شنبه, ۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 22 February, 2025
حکایت آشپزی من و علی

دردسر از جایی شروع شد که قرار شد زهره برای سفری چهل روزه برود مالزی پیش دخترمان فاطی.
اولش گفت: «حالا که ایرانم نگران فاطمهام. اگه بروم مالزی، نگران تو و علی میشوم.»
من هم سینهای صاف کردم و منبر رفتم و مبالغی برایش سخنرانی کردم.
- پس این وسط تکلیف فردیت تو چی میشود؟ زنهای ما حیاط خلوت ندارند. اینکه نمیشه، شماها حتی یک آی دی درست و حسابی و محرمانه توی فضای مجازی برای خودتان ندارید!
و از این حرفها. آخرش رضایت داد.
- آره بگذار بروم. بچهام فاطمه خیلی لاغر شده.
از ده روز قبل از پرواز افتاد به سابیدن خانه. من میگفتم: «بابا این خانه که مثل همیشه مثل گل تمیزه!» میگفت: «چشم مردها یکی صدای پای مارمولک و سوسک را نمیشنود و یکی لایه نازک گرد را روی میز و فرش نمیبیند!» و چنان خانه را سابید که پوست فرش و کاشی را برد.
یک روز کیلوکیلو مهمات خرید و ریخت توی پادگان خانه، انگار که قرار بود جنگ و قحطی بیاید. بعد توضیح داد و توضیح داد.
روز دیگر، یک کوه لباس ریخت جلوی من و خودش یک نمونه شلوار و یک نمونه پیراهن اتو زد و تمام حرفهای لازم و نکات ایمنی را درباره اتو و طرز کار این اژدهای آتشفشان گفت.
روزهای دیگر تکهکاغذهایی نوشت و روی یخچال و ماشین لباسشویی و ماشین ظرفشویی چسباند. خیلی دقیق. مثلاً: «قبل از هر کاری توجه کنید که هیچ چیز روی ماشین لباسشویی نباشد. بعد دکمه فلان و بعد دکمه بهمان.» آخرش هم کروکی دقیق کشید.
روزهای بعد دستور پخت انواع خورشت از قورمه و قیمه گرفته تا بادمجان را نوشت. فکر میکنید از کجا شروع کرد؟
«گوشت گوساله و گوسفند هر کدام به شکلهای خاصی توی نایلکس بستهبندی شدهاند که قابل تشخیص باشند. نمک آشپزخانه با نمک طعام فلان فرقها دارد. جای نمک: کابینت سومی، پایین و سمت راست. با پودر لباسشویی در کمد انتهای آشپزخانه اشتباه نشود! پیاز داغ آماده توی یخچال هست.» و از این جور راهنماییها. حتی نوشته بود: «پات به کابینت اُپن نخوره!»
زنهای ما بعد از مدتی جای مادرمان را میگیرند. این خوب است یا نه؟
زهره خانم آخرش هم کلی خورشت فسنجان و بادمجان و قیمه درست کرد و گرمگرم توی شیشه مربا ریخت و درش را بست. میگفت: «سرد که شد، مثل کنسرو میشود. درش را هم نمیشود راحت باز کرد.»
وقتی زهره رفت، من و علی تا ده روز پادشاهی میکردیم. خانه تمیز، غذاها آماده، لباسها مرتب. همسایههای مهربانی داریم. شب اول از منزل همسایه پایینی غذا آوردند. من و علی مثل کارگرهای گرسنه که لقمههای غولپیکر میگیرند، لپهامان باد کرده بود و میزدیم تو رگ.
از فردای آن روز، شروع کردیم به نوبت ته خورشتهای کنسروشده را درآوردیم.
میچسبید. برای علی بلبلی میکردم که: «بابا زندگی مجردی اینقدرهام سخت نیستها!»
علی میگفت: «حالا صبر کن! هر شیشه مربا که خالی میشود، یک حلقه از زنجیر استقلال و خوشی ما از بین میرود و میرویم به طرف دریوزگی و وابستگی به اجانب.» شیشههای خورشت را بعد از مصرف میشستیم و ردیف کنار هم میچیدیم. علی میگفت: «شدیم مثل سربازهایی که وقتی توی میدان تیر، به هدف شلیک میکنند، باید پوکه فشنگ را تحویل بدهند!»
زهره تاکید کرده بود که به هیچ وجه برای غذا خوردن خانه برادرها و خواهرها و برادرزادهها و خواهرزادهها و فامیل نروید. زحمتشان ندهید. میگفت: «آنها وقتی سفر میروند بچههاشان خودشان کارهاشان را میکنند.»
دردسر ندهم، بعد از ده روز، غذاهای چرب و روغندارمان تمام شد و افتادیم به روغنسوزی. در واقع مجبور شدیم با این واقعیت تلخ روبهرو بشویم که «در آستانه فصلی سرد» قرار داریم.
سفر زهره چهل روزه است و ما هنوز چهل روز نگذشته، مثل قوم بنیاسرائیل گوسالهپرست شدهایم.
- راستی علی نشانه گوشت گوساله توی فریزر چی بود؟
علی گفت: «بابا روحیهات را از دست نده. بهترین آشپزهای تاریخ مردها بودهاند. کتاب مستطاب آشپزی را هم دریابندری نوشته. بهترین دکترهای زایمان، بهترین آرایشگرها مردها هستند.»
اولین روز آشپزی، پیشبند بستم! تا اینجاش که خوب پیش رفته بود. یعنی مثلاً کمربندم را محکم کردم. البته بیشتر مثل این بود که قنداق کرده باشم! حالا صبر کنید، توضیح میدهم.
- چی واسه خودمون درست کنیم علی امروز؟
قرار شد قیمه درست کنیم. یک شیء یخزده را از فریزر درآوردیم و دوتایی رای دادیم که این احتمالاً باید گوشت گوساله باشد. یخ گوشت به کمک مایکروویو باز شد و با پیاز داغ تفتش دادیم و بعد زردچوبه و دارچین و از این حرفها.
بدیاش این بود که انگار چرخ زمان به حرکت درآمده بود و دیگر نمیشد جلویش را گرفت. یعنی وسط کار نمیشد من از علی بپرسم: «بابا رب و عدس کجان؟»
در واقع زهره توی دستورالعملش اطلاعات هستهای را کامل ارائه نکرده بود یا مثلاً ننوشته بود که مومن! اول محل مواد لازم را توی آشپزخانه کشف کن و بعد چرخ زمان را به حرکت دربیار.
درِ کابینتها مثل دهن من و علی باز مانده بود. حالا خوبیش این بود که ما عقلمان میرسید توی اتاق پذیرایی دنبال لپه نگردیم.
خلاصه، کمی که پیش رفتیم، علی به جای کمکآشپز، نقش آتشنشانها را به عهده گرفته بود تا اگر آن روز از غذا خبری نشد، دستکم کاشانه آتش نگیرد. مثلاً زهره سفارش مکتوب کرده بود. «سعی کنید خورشت با همان آب اولش بپزد و هی آب نبندید بهش! اگر هم مجبور شدید، یادتان باشد که آب جوشیده بریزید، نه آب شیر.» حالا مرد آتشنشان از کجا آب جوشیده بیاورد؟ همینجور آب کم میشد و علی آبرسانی میکرد.
علی بالاخره حقیقت بزرگی به ذهنش رسید که صد سال بلکم هزار سال به عقل من نمیرسید:
- بابا خب نمیشه یک خرده اون شعله رو کم کنی؟!
اگر بخواهیم تاریخ بشریت را به دو دسته تقسیم کنیم، میشود گفت به قبل از این ابتکار و بعد از آن تقسیم میشود. چیزی تو مایههای «یافتم، یافتم» بطلمیوس بود.
این وسط تلفن هم زنگ زد:
- نمیگذارند کارمان را بکنیم!
علی رفت سر وقت لپتاپش که همیشه روشن است. از طریق نرمافزار جی تاک و اُوو به نوتبوک فاطی که همیشه خدا روشن است، زنگ زد و مدد طلبید. خوشبختانه زهره خانه بود و از آن طرف خط افتاد به راهنمایی. مثل اینهایی که شوهرشان رفته بالا پشت بام آنتن را تنظیم کند.
- آهان خوب شد. یک کمی این طرفتر. نه خراب شد!
بعد تازه یادمان آمد که برنج دم نکردهایم. چهار کاسه برنج ریختم. حسابش را نکرده بودم که برنج پف میکند و بالا میآید. با برنجی که پختیم میشد یک پادگان را غذا داد. برنج را آبکش کردیم اما مثل کته شد. نمیدانم اگر کته درست میکردیم چی میشد. راستی ما باید برنج را اولش پاک میکردیم؟ خلاصه چهار بعدازظهر، غذا آماده بود.
اجازه بدهید برای حفظ اندک حرمت باقیمانده، شکل خورشت را زیاد توضیح ندهم. فقط اشاره کنم وقتی بچه بودیم برای درست کردن بادبادک، ظرف سیریش درست میکردیم. ظرف سیریش گاهی میماند روی زمین و بعد کمی که میگذشت، قیافهاش یک جورهایی میشد.
با علی نشستیم که بخوریم. هی من به علی تعارف میزدم و هی او به من! میگفت: «بابا اول بزرگتر.» من هم میگفتم: «آب رو اول کوچکتر میخورد.»
دوباره نگاهی به برگه دستورالعملهای زهره انداختم تا ببینم مبادا چیزی گفته باشد و ما عمل نکرده باشیم. دیدم آخر برگه شماره تلفنی نوشته: دقیق شدم. کنارش نوشته بود: پیتزافروشی!
رفتم به طرف تلفن، اما یکدفعه علی شگفتزده گفت: «بابا بیا ببین چی شده! هو و و و م م! محشره! مرگه!»
راست میگفت. اگر چشممان را میبستیم و میخوردیم، چیز مشتی بود.
دو تایی افتادیم به جان خورشت قیمه با خلالهای سیبزمینی آمادهای که رویش ریختیم. حین خوردن، بحثمان این بود که خیلی از اختراعات بشر بر اساس تصادف بوده.
یاد حرفی از زندهیاد رضا سیدحسینی افتادم. یک روز با او و زندهیاد قیصر امینپور و چند تایی دیگر توی انتشارات سروش نشسته بودیم. وقتی خبردار شد که ما نشریهای در موضوع نقد و نظریه ادبیات کودک منتشر میکنیم، حرف از نقدنویسی و داستاننویسی به میان آمد. ایشان جملهای گفت که توی ذهنم حک شد:
- منتقدها اگه داستان بنویسن، کارشان یا شاهکار میشود یا خیلی مزخرف!
و من و علی تا امروز که تقریباً به میانههای سفر زهره رسیدهایم، بارها و با تجربه بیشتر غذا پختهایم، اما هیچ کدام به خوشمزگی شاهکار دفعه اول نشده. هیچکدام نشده.
مهدی حجوانی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست