سه شنبه, ۲ مرداد, ۱۴۰۳ / 23 July, 2024
مجله ویستا

غریزه خویشاوندی


غریزه خویشاوندی

باری اندیشه چیزی است, عمل چیزی دیگر و تصور عمل چیز دیگر است, چرخ علیت میان شان نمی گردد

باری اندیشه چیزی است، عمل چیزی دیگر و تصور عمل چیز دیگر است، چرخ علیت میان شان نمی گردد.

نیچه

آیا هدفی هر اندازه والا، ارزش آن را خواهد داشت که چیزهای کوچک تر(در مقایسه با والایی آن هدف) به خاطرش قربانی شود؟ مساله بر سر آن است که آیا می شود مثلاً پیرزنی رباخوار را به خاطر نجات بشریت کشت؟ حتی اگر فرض شود که نجات بشریت تنها با ریختن خون بی رمق آن پیرزن ممکن باشد؟ علاوه بر آن اصلاً نجات بشریت چیست؟ و ما به ازای عینی آن چگونه چیزی می تواند باشد؟ ممکن است حتی پروژه موسوم به «نجات بشریت» ایدئولوژی به معنای مارکسی کلمه باشد، یعنی پوششی برای پنهان کردن واقعیت، پس در این صورت واقعیت چیست؟

آلبرتو موراویا نویسنده شهیر ایتالیایی میان مارکس و داستایوفسکی (به لحاظ تاثیر بر تحولات اجتماعی) هماوردی می بیند و حتی اعتقاد دارد که آثار مهم داستایوفسکی به خصوص کتاب جنایت و مکافات وی کلید ضروری درک رویدادهای روسیه و اروپا طی ۵۰ سال اخیر خواهد ماند. (از ۱۹۱۵تا ۱۹۶۵)

اما جنایت و مکافات داستان دانشجوی جوانی است به نام راسکلنیکف که به خاطر اصول مرتکب قتل می شود، در واقع بنابر انگیزه های پیچیده یی که حتی خود او از تحلیل شان عاجز است، وی زن رباخواری را همراه با خواهرش که غیرمنتظره به هنگام وقوع قتل در صحنه حاضر می شود، می کشد. پس از قتل، وی خود را ناتوان از خرج کردن پول و جواهراتی که برداشته است، می یابد و آنها را پنهان می کند.

مدرکی در دست نیست که بتوان او را به این قتل ربط داد، اما او تعادل عصبی اش را از دست داده و رفتار غریبش بازپرس زیرکی را که مسوول تحقیق درباره پرونده است، به او مظنون می کند. پیش از آنکه جرم او محرز شود خود به گناهش اعتراف می کند و محکوم به هشت سال حبس در سیبری می شود و دختری به نام سونیا که برای تامین زندگی خانواده اش تن به فحشا داده است همراه او به سیبری می رود. مساله مهم این است که راسکلنیکف به سیبری می رود، در حالی که از جنایت و آدمکشی که کرده پشیمان نیست بلکه از این مساله پشیمان است که چرا نتوانسته است رازش را نگه دارد، داستایوفسکی در این کتاب که بدون تردید از شاهکارهای ادبیات جهان است مساله رابطه میان «خود» و جهان پیرامون یا رابطه «خود» و «دیگری» یا فرد و جامعه را که مساله اصلی اخلاق و متافیزیک است مورد بررسی قرار می دهد.

اکنون اگر به سوال اساسی آلبرتو موراویا بازگردیم، ممکن است به تاثیر این رمان بر نیم قرن تحولات اجتماعی و سیاسی پی ببریم، آن سوال اساسی گزینش موجود در برابر راسکلنیکف است که «آیا می توان پیرزن رباخوار را به خاطر بشریت کشت؟»

به نظر می رسد قطعاتی از کتاب جنایت و مکافات داستایوفسکی موید این نظر باشد مثلاً آنجا که راسکلنیکف پیش از ارتکاب به جنایت گفت وگوی یک دانشجو و یک افسر جوان را بی آنکه بخواهد بشنود، می شنود. دانشجو می گوید؛ ببین در یک طرف قضیه یک پیرزن کثافت احمق بی ارزش بی معنی مریض است که هیچ فایده یی برای هیچ کس ندارد و عملاً به دیگران صدمه می زند و حتی خودش نمی داند چرا زنده است و همین فردا به طیب خاطر غزل خداحافظی را خواهد خواند... و در طرف دیگر جوان های شاداب پرانرژی هستند که به دلیل نداشتن پشتوانه مالی تلف می شوند و هرز می روند... با پول این پیرزن صدها و هزارها کار خوب می توان ترتیب داد و به ثمر نشاند، پول بیچاره یی که آخرش باید قسمت یک صومعه شود، صدها، بلکه هزارها زندگی را می توان با این پول در مسیر درست قرار داد، ده ها خانواده را با این پول می توان از فقر و فلاکت نجات داد... اگر کسی او را می کشت و پولش را برمی داشت تا به کمک آن خودش را وقف خدمت به بشریت و آرمان انسانی بکند، تو چه می گفتی؟ فکر نمی کردی آن هزاران عمل نیک به راحتی جنایتی چنین کوچک را جبران می کند؟ نجات هزاران زندگی از فساد و تباهی به بهای یک زندگی... خب علم حساب را به کار بگیر،

