دوشنبه, ۶ اسفند, ۱۴۰۳ / 24 February, 2025
مجله ویستا

چالش روشی انسان شناسی بومی طرح روش گفتگو


چالش روشی انسان شناسی بومی طرح روش گفتگو

روش شناسی در کارهای انسانشناختی همانند سایر رشته های علوم اجتماعی, بخش بسیار کلیدی ای از پژوهش به شمار می آید هر چند در عرف پژوهش نویسی دانشگاهی در رشته انسان شناسی, معمول نیست که فصل خاصی را به روش اختصاص دهند, ولی من در این پژوهش به دلایل چندی این کار را انجام داده ام

● مقدمه

روش‌شناسی در کارهای انسانشناختی همانند سایر رشته‌های علوم اجتماعی، بخش بسیار کلیدی‌ای از پژوهش به شمار می‌آید. هر چند در عرف پژوهش‌نویسی دانشگاهی در رشته انسان‌شناسی، معمول نیست که فصل خاصی را به روش اختصاص دهند، ولی من در این پژوهش به دلایل چندی این کار را انجام داده‌ام: یکی اینکه جدای از شرح روشهای به کار رفته برای جمع‌آوری و تحلیل داده‌ها، خواسته‌ام بحثی در رویکرد روشی و روش‌شناسی این پایان‌نامه، بالاخص از منظر کلیفورد گیرتز، انسانشناسی که نیمی از این پژوهش مبتنی بر دیدگاه‌های اوست، ارائه بدهم. دوم اینکه به دلیل چالشهای زیادی که من در این پژوهش با آن مواجه شدم، تصمیم گرفتم این چالشها را در وجهی گسترده‌تر و در حیطه مسائل کلی روش شناسی عنوان کنم. و در نهایت اینکه دلیل اصلی کار من برای اختصاص دادن یک فصل به روش‌شناسی این بود که من به دلیل مواجهه با چالشهایی که در میدان تحقیق با آنها مواجه شدم، هر چند بعضی از آنها طبیعی و عادی برای هر تحقیق میدانی بود، اما احساس می‌کنم بسیاری از آنها ناشی از نوعی مناقشات و چالشهای روش‌شناختی انسانشناسی برای کسانی است که در جامعه خودی و بالاخص بر روی موضوع حساسی مثل دین در جامعه خودی تحقیق می‌کنند. به عبارت دیگر این تصور در من ایجاد شد که پارادایم روش‌شناسی انسانشناختی بواسطه مولفه‌های تاریخی و تکوینی و ویژگیهای معرفت‌شناسانه‌اش، برای محققان بومی ـ کسانی که در جامعه خودشان آموزش دیده اند و به تحقیق در جامعه خودشان می‌پردازند ـ نوعی کاستی‌ها و چالشهایی را در پی دارد که ناشی از چالشهای معرفت شناسانه در روش شناسی تحقیق در جامعه خودی است

● مناقشات روش‌شناختی

«وقتی که راجع به تحقیق میدانی بحث به میان می‌آید، اغلب دانشجویان بی‌درنگ به مطالعه گروههایی قومی که هویت فرهنگی خاص خود را حفظ کرده‌اند می‌اندیشند. این واکنش تا حدودی قابل قبول و موجه است زیرا در انسان‌شناسی، اغلب چنین انتخابی صورت گرفته... مردم‌شناسان جهت توصیف انواع جوامع جهان، از واژه‌های متعددی از قبیل ابتدائی، ساده، قومی، روستایی، غیرنوشتاری، توسعه نیافته، در حال توسعه، پیچیده و متمدن استفاده کرده‌اند...» (اسپردلی و مک کوردی، ۱۳۷۲: ۱ـ ۵۰)

در طی تجربه کار میدانی این پژوهش، به دلیل ویژگی‌های خاصی که داشت، با چالشهای متدولوژیک خاصی مواجه شدم. مساله از آنجا شروع شد که من می‌خواستم با توجه به ویژگی‌های روش‌شناسی انسان‌شناختی به موضوع خودم بپردازم. آنچه در این میان برای من مساله ساز بود، چالشهایی بود که نمی‌توانستم آنرا به مشکلات خود تحقیق و آنچه که عموماً در تحقیقات پیش می‌آید، ارجاع دهم. چرا که احساس می‌کردم این چالشها به جای دیگری ارجاع دارند. وقتی بیشتر بر این مساله دقت کردم به نظرم رسید بخشی از این چالشها به خود چارچوب‌های روش‌شناسی انسان‌شناختی، آنچه که می‌توان آنها پارادایم روش شناسی انسان‌شناختی دانست، برمی‌گردد. من در این بخش می‌خواهم به این چالشها بپردازم و فرضیه من نیز اینست که پارادایم روشی انسان‌شناسی، به دلیل ویژگی‌های تاریخی و معرفت‌شناختی خودش، برای کاربرد آن توسط انسان‌شناسان بومی ـ انسان‌شناسانی که در محل بومی پرورش یافته و بر موضوعات بومی خودشان کار می‌کنند ـ کاستی‌ها و عرصه‌های چالش برانگیز خاصی را دارد. این چالشها و کاستی‌ها عمدتاً برای این دسته از انسان‌شناسان وجود دارند، زیرا انسان‌شناس غربی، موقعیت و مسائل روشی متفاوتی دارد، مسائلی که تا به امروز بیشتر مباحث پارادایم روشی انسان‌شناسی را شکل داده است.

