شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
مجله ویستا

تنگ ماهی


تنگ ماهی

مادرم بیرون از خانه کار می‌کرد و شاغل بود و من با وجود این‌که
هفت سال بیشتر نداشتم چند ساعتی از روز را تنها در خانه می‌ماندم. محل زندگی ما در طبقه بالای خانه مادربزرگ بود، مادربزرگ …

مادرم بیرون از خانه کار می‌کرد و شاغل بود و من با وجود این‌که

هفت سال بیشتر نداشتم چند ساعتی از روز را تنها در خانه می‌ماندم. محل زندگی ما در طبقه بالای خانه مادربزرگ بود، مادربزرگ گاهی برای سر زدن به من بالا می‌آمد. یک روز وقتی مادر به محل کارش رفت مادربزرگم به طبقه بالا آمد و به من گفت برای خرید بیرون می‌رود. از آنجایی که زیاد اهل شیطنت نبودم به مادربزرگ قول دادم تا بازگشت او کار خطرناکی انجام ندهم.

پس از رفتن مادربزرگ مثل همیشه غذای ماهی‌ها را برداشتم تا در تنگ بلورین برای آنها بریزم. وقتی غذا را داخل تنگ می‌ریختم دستم به تنگ خورد و تنگ ماهی از بالا به زمین افتاد و شکست، از شدت ترس شروع به گریه کردم.

می‌ترسیدم به ماهی‌ها دست بزنم، ماهی‌ها بالا و پائین می‌پریدند، همین‌طور که گریه می‌کردم به طرف طبقه پائین دویدم وقتی پشت در آپارتمان مادربزرگ رسیدم یادم آمد که مادربزرگ برای خرید بیرون رفته است.

دوباره به طبقه بالا برگشتم، نمی‌دانستم چه کاری باید انجام دهم. دلم برای ماهی‌ها می‌سوخت. فوراً پارچ پلاستیکی را برداشتم، با آن روی ماهی‌ها آب ریختم.

ماهی‌ها آرام‌تر شدند اما دوباره شروع به پریدن کردند، هر چند لحظه یک بار پارچ را پر می‌کردم و روی ماهی‌ها می‌ریختم تا این‌که صدای در حیاط را شنیدم، به طرف در دویدم.

مادربزرگم را که دیدم دوباره شروع به گریه کردم. زمانی که مادربزرگ خود را به طبقه بالا رسانید، روی زمین داخل آپارتمان پر از آب شده بود. مادربزرگ ماهی‌ها را برداشت و داخل کاسه آب انداخت. مادربزرگ که از بی‌احتیاطی من عصبانی شده بود، شروع به انتقاد کرد. با این‌که از حرف‌های او ناراحت می‌شدم ولی هربار که نگاهم به کاسه آب که ماهی‌ها در آن بودند، می‌افتاد نفسی به راحتی می‌کشیدم.

زهرا عیسی‌زاده – ۲۶ ساله