اما به راستی آیا انگیزه راسکلنیکف در قتل پیرزن رباخوار همین مساله بوده یعنی «نجات بشریت؟»

به نظر می رسد مضمون گفت وگوی دانشجو و افسر جوان از نگاه فایده گرایانه (پراگماتیستی) کاملاً قابل درک است؛ فایده گرایانی مانند استوارت میل و جرمی بنتام و بیشتر سنت فکری متعلق به آنان که تنها راه رسیدن به نتیجه را ملاک عمل صحیح از ناصحیح می دانند، مسلماً کشته شدن یک پیرزن و خواهرش برایشان اهمیتی پیدا نمی کند به شرطی که نتایج آن به لحاظ محاسبات عددی پرفایده تر باشد. نتیجه اهمیت دارد و هرگونه ابزاری تحت الشعاع اهمیت آن هدف ارزش پیدا می کند یا ارزش پیدا نمی کند. بنابراین باید دید که راسکلنیکف بنابر انگیزه های پراگماتیستی دست به این جنایت می زند و برایش اهداف ملموس مادی وجود دارد که وی با استفاده از پول های آن پیرزن به آن اهداف که به لحاظ مادی باارزش تر و پراهمیت تر از موقعیت پیرزن است، می رسد. اما مساله این است که راسکلنیکف از پول هیچ استفاده یی نمی کند و هیچ زندگی و سرنوشتی را در مسیر درست قرار نمی دهد و حتی از امکان به دست آمده برای ارتقای وضع مادی خود، نامزد و خانواده اش نیز استفاده نمی کند. بنابراین راسکلنیکف رسالتی رهایی بخش برای خود قائل نیست منجمله رسالتی به نام نجات بشریت و آن را با صراحت به سونیا می گوید؛ «نکشتم تا پول و قدرت به دست بیاورم تا بتوانم خیرخواه بشریت شوم، این هم مزخرف است.» در جای دیگر راسکلنیکف به سونیا می گوید؛ «می خواستم برای خود ناپلئون بشوم برای همین او را کشتم.» به نظر می رسد که حتی انگیزه اش فراتر از این موارد بوده است. وی در مقاله یی قبل از جنایتش آدم ها را به دو دسته تقسیم می کند؛ آدم های عادی و آدم های غیرعادی، آدم های عادی می بایستی از قانون تبعیت کنند اما آدم های غیرعادی، به خاطر غیرعادی بودن شان مجاز به هر کاری هستند. آنها حقی شخصی و نه رسمی برای خود قائلند. آنان در واقع سروران جهانند و تنها به خود پاسخگو هستند. گفته می شود که شکل گیری شخصیت راسکلنیکف در ذهن داستایوفسکی به دوران زندان و تبعید وی بازمی گردد؛ در واقع فردی به نام اورلوف که در کتاب خاطرات خانه اموات از وی نام برده می شود. داستایوفسکی در مورد اورلوف می نویسد؛ «به عمرم مردی قوی تر و شخصیتی آهنین تر از او ندیده بودم... این پیروزی کامل بر تن بود... این مرد تسلطی بی پایان بر نفسش داشت، هر نوع شکنجه و مجازاتی را کوچک و خوار می داشت و از هیچ چیز در عالم نمی ترسید.» از طرفی دیگر راسکلنیکف چه بسا ایمانی و خداوندی پیدا نکرده است که آنقدر به آنها اطمینان و اعتقاد داشته باشد که هر کاری که بکند موجه به نظر آید چه برسد به ارتکاب به قتل. او برخلاف کسانی که برای عمل به اعتقادی که گرامی اش می دارند قوانین اجتماع را زیر پا می گذارند، آن قدرت اعتقادی را پیدا نکرده است. راسکلنیکف در مورد همان ها صریح می گوید که «اعتقاد آنها پشتوانه شجاعت شان است. پس حق دارند، حال آنکه من چنین پشتوانه یی نداشتم و در نتیجه حق نداشتم اقدام به کاری کنم که کردم.» مساله شاید بغرنج تر بشود اگر این را نیز در نظر بگیریم که وی نسبی گرایی اخلاقی را نیز نمی پذیرد و آن را رد می کند یعنی دیدگاهی که مطابق آن ارزشی بر ارزش دیگر برتری ندارد و افراد و جوامع هر کدام می توانند ارزش های خاص خود را داشته باشند. ولی با این همه راسکلنیکف به این جنایت دست می زند. او حتی خواهر آن پیرزن، لیزاوتای بی گناه و معصوم را نیز می کشد. البته ممکن است هر انگیزه و محرکی دست اندرکار عمل راسکلنیکف بوده باشد اما با این همه به راستی چه التزامی و نسبت به چه کسی برایش مطرح بوده که خود را درگیر این آدم کشی می کند؟ او که در آن مقاله خود را در زمره ابرمردان یا آدم های فوق عادی (غیرعادی) نیز قلمداد می کرده است. اساساً چرا التزامی باید برای آدمیان فوق عادی وجود داشته باشد؟ به هر ترتیب کشف انگیزه های قهرمانان رمان های داستایوفسکی در هر صورت کار مشکلی است زیرا آنان هرچه بودند لااقل از جنس متوسط یا میانمایه نبودند ولی به رغم این مساله آیا بالاترین التزام بشر، التزام به خویشتن نیست؟ آیا این مساله به خصوص در مورد ابرمردان به تعبیر داستایوفسکی و نیچه هر دو مصداق ندارد؟ قطعاتی از رمان جنایت و مکافات پایبندی راسکلنیکف، این التزام و تعهد را نشان می دهد. به نظر می رسد راسکلنیکف برای اثبات خود به خود و به ثبوت رساندن خویش در مقام فردی غیرعادی است که دست به این جنایت می زند، برای به اثبات رساندن حق خویش برای تخطی از قراردادهای اخلاقی است که دو انسان را می کشد. نگاه کنید که چگونه آن را به سونیا توضیح می دهد؛ «خواستم بی هیچ دلیل منطقی و اعتقادی بکشم، برای خاطر خودم بکشم، فقط به خاطر خودم، و در این باره حتی به خودم هم نمی خواستم دروغ بگویم، به دلیل کمک به مادرم جنایت نکردم. نه، این دروغ است، به این دلیل مرتکب قتل نشدم که پس از دسترسی به وسایل و قدرت به مردم نیکی کنم. نه، این دروغ است، همین طور کشتم فقط به خاطر خودم... پول هم منظور اصلی من نبود. وقتی مرتکب قتل شدم، چیز دیگری بیش از پول برایم مطرح بود... می خواستم بدانم، در آن وقت لازم بود بدانم که آیا من هم مانند همه مردم شپش هستم یا انسانم؟ آیا می توانم از حد معینی تجاوز کنم یا نمی توانم؟ آیا جسارت این را دارم که خم شوم و آنچه را می خواهم بردارم یا نه؟ آیا موجودی ترسو و بزدلم یا صاحب حق و اختیار هستم؟

