جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

ضحاک ماردوش


ضحاک ماردوش

از میان تمام خوبرویان مرا نصیب, دو مار بر دوشم است دو مار سیاه, هر یک به درازای یک دست که فَش و فَش هر کدام در گوشم تمامی ندارد کاشکی کر بودم اخیراً طبیبی مرا به شنا کردن در حمامی از خون ترغیب کرده است این گونه می توانم از این نفرین شوم بگریزم

ضحاک ماردوش هنگامی که از کاوه فرخ شکست خورد، به دست فریدون در کوه دماوند به بند کشیده شد. باور های اساطیری ما بر این استوار است که ضحاک همچنان در دخمه ای در میان کوه دماوند اسیر است و در آخرالزمان از این دخمه خواهد گریخت و مغلوب منجی آخرالزمان یعنی گرشاسب – مردی از خاندان رستم دستان- خواهد شد... این داستان بر اساس حمله ضحاک ماردوش به ایران زمین در آخرالزمان و شکست خوردنش از گرشاسب نوشته شده است. و اما داستان ما:

از میان تمام خوبرویان مرا نصیب، دو مار بر دوشم است! دو مار سیاه، هر یک به درازای یک دست که فَش و فَش هر کدام در گوشم تمامی ندارد. کاشکی کر بودم. اخیراً طبیبی مرا به شنا کردن در حمامی از خون ترغیب کرده است. این گونه می توانم از این نفرین شوم بگریزم؟

در هزاره سوم هوشیدر ماه(۱) هستیم. از روایت نقالان مستقبل حدیث روزگار نا آمده را بشنوید. آنچه بر کره خاکی در سه هزار سال چهارم حیاتش می گذرد بسیار شنیدنی است چرا که در عصر ما از این گونه اتفاقات غالباً رخ نمی دهد. بشنوید:

از سرسپردگان ابلیس فریبکار یک نفر پروازکنان به سمت البرز می رفت. سر دیو سارش هر سو را به امید یافتن دخمه زندان می کاوید. پرنده شیطانی در میان کورسوی نور ماه عاقبت دخمه را دید که قفل بر درش سنگینی می کرد. در حالیکه از پرواز طولانی خسته بود به آرامی روی زمین نشست. آنقدر آرام که فرودش تنها کمی از گرد و خاکهای نزدیک را بلند کرد و آنسوتر دوباره به زمین نشاند. قدم زنان، در حالیکه راه رفتن برایش مشکل بود، به در دخمه تاریک رسید. از این فکر که بر قدم گاه فریدون پا گذاشته است کمی ترسید. اما فریدون که مرده است... هزاران سال پیش. پس چرا باید ترسید؟ به آرامی بال زد و در میان زمین و هوا معلق شد. حالا می توانست درون دخمه تاریک را ببیند، اگر اسم هیچ چیز ندیدن را دیدن می گذاشت. آرام و کشدار صدا زد: سرورم!!

جوابی نیامد. این بار کمی بلند تر گفت: جناب ضحاک! اعلی حضرت! بیدار شوید!!

نور دو چشم کم سو در میان تاریکی دوید. دهانی باز شد و گفت: کیستی؟

- منم از دستیاران ابلیس بزرگ! همو که همیشه یار شما بود.

- من از او یاری ندیده ام. جز اینکه بوسه هایش از کتفم مار رویاند و توصیه اش به گوشتخواری مرا یک عمر مورد نفرین ساخت. های موجود شوم اهریمنی! از فریدون نمی ترسی که این گونه به داخل دخمه خیره شده ای؟

- من از او یاری ندیده ام. جز اینکه بوسه هایش از کتفم مار رویاند و توصیه اش به گوشتخواری مرا یک عمر مورد نفرین ساخت. های موجود شوم اهریمنی! از فریدون نمی ترسی که این گونه به داخل دخمه خیره شده ای؟

کاوه ای پیدا نخواهد شد امید!

کاشکی اسکندری پیدا شود...(۲)

شما نمی خواهید اسکندر زمانه باشید سرورم؟ حال که امید ایرانیان از حضور دوباره کاوه به یاس تبدیل شده؟

ضحاک که از شنیدن صحبت های اهریمن زاد کمی به شک افتاده بود گفت: مگر می شود؟ اسکندر دیگر کیست؟ فریدون اگر مرده باشد شکستن این بند و زنجیر برای من از آب خوردن هم آسان تر است. لکن به تو و آن ابلیس نابه کار اطمینان ندارم.

- اعتماد کنید اعلی حضرت... اعتماد کنید. تخت سلطنت ایران باز هم از آن شماست.

- به سرورت ابلیس نگفتی حالا که این گونه به ضحاک قول دوستی و مساعدت می دهی پس مارهایی را که بر دوشش رویاندی چه می کنی؟

- ابلیس قول مساعد داده سرورم!!

- او همیشه قول مساعد می داد. نکند تو خود ابلیسی؟ هر روز به رنگ و نگار تازه ای بروز می کنی. اعتراف کن!

- مرحبا به هوش والای اعلی حضرت!!!

- اکنون بر ایران چه کسی حکم می راند؟

- شخص قابلی نیست. دروازه های پایتختش قابل فتح است. خیلی راحت.

- اوضاع ایران چه گونه است؟

- خوب است سرورم. پر از جوانان با نشاط. گوسفند و آب فراوان. خوردنی ها بسیار و همه چیز کافی است برای رفاه اعلی حضرت!

ناگهان در کوه صدای نعره کر کننده ضحاک شنیده شد. پایه های دماوند کمی لرزید. دماوند را اما ضحاک هم نمی توانست ویران کند. با خشم تمام، ضحاک غل و زنجیر را از هم درید و از دخمه بیرون آمد. نفسی عمیق کشید و فرمان حمله را سر داد...

سوشیانس(۳) ظهور کرد. آرام به بالین گرشاسب رفت. نیای رستم دستان آرام در بستر خاک خوابیده بود. سوشیانس گفت: بلند شو گرشاسب! ضحاک از بند گریخته است و ایران زمین را زیر و رو می کند. هماوردش تویی! برخیز... برخیز!!

آن دور تر ها فریاد و جار و جنجال و غوغا بود. گرشاسب عاقبت برخواست و کش و قوسی به بدنش داد. حرف های سوشیانس که در گوشش می پیچید، احساس نیرومندی می کرد. دلش می خواست فریاد بکشد تا به نعره های ضحاک پاسخ گفته باشد. آآآی کجائی ای بد تیره اژدهای خونخوار که مرگ و زندگیت برای زمین و زمان زیانبار است... کجائی ای که مارهای دوشت قاتل هر جوان شاداب ایرانی است؟ به طمع جوانان خوش قد و بالای ایران زمین بند از خود گسسته ای؟ بد کرده ای ضحاک! بد! پایان عمرت نزدیک است. آنچه فریدون هزاران سال پیش نکرد من می کنم اکنون.

گرشاسب به سان برق و باد دوید... از قله های ستیغ بالا رفت و از روی رود های خروشان پرید. ضحاک شوم را عاقبت در روستایی مشغول قتل و کشتار یافت. پنچه بر حلق او گذاشت و کشان کشان به سمت دیواری کاهگلی بردش. گرزش را که یادگاری از گرزهای روزگار باستان بود به دست گرفت و با نهایت قدرت بر سر ضحاک کوفت. جهان به ناگاه سکوت کرد تا صدای ناله مرگ اژدها را بشنود. ابلیس که به لباس مردی روستایی شاهد ماجرا بود نطق نمی کشید.

هنگام غروب مردمی که از کنار میدان حر می گذشتند به ناگاه دیدند که آدمک جان گرفت... نیزه اش را بالا آورد و با تمام قدرت در بدن اژدها فرو کرد. گرشاسب، اژدها کش بزرگ آخرالزمان نامیده شد.

(۱) در باور های دین زرتشتی جهان از نظر زمانی به چهار قسمت تقسیم می شود که مدت هر یک از آنها سه هزار سال است. سه هزار سال چهارم عمر جهان هوشیدر ماه نام دارد و در هزاره آخر آن ضحاک از بند رها می شود و گرشاسب او را از بین می برد.

(۲) کاوه و اسکندر، شعر از مهدی اخوان ثالث (م.امید)

(۳) سوشیانس موعود دین زرتشتی است که در هزاره سوم هوشیدر ماه گرشاسب را از خواب بیدار می کند و او را به جنگ ضحاک می فرستد.

کتابنامه:

۱- شاهنامه فردوسی

۲- حماسه ضحاک و فریدون/ سیاره مهین فر – نشر قصه

۳- شناخت اساطیر ایران/ جان هینلز، ترجمه ژاله آموزگار و احمد تفضلی – نشر چشمه

۴- نهادینه های اساطیری در شاهنامه فردوسی/ دکتر مهوش واحددوست – انتشارات سروش

۵- نامور نامه/ دکتر عبدالحسین زرین کوب – نشر علمی

۶- آخر شاهنامه/ مهدی اخوان ثالث- انتشارات زمستان