در این قسمت من به دنبال طرح مجدد نقدهایی که بر مردم‌نگاری، بالاخص در دهه‌های اخیر و با انتقادات نحله‌های پست مدرن بر مردم‌نگاری مطرح شده، نیستم. این نقدها عمدتاً معطوف به پیامدهای رابطه انسان‌شناس غربی با یک موضوع بومی و تاثیر این رابطه بر نتایج تحقیق و بازنمایی و بازتابندگی موقعیت محقق غربی و رابطه آن با محیط خودش و محیط بومی بر نتایج تحقیق است. البته ایده اصلی من در این قسمت نیز طرح چنین مباحثی است، اما نه در مورد انسان‌شناس غربی، بلکه در مورد انسان‌شناس بومی. چون فکر می‌کنم این بخش از مناقشات روش‌شناختی و فراتحلیلی در انسان‌شناسی به دلیل آنکه عموماً تا به حال انسان‌شناسان غربی مدنظر بوده‌اند، از قلم افتاده و بی‌توجه مانده‌اند (ر.ک: به مباحث مربوط در فکوهی، ۱۳۸۱: ۸ـ ۲۲۳). به عبارت دیگر بحث من بر سر محدودیت‌های موجود در پارادایم روش‌شناسی انسان‌شناسی برای انسان‌شناسان بومی و موضوعات بومی‌شان است.

قبل از شرح این مساله بهتر است به ویژگی‌های کلی مفهوم پارادایم روش انسان‌شناسی بپردازیم. استفاده از مفهوم پارادایم، و طرح روش‌شناسی انسان‌شناختی به عنوان یک پارادایم در این مباحث کارایی بسیار مناسبی دارد. از منظر توماس کوهن، هر علمی در مرحله عادی، تحت تاثیر یک پارادایم هدایت می‌شود. پارادایم معیارهای کار و پژوهش مجاز را در درون علمی که ناظر و هادی آنست، تعیین می‌کند و فعالیت‌های دانشمندان عادی را که سرگرم گشودن و حل معما هستند، هماهنگ و هدایت می‌کند. هر پارادایمی دارای ویژگی‌های خاصی است. یک پارادایم قوانین و مفروضات تئوریک مصرحه‌ای، و همچنین شیوه‌های مقبول و مرسوم تطبیق قوانین بنیادین به چند وضعیت گوناگون را دارد. از سوی دیگر هر پارادایم حاوی اصول بسیار کلی ما بعدالطبیعی است که پژوهشهای درون پارادایم را هدایت می‌کند، و همچنین قابلیت‌های توجیهات روش‌شناختی برای حل مسائل می‌باشد ( چالمرز، ۱۳۷۴: ۵ـ ۱۱۳). در هر پارادایمی چهار عنصر را می‌توان دسته‌بندی کرد: سرمشق‌های اصلی، تصویری که از موضوع در آن وجود دارد، روش‌ها و تکنیک‌ها، و نظریات و چشم‌اندازهای نظری(ریتزر، ۱۳۷۷: ۶۳۵). در هر علمی روش‌شناسی خاص آن در نهایت پارادایم خاص خودش را دارد. به همین دلیل هم در تمایزات علوم، بسیاری بر مباحث روشی به عنوان عامل اصلی تاکید دارند. چرا که روش‌شناسی‌ها در صورت‌بندی یک علم بسیار مهم‌اند و «هر چشم‌انداز روش‌شناختی شیوه خاصی از نگاه کردن و تاثیر بر جامعه را نشان می‌دهد. روشها نمی‌توانند ابزارهای خنثایی باشند، زیرا مشخص می‌کنند که موضوع بررسی چگونه بصورت نمادین ساخته‌ می‌شود و یک محقق در برابر داده‌ها چه تعریف خاصی از خود را بر می‌گزیند» (سیلورمن، ۱۳۸۱: ۱۴۰). تاریخ رشته انسان‌شناسی به جهت تکوین این علم و موضوع آن و تحولاتش، یک پاردایم روش‌شناختی خاص خودش را شکل داده، که این پارادایم در سرمشق‌های اصلی برای روش‌شناسی و نوع تعریف موضوع و رابطه محقق و موضوع و در نهایت پروبلماتیک‌های خاص این عناصر تبلور یافته است. البته این روش‌شناسی‌ها و پارادایم روشی ارتباط عمیقی با تئوریها دارد، چرا که تئوریها در نهایت از خلال همین روش‌ها و هماهنگ با آنها تولید می‌شوند.

همانطور که گفته شد تاریخ تکوین انسان‌شناسی، ریشه‌های شکل‌گیری و مبانی پارادایم روش‌شناسی انسان‌شناختی را تعیین کرده است. مردم‌نگاری به عنوان بنیاد انسان‌شناسی و روش‌شناسی آن به خوبی این پارادایم را نشان می‌دهد. تاریخ این رشته با مطالعه سایر جوامع پیوند عمیقی دارد. موضوع تحقیقات مردم‌نگاری به لحاظ سنتی مردم جوامع غیرغربی و غیرصنعتی بوده و مهمتر از همه اینکه هدف اصلی کار میدانی، توصیف هر فرهنگی بود که برای غربی‌ها ناشناخته بود(بیتس و پلاگ، ۱۳۷۵: ۹۷ و گاربارینو، ۱۳۷۷: ۲۱). انسان‌شناسی مهمترین ویژگی‌اش شناخت «دیگر بودگی‌های فرهنگی» است(فی، ۱۳۸۱). به عبارت دیگر، «دیگری» به عنوان موضوع اصلی مردم‌نگاری و مردم‌شناسی، ویژگی‌های خاصی را در طی تاریخ تکوین این علوم و پارادایم روش‌شناسی آنها داشته که به تدریج مهمترین ویژگی‌های این پارادایم را نیز شکل داده است. اساس منطقی و معرفت‌شناختی علم انسان‌شناسی بر فهم این «دیگری» تدوین شده است(جنکینز، ۱۳۸۱: ۱۶۵). این «دیگری» و فهم آن صرفاً مبتنی بر انگاره‌های علمی نبود، بلکه برای جهان غرب بخشی از فرآیندهای کلان فکری، سیاسی و فلسفی آن محسوب می‌شد. و تاریخ سیاسی و فلسفی و فکری غرب بر این انگاره «دیگری» و تعریف و تصور آن و لزوم این کارها موثر بوده است(گاربارنیو، ۱۳۷۷ و هال ۱۳۸۲ و فکوهی، ۱۳۸۱). انسان‌شناسی به عنوان یک علم در غرب برای فهم این «دیگری» خارجی تکوین یافت. این ویژگی تاریخی موضوع انسان‌شناسی، پروبلماتیک‌های خاصی را مطرح کرد که پارادایم روش‌شناسی آن نیز حول این موضوع و مسائل مربوط به آن شکل گرفته است (فکوهی، ۱۳۸۱: ۲۲).

مهمترین ویژگی این «دیگری»، تفاوت آنست. انسان‌شناسی بواسطه درکی که از موضوع خودش داشت، دیگری را در رابطه‌ای تقابلی با خود و برای کمک کردن به ترسیم هویت غربی ساماندهی کرد. البته مساله تفاوت، یک مبنای معرفت‌شناختی خاصی هم در انسان‌شناسی دارد: «علم قوم‌شناسی، بواسطه نفس وجود خود برای ما اثبات می‌کند که ما با متفاوت بودن از آنچه می‌کوشیم بفهمیم، فهم را کسب می‌کنیم» (برگر، ۱۳۸۰: ۲۸). تفاوت داشتن دیگری ها و چرایی و تبیین آنها و در نهایت تبیین خویشتن، مولفه اصلی مسائل و موضوعات و نظریات انسان‌شناسی بوده‌است. این تفاوت موضوع و بنیادی بودن آنرا در این نکته می‌توان دید که مهمترین و به عبارتی تمام نظریات انسان‌شناسی، هم در نسل انسان‌شناسان کتابخانه‌ای مثل فریزر و هم در سنت انساشناسی میدانی، بالاخص از مالینوفسکی به اینسو، بواسطه تحقیق بر روی جامعه‌ای متفاوت بوجود آمده‌اند. پروبلماتیک‌هایی مثل مساله قوم مداری و شوک فرهنگی در روش‌شناسی انسان‌شناختی و مباحث انتقادی تئوریک، ناشی از همین ویژگی موضوعی‌اند: «خودمداری فرهنگی یا قوم‌مداری، یعنی گرایش به داوری درباره جوامع دیگر با معیارهای فرهنگی خودی است» (بیتس و پلاگ، ۱۳۷۵: ۴۳)، شوک فرهنگی، نوعی فشار روانی است که فرد در میان افراد گروه اجتماعی غیرخودی احساس می‌کند(اسپردلی و مک کوردی، ۱۳۷۲: ۷۷). و حتی در مواقعی نیز از بحران هویت و چالشهای اخلاقی و روانشناختی در درون محقق مردم‌نگار بخاطر تجربه این جامعه‌های غیرخودی بحث شده است

(۱۹۹۷، Duranti). در چنین فضایی از درک و تصور موضوع است که مساله نسبیت روش‌شناختی و نسبیت معرفت‌شناختی در مردم‌شناسی و مردم‌نگاری توسط مالینوفسکی مطرح می‌شود. (کوش، ۱۳۸۱). برای خروج از موانع معرفت شناختی فهم این غیریت و حل مساله قوم‌مداری، نسبیت فرهنگی به عنوان یکی از ارکان پارادایم علمی انسان‌شناسی مطرح می‌شود(۱۹۹۷، Nanda & Warms و بیتس و پلاگ، ۱۳۷۵). دومین اصل مهم چشم‌انداز انسان‌شناختی، نسبیت‌گرایی فرهنگی است که به توان نگریستن به باورها و رسوم اقوام دیگر، در چارچوب فرهنگ خودشان، نه در قالب فرهنگ خودمان اطلاق می‌شود»(بیتس و پلاگ، ۱۳۷۵: ۴۲).این مثالها بیانگر تاثیر "دیگری متفاوت" در صورتبندی درک از موضوع در انسانشناسی است. این دیگری متفاوت، به دلیل ویژگیهای تاریخی‌اش همیشه شامل جوامع محدود و کوچک و قبیله‌ای بوده، ویژگی‌ای که هنوز هم به لحاظ معرفت‌شناختی تداوم دارد. به همین سبب هم کلیفورد مهمترین تحول امروز انسان‌شناسی را تغییر از قبیله به متن می‌داند (Smith, ۲۰۰۲). این درک از موضوع در تئوریها بازتاب عمیقی دارد. مهمترین تبلور این بازتاب را در تعاریف و تئوری‌های فرهنگی می‌توان دید. تعریف کلیدی و تاریخی تایلور که فرهنگ را به عنوان «مجموعه و کلیت پیچیده‌ای شامل ...» می‌داند بیانگر درکی خاص از موضوع است. این تعریف همیشه به دنبال فهم کلیت‌های همگن این غیرخودی‌ها بوده، لذا در تئوری‌ها نیز این درک از کلیت قابل فهم این دیگری دیده می‌شود. این درک از فرهنگ، همیشه انسان‌شناسان را به این سمت کشانده که به موضوعات هماهنگ با آن یعنی قبایل و اقوام مشخص و در مجموعه‌ای معین رجوع کنند. حتی امروزه هم انسان‌شناسان ترجیح می‌دهند واحدهای اجتماعی کوچک را مطالعه کنند، زیرا اینها جهت تحقیق و توصیف فرهنگی مناسب هستند(اسپردلی، مک کوردی، ۱۳۷۲: ۵۲). این درک از موضوع و تئوری‌های مربوط به آن، الزامات و پیامدها و امکانهای خاصی را برای انسان‌شناسی فراهم کرده. جامعه‌شناسی به دلیل پهنه گسترده‌اش، همیشه درگیر حل معضل فهم جامعه گسترده مورد بررسی‌اش بوده، به همین سبب پیمایش، در سنت جامعه‌شناسی برای حل این معضل شکل گرفته و برجسته شده، اما انسان‌شناسی به دلیل تاکیدش بر موضوعات محدود و مشخص می‌توانسته بر روش میدانی و تجربه میدانی و نگاه کلیت گرایانه به عنوان روش اصلی تحقیقات میدانی تاکید کند و این کار را هم کرده است. هر چند در آغاز این علم، بلندپروازی‌های انسان‌شناسان کتابخانه‌ای، آنها را به این جهت سوق می‌داد که سعی کنند تمام جوامع را ذیل تئوری‌های کلان خویش درآورند، لذا هیچ وقت تاکیدی بر کار میدانی نداشتند، چون با چارچوب‌های تئوری‌های کلان آنها هماهنگ نبود(برای مثال، ر.ک: فریزر، ۱۳۸۳). اما با تحولات نظریه‌های انسان‌شناختی و تواضع نظریه‌ها، و تاکید بر "محل‌های کوچک" برای فهم "مسائل بزرگ"، زمینه برای ظهور و برجستگی کار میدانی فراهم شد که متدولوژی مالینوفسکی تبلور این مساله بود(ر.ک: فکوهی، ۱۳۸۱ و کوش، ۱۳۸۱). در چنین فضایی از درک موضوع و تئوری و تجربه میدانی به عنوان راه ارتباط میان موضوع و نظریه بود که بینش انسان‌شناختی ویژگی‌ اصلی خودش را یافت و اهمیت کار میدانی، مهمترین کلید کسب این بینش شد: «انسان‌شناسی فرهنگی، بسیار به کار میدانی اتکا دارد، که عبارتست از مشاهده دست اول جوامع بشری و وسیله‌ای است برای گردآوری داده‌ها و آزمون کشیدن فرضیه‌های ناشی از نظریه‌ها»(بیتس و پلاگ، ۱۳۷۵: ۹۴). به همین سبب هم این مساله مطرح شد که بینش انسان‌شناختی «از طریق تحقیق میدانی در مردم‌نگاری قابل حصول است»(اسپردلی و مک کوردی، ۱۳۷۲: ۱۹) و کار میدانی به مثابه یک مناسک گذار در انسان‌شناسی شد(پلتو، ۱۳۷۵: ۸۶). این مناسک گذار، دوره رازآموزی انسان‌شناسان برای کسب بینش و لازمه‌های درک انسان‌شناختی است.

روش‌شناسی مشاهده مشارکتی پیامد تاکید بر تجربه میدانی بود. مهمترین ویژگی انسان‌شناسی را همین مشاهده مشارکتی تشکیل می‌دهد و بیشتر مباحث و تکنیک‌ها را حول این مساله انسان‌شناسی مطرح کرده است. (قبلی). اما روش‌شناسی مشاهده مشارکتی نیز همیشه مبتنی بر درکی از موضوع بوده است که در بنیان پارادایم روش‌شناسی انسان‌شناختی بوده است. این موضوع غیرخودی و غریبه همیشه این مساله را مطرح می‌کرد که چگونه باید آنرا فهمید و این فهم چه مشخصاتی باید داشته باشد و چه رابطه‌ای باید با فهم علی داشته باشد. مبحث روشی emic و etic ناشی از این درک از موضوع است. مساله emic یعنی فهم ذهنیت بومی و درک و تصور آن از فرهنگش و etic به عنوان موضعی بیرون از دیدگاه بومیان برای فهم آنها، و چالش تقدم هر کدام از اینها در فهم نهایی، ناشی از این نوع موضوع شناسی است. چرا که عده‌ای از یکسو معتقدند که درک و ذهنیت بومیان از خودشان اصل است و مردم‌نگار غربی و خارجی حق تحمیل ذهنیت خودش را بر آنها ندارد و عده‌ای هم معتقدند که این ذهنیت بسیار موضعی و بعضا از منظر علمی نامعتبر است چون آلوده به توهمات است، لذا بنا به مقتضیات پارادایم علمی و جهت قدرت تعمیم‌دهی می‌بایست از مقولات etic استفاده کرد(ر.ک: پلتو، ۱۳۷۵ و اسپردلی و مک کوردی، ۱۳۷۲).

غایت روش و نظریه انسان‌شناسی عموماً در جهت فهم دیدگاه بومی تدوین شده، بومی‌ای که متفاوت، غیرخودی و فرودست است، او یک قبیله است یعنی یک اجتماع محدود و کلیت قابل فهم بواسطه مشاهده مشارکتی. وقتی امیک به عنوان غایت و حداقل به عنوان مبنای فهم علمی مطرح می‌شود، الزامات خاص خودش را هم دارد:" تقریبا همه انسانشناسان با این موضوعات مواجه بوده اند: رفتن به جایی ناآشنا، ایجاد مشروعیت و مقبولیت فعالیت‌هایش در محل و درخواست اطلاعات از بیگانگان و ایجاد رابطه با اطلاع رسانها» (اسپردلی، مک کوردی، ۱۳۷۲: ۷۴). بحران کسب مشروعیت و پذیرش و اعتبار داده‌ها و رابطه با اطلاع‌رسانها و ...، همه مبتنی بر این درک از موضوع و روش‌شناسی فهم آنست(ر.ک: بیتس و پلاگ، ۱۳۷۵: ۴ـ۱۰۰) دیدگاه بومی، و معضل‌های فهم آن همه بیانگر این مساله‌اند. بومی متفاوت، بحران ساز است، بحرانی برای مساله شناخت و فهم آن. این دیگر بودگی و معضل فهم آن در سرتاسر مباحث روشی و تئوریک انسان‌شناسی حضور دارد. و مفهوم نسبیت گرایی روشی و معرفتی که در مباحث قبلی به آنها اشاره کردم، برای این نکته تدوین شده‌اند. و مشاهده مشارکتی نهایتاً برای رسیدن به این ذهنیت بومی و رفع موانع فهم آن صورت‌بندی شده است(قبلی و عسگری خانقاه۱۳۷۳). حتی تمام مباحث اخلاق در انسان‌شناسی نیز حول اعتبار دادن به جهان بومیان و زندگی آنها و پیامدهای حضور و تحقیق توسط یک پژوهشگر خارجی است(ر.ک: بسنیه، ۱۳۴۰ و پلتو، ۱۳۷۵). این مواجهه با دیگر بودهای انسان‌شناختی و درک مبنایی انسان‌شناسی و پارادایم روشی این علم نسبت به این دیگران و حتی طرح مساله تعارض اخلاقی‌ای که میان ارزشهای اخلاقی محقق و میدان تحقیقش ظهور می‌کند، به عبارتی تاثیر این میدان تحقیق بر خود محقق غریبه، و نتایج آن همه ناشی از این درک از موضوع است(پلتو، ۱۳۷۵: ۲- ۲۳۰). یک مولفه دیگر که از الزامات این پارادایم روش‌شناسی و موضوع‌شناسی درونی آنست، را می‌توان در مساله زمان دید. تاکید بر یک دوره زمانی حداقل یکساله، برای تجربه دوره‌ای از زندگی مردم و لازمه‌های زمانی زبان آموزی و فهم رفتارهای عادی مردم، همه و همه ناشی از موضوع‌شناسی انسان‌شناختی است. موضوعی متفاوت، فرهنگی متفاوت، زبانی متفاوت و ... که یک غریبه برای فهم آنها حداقل باید یکسال در میان آنها بماند. شاید دیگر نیازی به توضیح مباحث پارادایم روش انسان‌شناسی و رابطه آن با موضوع‌شناسی این پارادایم و الزامات و پیامدهای این موضوع نباشد. به هر حال تا اینجا نشان دادم که این موضوع شناسی چه تاثیری به صورت بندی پارادایمی روشها دارد و تمام این روشها برای فهم چنان موضوعی ساماندهی شده‌اند. زیرا هر روشی موضوع خاصی خودش را که معطوف به آنست، به فهم در می‌آورد. هر چند عموماً در انسان‌شناسی محقق را مهمترین ابزار برای تحقیق می‌دانند، به عبارتی بهترین ابزار در تحقیق، خود محقق است. اما این محقق و قابلیت‌های درونی آن برای حل معضل فهم دیدگاه بومی، بر مبنای این موضوع‌شناسی صورت گرفته است.

این موضوع مورد نظر انسان‌شناسی، همیشه یک ویژگی اساسی دیگری هم داشته که نقدهای وارد بر انسان‌شناسی تلویحاً به آن اشاره دارند. تاکید بر پیوند تاریخی انسان‌شناسی و استعمار (ر.ک: فکوهی، ۱۳۸۱ و گاربانیو، ۱۳۷۷) بیانگر یک رابطه مهم در پیوند محققان غربی و موضوع بومی است: رابطه سلطه محقق غربی همیشه به پشتوانه مجموعه‌ای از فرآیندهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی کلانی که از درون آنها آمده قرار دارد.(Duranti:۱۹۹۷)

به عبارت دیگر مهمترین ویژگی موضوع انسان‌شناسی در دو واژه دور دست و فرودست وجود دارد. این جمله پلتو نیز این مساله را بطور ضمنی در بردارد: «انسان‌شناسان طی تحقیق میدانی موفقیت‌آمیز باید نقش پیچیدهٔ خارجیِ خودی و غریبهٔ ممتاز و نظایر آنرا خوب بسازند و ایفا کنند»(۱۳۷۵: ۲۳۵ همچنین ر.ک: فکوهی، ۱۳۸۱ و طالقانی، ۱۳۷۰: ۱۳۴). این فرودستِ دوردست به خوبی در زبان و واژگان انسان‌شناختی تجلی یافته است. همیشه در ادبیات پارادایم روشی انسان‌شناسی از محققانی صحبت شده که میدان تحقیق«رفته‌اند». میدانی در سرزمین متفاوت و عموماً فرودست، که در اوایل شامل مستعمره ها می‌شد و امروز جهان سوم و کشورهای در حال توسعه و ... است. همیشه محققان "رونده" مدنظر‌اند، محققانی که به سرزمین ناشناخته و غریبه "می‌روند" و مباحث پارادایم روشی برای راهنمایی به این محققان و تکنیک‌های فهم این غریبه‌ها ارائه شده‌اند. هیچگاه ادبیات روشی و تئوریک انسان‌شناسی از محققانی که آمده‌اند صحبت نمی‌کند، این ادبیات در جهان غربی، هر چند ناچار به کاربرد این واژه ها بوده، چون این محققان غربی بوده‌اند که همیشه رفته‌اند و تحقیق کرده‌اند. بحث من هم در همین واقعیت تاریخی است. امروزه نقد محققانی که آمده‌اند، در جهان سوم مطرح است. نقدی که عموماً حاشیه‌ای هم بر رابطه فرادستی محققان وابسته به استعمار دارد. حتی نگاه رمانتیک به تجربه تحقیق انسان‌شناختی و تاکید بر «خصلت دل‌انگیز کار میدانی» و هیجان این کار (ر.ک: بیتس و پلاگ، ۱۳۷۵: ۱۱۶ و بسنیه، ۱۳۴۰ و پلتو، ۱۳۷۵) ناشی از همین موضوع‌شناسی و رابطه محقق با آنست. تاکیدی که بر باقی ماندن به عنوان عضوی از فرهنگ خویشتن و جلوگیری از جذب شدن در میان بومیان هم ناشی از اینجاست(ر.ک: سرانا، ۱۳۷۳). حتی تحولات اخیر موضوعی انسان‌شناسی نیز هنوز این ساختار را دارد. جنکینز در اینباره می‌نویسد: «تحول مهم دیگر در رشته انسان‌شناسی، تحول ملایمی بوده است که در رابطه این رشته با غیریت بومی پدید آمده است. تحول مذبور در سه مرحله روی داده است. در مرحله نخست که سابقه آن به سده نوزدهم باز می‌گردد، ولی از میانه سده بیستم به اینسو آشکارتر بوده، جوامع پیرامون متروپل، بازتاب نوعی تمایز قابل فهم، و بومیان در شکل شکارچیان، ماهیگیران و چادرنشینان و یا روستائیان مقیم منطقه بودند. سپس در مرحله دوم غیریت بومی به موطن انسان‌شناسی در متروپل مهاجرت کرد و تبدیل به اقلیت قومی شد و انسان‌شناسان آنها را در وطن خود دنبال کردند. در مرحله سوم و شاید اساسی‌تر از مراحل دیگر، انسان‌شناسان به حیات خلوتهای فرهنگی خود توجه بیشتری نشان دادند»(جکسون، ۱۹۸۷ و فورمن، ۱۹۹۴ به نقل از جنکینز، ۱۳۸۱: ۱۶۷). در این تحولات هر چند به سمت حذف مولفه دوردستی می‌رویم، اما مولفه فرودستی هنوز وجه غالب را دارد. یعنی رابطه سلطه، تا امروز هم در بنیاد موضوع‌شناسی و پارادایم روش‌شناسی وجود دارد. رابطه قدرت هم در موضوع‌شناسی و هم در روش‌شناسی و هم در تئوریهای انسان‌شناسی حضور ملموس و بسیار عمیقی دارد، هر چند آشکار نیست. برای فهم این مساله می‌توان نقد ادوارد سعید را بر شرق‌شناسی مطرح کرد. نقدی که به میزان زیادی قابل انطباق با مردم‌شناسی هم هست: شرقشناسی به عنوان یک آگاهی ژئوپلتیک و مبتنی بر تمایز مای برتر غربی و آنهای فرودست شرقی است. «شرق‌شناسی برای تعیین استراتژی خود همواره به صورت ثابتی بر این برتری موقعیت خویشتن، که در همه روابط، غربی‌ها را نسبت به شرق در موضع نسبتاً بالاتری قرار می‌دهد که هرگز دست بالای خویش را در همه امور از دست ندهند، تکیه می‌کند»(سعید، ۱۳۷۱: ۲۳). انسان‌شناسی نیز اینگونه بوده و در بطن این رابطه قدرت تکوین و رشد یافته است(ر.ک: فکوهی، ۱۳۸۱: ۱۱۶ و گاربارینو، ۱۳۷۷: ۲۳).

