سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
گاهی من, گاهی راوی, گاهی آن گربه
رمان کوتاه «کسی گلدانها را آب نمیدهد» (نوشته آرش آذرپناه، نشر چشمه، ۱۳۸۴) فراداستانی درباره فرآیند نوشته شدن داستان و رابطه مولف و راوی است، فراداستان کوتاهی که مساله بنیادین آن، رابطه جهان داستان و جهان خارج یا واقعیت است و ازاینروست که نمیتوان کلیّت روایت «کسی گلدانها را آب نمیدهد» را که روایتی تودرتو و غیرخطّی است، به یک پیرنگ واحد و انتظامیافته فروکاست. پاتریشیا وو در کتاب «فراداستان» اجمالاً معتقد است که این اصطلاح، «به نوشتهای اطلاق میشود که به شکلی خودآگاه و نظاممند توجّه خواننده را به ماهیت یا وضعیت خود بهعنوان امری ساختگی و مصنوع معطوف میکند تا از این طریق، پرسشهایی را در مورد رابطه داستان و واقعیت مطرح سازد». بهگفته وو، در فراداستانها نهفقط ساختارهای بنیادین داستان روایی، بلکه داستانوارگی یا خیالی بودن محتمل جهان خارج از متن داستانی ادبی نیز به نقد و پرسش کشیده میشود. بنابراین، فراداستان با این تلقی گره خورده است که هیچگونه قطعیتی در رابطه انسان و واقعیت وجود ندارد وبا مقولههایی همچون اقتدار یا همهچیزدانیِ مولف یا پیوستگی زمانی در روایت یا پیرنگ دقیقِ علمی و عقلانی و نهایتاً واقعیت نظاممند سر ناسازگاری دارد.
ایده فراداستان «کسی گلدانها را آب نمیدهد» از این قرار است که نویسندهای میکوشد ماجرای رابطه نونا و بهزاد را بنویسد. در زندگی بهزاد، دخترخالهای به نام رخافروز حضور داشته که دو سال بعد از پیروزی انقلاب رخافروز گم شده است: «اما بعضی چیزها عین ماهیت رفتن رخافروز در حافظه قطعیّت ندارند»(ص۴۳)؛ در فصل هفتم درمییابیم که رخافروز اکنون همسر نویسنده است و این پوران خواهر نویسنده بوده که سالها پیش مفقود شده یا به خارج از ایران مهاجرت کرده است: «رخافروز سری تکان داد... گفت: «حالا چی، الان چرا اینقدر خودت را منگ کردهای؟ اسم مرا برداشتی، گذاشتی روی پوران و پدر را برداشتی کردی پدر دختری که من باشم در لباس کسی دیگر. همین است که حالا مبهوت شدهای میان اینهمه وقایع و حوادث و آدمهای مانند هم.» (ص۵۹) نویسنده منگ و مبهوت است زیرا هم نمیتواند داستان را به سرانجامی برساند، هم در بیان برخی رویدادها احساس درماندگی و استیصال میکند: «اینقدر آدمها را در هیات دیگران پرورانده بود که حالا هیچکس را نمیتوانست سر جای خودش بازگرداند»(ص۵۹)؛ و هم خود را «ملعبه دست راوی» میبیند که در روایت برخی چیزها به او رو دست زده است: «مرا بگو که فکر میکردم خودم این خیمهشببازی را میگردانم» (ص۵۵). بنابراین، روایت «کسی گلدانها را آب نمیدهد» در چند سطحِ درهمتنیده رخ میدهد: روایت اولشخص منِ راوی که حالات ذهنیاش بهشکلی سیال بازگو میشود، روایت سومشخص معطوف به راوی و روایت سومشخص معطوف به نویسنده.در درون هر سه سطح روایت سهایده یا پرسش مهمِ تعیینکننده،دایرهوار، در نوسان است و نمیتوان دریافت که این ایدهها یا پرسشها پژواک صدای کدامیک از عناصر متن است؛ مولف واقعی؟ مولف پنهان؟ راوی متن؟ راوی و نیز نویسندهای که در متن بهمنزله یکی از شخصیتها حضور دارند؟ نخست، بیاختیاری نویسنده در رقم زدن سرنوشت متن و مخلوقات خود و برقراری رابطه میان واقعیت و داستان است.
مثلاً نویسنده در جایی از دلافروز میپرسد: «اگر یکهو به خودت بیایی یا تلنگری متوجهت کند که یکی توی تمام تصمیمگیریهات نقش داشته و عین یک عروسک میگرداندهات، چه حالی میشوی؟ بدانی حتی راهرفتنت در چهارچوب ذهنی کس دیگری بوده؟»(ص۵۴) یا در جایی دیگر راوی (کدام راوی؟) حیران میماند که: «یعنی چه؟ اگر او همه اینها را نوشته بود، پس چهطور میشد راویاش او را بچرخاند، برقصاند و اگر راویاش او را میگرداند، او چهطور اینهمه وقت راوی را نوشته بود؟»(ص۵۶)دوم، توجه به حضور برجسته خاطرهها و زندگی شخصی نویسنده در روایت داستانی اوست که البته در نگاه اول، قدری با گرایش فراداستانها درباره هرگونه اقتدار مولفمحور در تضاد است.
