چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
باب السّلام...
باب السّلام...
أُدخُلوها بِسَلامٍ امِنین...
جامهای سپید پوشیدهام. قرار شد که به دو جامهی سپید احرام کنیم و مُحرم شویم تا در خانهی دلدار مَحرم باشیم. به آستانهی درهای مسجد میرسم. نگاهی به گلدستههای این بیت معمور میاندازم. دلم میخواهد که زودتر خود را به میانهی مسجد رسانم و در دریای لطف و کرم خداوندی غرق شوم و غوص کنم. امّا نمیدانی چه شرمی سر تا پای مرا فرا گرفت، ناگهان!
خدای من! می خواهم اذن دخول بخواهم. راهم میدهی؟ همهی درهای خانهات باز است الّا دری که نام صاحب ولایت بر آن خوردهاست و همیشه بسته است و "آن" ها چه میدانند که باب "علی ابن ابی طالب" تنها باب رسیدن به پیشگاه و آستان حقیقی توست!
هیچ وقت، قدمهایم اینقدر سنگین نبود.سرم را پایین انداختم. به سنگهای سپید خیره شدم. خواستم که آن سنگها راه را بر من بنمایند تا صحن مسجد. نمیخواهم سر بالا بگیرم. اصلاً نمیتوانم! آخر روسیاهیام که برای خودم آشکارتر است. می دانم که لایق این لطف نبودهام. اصلاً خودم میگویم لطف! لطف کرامت سرشار رب الارباب است.
از باب السَّلام داخل میشوم. فقط میدانم اینجا "مسعی" است. امّا باز هم نمیتوانم سر بلند کنم. اصلاً دلم میخواهد بروم و یک آن سر بلند کنم و نگاه اوّل به بیت عتیق را برای همیشه به خاطرم بسپارم.
میگویند که نگاه اوّل به کعبه، نگاه استجابت است. دعا و استجابت. اینجا دعا بدون استجابت باز نمیگردد. سرم را بالا میآورم. وای... نگاه اوّل... همان نگاه اوّل به کعبه دلت را میبرد... الحَمدُللهِ الَّذی عَظَّمَکِ و شَرَّفَکِ... سه دعا و خواسته را با خودم بارها مرور کرده بودم که بخواهم و استجابت بگیرم. امّا نمیشود انگار. آفتاب که دارد بالا میآید انگار چیزی کم دارد. انگار این آفتاب روشن مکّه نیست. روشن نمیکند. به جای آن سه می گویم: اللهُمَّ عَجِّل لِوَلِیُّکَ الفَرَج ... اللهُمَّ عَجِّل لِوَلِیُّکَ الفَرَج ... اللهُمَّ عَجِّل لِوَلِیُّکَ الفَرَج ... میروم. نیّت میکنم و در انبوه سپیدپوشان گرداگرد حرم، غرق میشوم.
به مسعی رسیدهام. باید "سعی" کنم. " صفایی" دارد عجیب. لحظاتی در پایین آن کوه میایستم که دمی بیاسایم. کعبه همچنان دلبری میکند.
میخواهم ذکر بگویم در سعی. نیّت میکنم و سعیم آغاز میشود. هنوز در این اندیشهام که کدام ذکر را بر زبان بیاورم که به چراغهای سبز رنگ میرسم که میگوید این مسیر را مردان باید سرگشته و پریشان، "هروله" کنند. به خودم که میآیم میبینم که فقط دارم میگویم "حسین" ... باور کردهام انگار که هاجرِ تشنهی ابراهیم هم در پی جرعه آبی برای فرزند، هرولهکنان، اینجا " حسین، حسین" میگفته ...
آخرین ساعات اقامتم در مکّه، ساعات آغازین جمعه بود... جمعهای که بیشتر از همیشه از خدا خواستم همان جمعهی موعود باشد...
اللهُمَّ ارزُقنا حَجَّ بَیتِکَ الحَرامِ...
محمد مهدی کارگر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست