود استفانینی هم از آن گداگشنه های روزگار بود، هیچ وقت صنار توی جیبش نبود و همیشه هم در به در دنبال فرصت می گشت. اما از آنهایی بود که بهشان خوش قلم می گویند.

روزنامه نگاری می کرد، هر از چندی مقاله یی می فرستاد برای یکی از این روزنامک های شهرستانی. بعضی وقت ها هم که تو حس و حال بود، درباره این یا آن موضوع، سرضرب تراوشات شعری می کرد که همه چیزش از نظر وزن و قافیه سر جایش بود. درخواست من نظرش را گرفت و بلافاصله پرسید نامه به چه دردم می خورد.

توضیح دادم دقیقاً به این خاطر که زندگی هزار و یک آمد و نیامد دارد و احتمالش بود فرصتی پا بدهد و نامه به دردم بخورد و آن وقت منی که از ادبیات هیچی حالیم نیست چه باید می کردم، همیشه هم که یکی مثل استفانینی دم دست آدم نیست تا نامه یی تر و تمیز و براساس قواعد بنویسد. او که حسابی کنجکاو شده بود اطلاعات بیشتری درباره مادرم خواست که جدی مریض است یا خیر. بهش گفتم تا آنجا که من خبر دارم مادرم که توی شهرستان مان قابلگی می کرد، قبراق و توپ توپه، ولی خب، اتفاقه دیگه، یک وقت می بینی افتاد.

خلاصه کلام اینقدر پافشاری و سوال پیچم کرد تا دست آخر حقیقت را بهش گفتم و اینکه به قول معروف از سر صدقه این و آن زندگی می کنم و حالا چون بنده خدایی پیدا نمی شود صدقه بدهد به عنوان راه حل صاف آمدم سر نامه که او برایم بنویسد.

با کمال تعجب دیدم نه تنها بدش نیامد و بازی درنیاورد تازه باز هم سوالاتی کرد در مورد اینکه چه جوری می خواهم صحنه سازی کنم. چون رفیق شفیقی حسابش می کردم، راست و پوست کنده قضیه را رو کردم؛ بهش گفتم با این نامه می روم پیش آدم خرپولی و نامه را همراه با یک شیء هنری مثل یک مجسمه برنزی یا تابلوی نقاشی می گذارم پیش اش و می گویم ساعت بعدش برمی گردم تا پولی را که از بابتش همت عالی می دهند بگیرم. شیء هنری را ظاهراً به نشانه هدیه به شخص خیر می دادم اما در واقع به این درد می خورد تا اعانه را بالا ببرم.چون هیچ آدم خیری اصلاً دوست ندارد بیشتر از چیزی که می دهد دریافت کند.

دست آخر گفتم اگر نامه خوب و پاکیزه نوشته بشود طرف کلک را می خورد و حرف ندارد. تازه هر پیشامدی هم بکند خطر اینکه شکایتی بشود در کار نیست، از طرفی مبلغ اش آنقدرها نیست که کسی حاضر باشد بابتش به پلیس شکایت کند و قبول کند که تا این حد ببو بوده است.

استفانینی سراپا گوش و با دقت تمام به حرف هام گوش کرد و گفت حاضر است نامه را برایم بنویسد. بهش گفتم بیشتر باید روی سه موضوع تکیه کند؛ گرسنگی، بیکاری و بیماری مادر. جواب داد بگذارمش به عهده خود او که تمام نکات را در نظر می گیرد از صاحب رستوران کاغذ خواست، خودکارش را از جیب درآورد، یک خرده تمرکز کرد، چشم هایش را به بالا دوخت، تند و تند و یک نفس کلمات را بی خط خوردگی ریخت روی کاغذ، دیدنش واقعاً شگفت آور بود، آدم با چشم هایش هم باورش نمی شد. احتمالاً تعریف من ازش که آدم خوش قلمی است و تمام فوت و فن های نویسندگی را می شناسد باعث تشویقش شده بود.

وقتی نامه را نوشت، دادش بهم و من شروع کردم به خواندش و دهانم باز ماند. تمام آنچه را که سفارشش را کرده بودم توش بود، گرسنگی، بیکاری، بیماری مادر و آن طور هم که باید و شاید نوشته شده بود، با کلمات واقعی و صادقانه و جوری تاثیرگذار که حتی خود من هم داشت کم کم اشکم درمی آمد با اینکه می دانستم همه اش دروغ است.