با آنکه در جایجای متن گفته میشود که اداره اوضاع از دست نویسنده در رفته و او، دانسته و نادانسته، خواسته و ناخواسته، ملعبه یا بازیچه دست تقدیر یا راوی یا امور دیگری بوده است، در لحظاتی چنین القا میشود که نویسنده عاقبت در تسلط بر اوضاع کامیاب میشود. ازاین نکته گاهی همچون انتقام با نوشتن (ص۸۳) یاد میشود، گاهی همچون مقاومت نویسنده در برابر وضع موجود (یا مقاومت سوژه در برابر ایدئولوژی) رخ مینماید، مثلاً رخافروز به او میگوید: «حقیقت زندگی ما ظاهرا آن است که برایمان ساختهاند. اما جز این نیست که خودمان ساختهایم. تو خودت را از انفعال بیرون کشیدی و از مسیر مقدرت خارج شدی. این برای هر انسانی میتواند بزرگترین پیروزی باشد»(ص۸۳) و گاهی در ننوشتن برخی امور که مثلاً از جانب راوی بر نویسنده تحمیل شده است تا سرنوشت راوی به نحو دیگری رقم بخورد: «نمینویسمش! ناپدید شدن دختر همنامت را میگویم. آن وقت راوی تا آخر داستانش، تا تمام عمر زندگیاش منگ به این در و آن در میزند و دختر گمشده آرزوهایش را پیدا نمیکند.
همیشه مات و مبهوت بر جای میماند و حیران به گذشته رویامانندش، به گذشته ناواضحش فکر میکند.»(ص۸۴) با وجود این، آیا نویسنده این توان را دارد؟ پاسخ، به رغم امید نویسنده و رخافروز، نمیتواند مثبت باشد، زیرا نویسنده و رخافروز، بیآنکه بدانند، خود در درون متنی دیگر به نام «کسی گلدانها را آب نمیدهد» واقع شدهاند و معلوم نیست که سرنوشت آنها را کدام دست رقم میزند. پیروزی نویسنده بهگفته خودش چنین است: «پیروزی اندک، بعد از درک اینکه تمام مدت در شکست زندگی کردهام.»(ص۸۳).سوم، نوعی احساس پوچی و شکست است. راوی و نویسنده (در مقام شخصیتهای رمان) یا حتی دلافروز نفس روایتگری را در لحظاتی پوچ میپندارند: «همیشه سوالی هست که بعد از پایان کارت پیش میآید: که چی؟» (ص۹۰) و این پرسش در همان صفحات آغازین کتاب نیز به چشم میخورد: «نویسنده قلم را کنار دستش گذاشت و فکر کرد داستانی که دارد مینویسد باید کمی واقعیتر باشد. تماشای فقط یک مغازله که نمیتوانست دلیل اینهمه بیم و نفرت باشد. دسته نوشتهها را روی میز هل داد به جلو و نفسش را طولانی و محکم بیرون داد»؛ نویسنده از این وضع شکوه دارد، زیرا معتقد است: «هیچ جوری نمیشود تمامش کرد. یک چیزی مرا از نوشتن بازمیدارد. انگار دستم را میگیرد و پس میکشد.»(ص۲۳) از اینجا به نکته پایانی میرسیم، یعنی بینامتنیت کتاب با متن داستان کوتاه «گربه سیاه» (نوشته ادگار آلن پو): «خب! لابد میخواهی بگویی دارد به پیشی علامت میدهد. سَر و سِرهای آلنپویی»(ص۳۶)؛ گربه سیاهی که نونا و بهزاد را دیده است و بهزاد از او هراس و حتی کینهای به دل دارد. او (راوی؟ نویسنده؟ راوی یا نویسنده در مقام شخصیت داستان؟) دائم از پنجول کشیدن گربه به آجرهای «دیوار» با اضطراب یاد میکند و در مواردی از ناپدید شدن دلافروز تحت عنوان «مرگ»(ص۲۴) نام میبرد.
ازاینرو، عنصر «دیوار» که در داستان پو محل دفن همسر راوی است و صدای گربه از درون دیوار سبب میشود که ماجرای قتل فاش شود، با همه دلالتهایش در روند روایت «کسی گلدانها را آب نمیدهد» بسیار تاثیرگذار است، مثلاً در صحنههای پایانی، «دیوارهای باغ همه تنگ شدند... دیوارها تا حیاط یک آپارتمان کوچک شدند. گربهای توی حیاط آپارتمان پرسه میزد.»(ص۹۰)راوی/نویسنده در مواردی از میلش به سربهنیست کردن گربه مینویسد، زیرا ترس از گربه است که همچون امر مرموز و ناشناخته کلیت فرآیند داستان نوشتن بهزاد را تعیین میکند: «دروغ گفتم! از همه اینها میترسم. برای همین است که تا به حال جرات نکردهام نزدیکش بشوم. هم از پدر، هم از ریشخندهای نونا، هم از شیطان و موجودات ناشناخته دیگری که مثل یکهاله سیاه، گربه براق حیاطمان را احاطه کردهاند.»(ص۳۹) سرانجام، تمامی این تقلاها در نوشتن داستان و رقم زدن واقعیت و گلاویز شدن با آن به چرخهای پایانناپذیر میانجامد که بهسختی میتوان راهی را برای پر کردن شکافها و توقف بازتولید فقدانها و غیابهایش پیدا کرد.
مجتبی گلستانی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست