چهارشنبه, ۲ خرداد, ۱۴۰۳ / 22 May, 2024
مجله ویستا

ای کاش فرزند روستا بودم!


ای کاش فرزند روستا بودم!

ای کاش فرزند روستا بودم. جایی که به جای نهر آب، زلال چشمه ها را دارد. جایی که به جای هر پارک، باغ و بوستانی دارد. ای کاش فرزند روستا بودم.
آنجا که در شبهای پر ستاره اش کافی است تا دست …

ای کاش فرزند روستا بودم. جایی که به جای نهر آب، زلال چشمه ها را دارد. جایی که به جای هر پارک، باغ و بوستانی دارد. ای کاش فرزند روستا بودم.

آنجا که در شبهای پر ستاره اش کافی است تا دست دراز کنی و ستاره ها را بچینی،نه شهری که آسمان ناپاکش را خانه ها و کاشانه ها غصب نموده اند.

گویی نیلگون بی رنگ شهر با قامت این دیوارها در جدال اند.

ای کاش خانه ام در روستا بود تا گلهای شقایق میهمان بام خانه کاه گلی مان می شدند.

و من هر صبح قبل آنکه خورشید میهمان آسمان پاک روستا شود پا بر پلکان چوبی می گذاشتم و به بام خانه مان می رفتم و به شقایق ها سلام می کردم.

بعد آن کوه ها را در قالب چشمانم جای می دادم و عطر نسیم صبحگاهی را با جانم آشنا می کردم تا جانی دوباره بگیرم.

و بعد هم پرچین پشت خانه که سبزه زار آن با هر صدای باد به رقص می آیند. و بعد گله گوسفندان را می دیدم که مه صبحگاهی آنها را به چرا بدرقه می کند.

ای کاش فرزند روستا بودم تا این همه زیبایی را از پشت بام کوچک خانمان در چشمانم جای می دادم.

ای کاش روستایی بودم تا هرگاه خنده با لبانم غریبه می شد ، رقص خرچنگهای مردابی را می دیدم و خود به شب نشینی جیرجیرکها می رفتم و با ترانه سرایی غوکان، شب را به سپیده سحر می دوختم.

ای کاش روستا زاده ای بودم و فصلهای عمرم را روستا پر می کرد تا رنگ فصل ها را ببینم. نه همچو شهر که به سرمایش گرما می آید و به گرمایش سرما، نه چو شهر عریانی که چهار فصل خدا می گذرد و جامه ای از تن بدر نمی آورد. شهر که جامه ای ندارد که بخواهد با جدید تر از آن مانوس شود.

آری، کاش فرزند روستا بودم تا لبخند سبز طبیعت را می دیدم ؛ آنگاه که نوید بهاری خوش یمن را می دهند و صدای پرستوها که خبر از آمدن تابستان دارند.

و غروبهای زیبا و فصل خنکایی که آغاز می شود و صدای کلاغ ها که به اتفاق، میهمان همیشگی پائیز هستندو زمستان؛ زمستانی که خود حکایت ها دارد.

شوق کودکانه و دانه های ریز برف که هدیه ای بزرگ برای کودکان روستا هستند.

ای کاش روستا زاده بودم تا از غریو رودها درس زندگی می گرفتم.

آنها که می خروشند و آنگاه که زندگی را زیر سطح فسرده و منجمد خود جای می دهند.

و ای کاش من هم از اهل روستا بودم. جایی که می توان قاب آسمان را آنگونه که هست در آغوش کشید.

جلال فیروزی