به خصوص با کشف و شهودی که مختص نویسنده ها است، استفانینی به دفعات از کلمه مادر استفاده کرده بود، در جملاتی مثل«مادر نازنین من»، «مادر بیچاره ام»، یا حتی «مادرم عزیز جانم» و با علم بر اینکه مادر از زمره کلماتی است که راست نفوذ می کند تو قلب مردم. علاوه بر آن بازی شیء هنری را خوب فهمیده بود و چند خطی را که درباره اش نوشته بود واقعاً یک تکه جواهر بود به خاطر دوپهلوگویی اش که یک جورهایی می گفت و نمی گفت، هم درخواست داشت هم نداشت، خلاصه با پنبه سر می برید، صادقانه بهش گفتم نامه اش واقعاً یک شاهکار است و او بعد از آنکه بابت تملق گویی ام خندید قبول کرد نامه خوب نوشته شده اینقدر خوب که می خواهد نگهش دارد و ازم خواهش کرد بگذارم از روش کپی کند. به این ترتیب نامه را کپی کرد و بعد من در عوض پول شامش را دادم. کمی بعدش مثل دو دوست خوب از هم جدا شدیم.

چند روز بعدش تصمیم گرفتم از نامه استفاده کنم. با استفانینی که داشتیم از اینجا و آنجا حرف می زدیم از دهنش اسم آدمی پرید بیرون که بنا به گفته او کلک را می خورد و حرف نداشت. بابایی بود به اسم ذامپیکلی وکیل.

آنطوری که بهم گفت مادرش، یکسالی می شد درگذشته بود و باز بنابر اطلاعاتی که استفانینی داشت این فقدان خرد و خمیرش کرده بود، در نتیجه رو آورده بود به امور خیریه و هر وقت که می توانست به فقرا کمک می کرد. و خلاصه مطلب همانی بود که دنبالش می گشتیم، چرا که نامه استفانینی هم جگرخراش بود هم مستدل چون خودش هم وضعیت اش بهتر از من نبود و ضمناً عقیده پیدا کرده بود زندگی آمد و نیامد زیادی دارد بنابراین یک روز صبح نامه و شیء هنری را که یک مجسمه شیر برنزی بود که پاهاش را گذاشته بود روی یک گوی از مرمر مصنوعی برداشتم و رفتم و زنگ در خانه وکیل را به صدا درآوردم.

تو محله پراتی در یک باغ قدیمی یک ویلایی داشت. خانم خدمتکار خانه در را باز کرد. من تندتند گفتم؛ این شیء و این نامه را بدهید به آقای وکیل به ایشان بگویید فوری است و من تا یک ساعت دیگر برمی گردم. همه آنها را سپردم به دست خانم خدمتکار و راهم را کشیدم و رفتم. یک ساعت انتظار را توی خیابان های سرراست و خلوت پراتی پرسه زدم و حرف هایی را که باید در حضور وکیل می زدم در ذهنم مرور کردم. حس می کردم حسابی آماده ام و خیالم تخت است بنابراین مطمئن بودم می توانم کلمات را به موقعش به کار ببرم و لحن صدایم هم سرجایش باشد. یک ساعت که گذشت برگشتم به خانه ویلایی و دو مرتبه زنگ زدم.

انتظار داشتم جوانی را ببینم همسن و سال خودم، ولی مردی را دیدم حدوداً پنجاه ساله صورت پف کرده، سرخگون، وارفته، کله تاس، چشم های مرطوب که آدم را یاد سگ سان برنارد می انداخت. با خودم فکر کردم مادر مرحومش حداقل هشتاد سالی را داشته است و در واقع هم روی میز تحریرش عکس زن بسیار مسنی بود که صورت پرچین و چروکی داشت و موهای سفیدی. وکیل پشت میزی نشسته بود مملو از کاغذ روی آن، لباس خانه تنش بود از ابریشم راه راه، یقه اش باز بود و ریش اش بلند.

دفتر کارش بزرگ بود، پر از کتاب تا به زیر سقف، با تابلوهای زیاد، مجسمه ها، سلاح، گلدان، وکیل، من را مثل یک مشتری پذیرفت و تعارف کرد بشینم. لحن غمگینی داشت بعد سر را بین دست هاش گرفت و فشار داد انگار بخواهد تمرکز پیدا کند. دست آخر سوزناک گفت؛ «نامه شما را دریافت کردم... واقعاً متاثرم کرد.» فکر کردم همه اش را مدیون استفانینی هستم و گفتم؛ «جناب آقای وکیل، نامه یی است از سرسوز و از ته قلب... برای همین متاثرکننده است... این قلب بود که می نوشت نه من.»

«اما چرا میان این همه آدم، درست آمدید پیش من؟»

«جناب آقای وکیل، اجازه بدهید حقیقتش را برایتان بگویم، می دانم که جنابعالی فقدان بزرگی را تحمل فرموده اید- وکیل چشم ها را بسته بود و بهم گوش می داد- و من فکر کردم، جناب وکیل که خودشان به خاطر فقدان مادر رنج کشیده اند زجر و عذاب پسری که به قول معروف می بیند مادرش در جلوی چشمش روز به روز آب می شود و او کاری از دستش برنمی آید را درک می کنید...»

آلبرتو موراویا

ترجمه؛ رضا قیصریه


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.