این موضوع‌شناسی و موقعیت عینی موضوعات منتخب توسط انسان‌شناسان همیشه به آنها به عنوان «غریبه ممتاز» برای فهم و بررسی جامعه مورد پژوهش قابلیت‌های فراوانی می‌داده است. سفارش خان منطقه یا بزرگ منطقه، هر نوع اطلاعاتی را برای آنها دسترس پذیر می‌کرده، هر چند محدودیت‌هایی نیز ایجاد می‌کرد، اما به هر حال پشتوانه قدرت برای آنها، هم در کسب آگاهی و هم در تولید آگاهی و اعتبار بخشی به آن بسیار موثر بوده است. پشتوانه‌ای که معمولاً برای انسان‌شناسان بومی نیست. برای شرح این رابطه مفاهیم پاکی و خطر و از نظر مری داگلاس درک او از اینها بخوبی می‌تواند روشنگر باشد. پاکی و ناپاکی، مفاهیم نسبی‌اند که بستگی به درک ما از نظم امور دارند.(ر.ک: فکوهی، ۱۳۸۱ و ۲۰۰۲، Smith). انسان‌شناسان با معضل فهم دیدگاه بومی همیشه به سمت مطالعه یک اجتماع با نظمی متفاوت می‌رفتند. هر چند در آغاز یک غریبه مزاحم و برهم زننده بوده‌اند، اما کم‌کم می‌توانستند وارد نظم مردم شوند. به عبارتی خارج بودن اولیه آنها از نظم، نوعی پیامد تخریبی ناشی حضور آنها در میدان ایجاد می‌کرده، اما بواسطه فرآیندهای مشروعیت‌یابی و مقبولیت‌یابی، سرانجام می‌توانستند به جزئی هر روزه از زندگی بومیان تبدیل شوند(ر.ک: به تجربه مالینوفسکی از این مساله در پلتو، ۱۳۷۵ و اسپردلی و مک کوردی، ۱۳۷۲). این مساله پاکی و ناپاکی و نظم، در فهم رابطه انسان‌شناس غربی و بومی با موضوعشان بسیار کلیدی است، که در ادامه مجدداً بدان بر خواهم گشت.

از سوی دیگر در پس این موضوع‌شناسی غریبگان و فرودستان دور دست، یک نکته ضمنی برای انسان‌شناس غربی و فرهنگ خودش وجود دارد، مساله خودی است. مهمترین نکته در پس این دیگر بودشناسی، شناخت و تعریف هویت خویشتن است(ر.ک: سعید، ۱۳۷۲ و فکوهی، ۱۳۸۱). به همین سبب هم امروزه صراحتاً انسان‌شناسی غایت خودش را خودآگاهی و نقد خویشتن می‌داند. برای مثال مارگارت مید در نهایت کتابش در باب «بلوغ در ساموا» به نقد فرهنگ جنسیتی جامعه خودش می‌پردازد. به عبارت دیگر انسان‌شناسی در یک خروج، بواسطه تجربه میدانی در جامعه‌ای دیگر، و در نهایت یک بازگشت انتقادی به جامعه خودی به نوعی یک علم انتقادی هم هست و می‌توان آنرا نوعی نقد فرهنگی دانست. برای انسان‌شناس غربی این خروج هم از لحاظ جغرافیایی و عینی و هم از لحاظ معرفت‌شناختی امکان‌پذیر است.

آنچه که تا به حال گفته شد، مبتنی بر تلاش برای ترسیم پارادایم روش‌شناسی انسان‌شناختی و لازمه‌ها و الزامات آن بود. اما مساله اصلی من در این پژوهش عدم تناسب این مباحث(در مواردی و حداقل در سلسله مراتب مسائل ) با ویژگی‌های موضوعی خودم بود. ویژگی‌هایی که من آنرا ذیل موضوع‌شناسی انسان‌شناسان بومی یعنی انسان‌شناسانی که در محیط بومی خود آموزش دیده‌اند و به موضوعی در این محیط هم می‌پردازند مطرح می‌کنم. انسان‌شناسان اولیه کشور ما که عموماً در پارادایم فوق و در کشورهای خارجی تربیت شده بودند، به بسیاری از الزامات آن پای بند بودند. اینکه عموم این انسان‌شناسان حتی تا نسل امروز آنها به موضوعات روستایی و عشایری تاکید دارند و بعضاً شهر را از حیطه موضوعی انسان‌شناسی در عمل حذف می‌کنند، یکی از دلایل اصلی‌اش هم پارادایم روش‌شناسی و موضوع‌شناسی است که آنها در آن پرورش پیدا کرده‌اند.

جبار رحمانی

. Dialogue

. dialogos

. logos

. dia

. through

. Discussion


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.