هنگامی که نیچه در دسامبر ۱۸۸۶ ترجمه فرانسوی یادداشت های زیرزمینی را خواند در این رابطه نوشت؛«تا چند هفته پیش حتی اسم داستایوفسکی به گوشم نخورده بود... در کتابفروشی تصادفی دستم را دراز کردم و کتاب روح زیرزمینی را برداشتم، اثری که به تازگی به فرانسه ترجمه شده بود. بلافاصله غریزه خویشاوندی در من پیدا شد، شادی من حد و حصری نداشت.» نیچه پس از خواندن یادداشت های زیرزمینی دو سال و اندی سلامت عقل داشت و در ۱۸۸۹ به جنون رسید اما آن غریزه خویشاوندی باعث شده بود که در کتاب چنین گفت زرتشت (بخش مرد شوریده رنگ) آن فضای روحی راسکلنیکف را بعد از جنایت توصیف کند. نیچه نوشت؛«باری اندیشه چیزی است، عمل چیزی دیگر و تصور عمل چیزی دیگر است، چرخ علیت میان شان نمی گردد و تصور، این مرد شوریده رنگ را شوریده رنگ ساخت. آنگاه که دست به عمل می زد با عملش یکی بود اما پس از عمل تاب تصور کاری را که کرده بود، نداشت... من این را جنون پس از عمل می خوانم.» و به راستی وقتی راسکلنیکف آن جنایت را انجام می دهد دیگر تاب تحمل بعد از آن عمل را ندارد. تنها سونیا، در واقع عشق سونیا بود که او را نجات داد و وقتی که او به ارزش عشق پی می برد آن را دستمایه نگاه متافیزیکی می کند و عقل را در تقابل با عشق مایه تباهی در نظر می گیرد و می گوید؛«پا در این راه گذاشتم، همچون کسی که بر عقلش تکیه می کند و همین تباهم کرد.» حتی حاضر بود که به دنبال معنایی برود و به خداوند ایمان آورد زیرا دریافته بود که یافتن معنایی در زندگی، روی آوردن به عقل نیست بلکه احساسات است که تعیین کننده است، این مساله یادآور نظرات اشلایر ماخر متاله رمانتیک آلمانی است که می گوید؛«عقل جز دنیای برون نمی شناسد اما اگر فرمانروایی را به دست تخیل دهیم به کائنات می رسیم.»

به این ترتیب به نظر می رسد که فردگرایی رمانتیک همیشه در چهره منجی محرومان ظهور پیدا نمی کند، گاهی نیز ممکن است در چهره مرد مغروری ظاهر شود که برای اثبات «خویشتن به خویش» دو نفر را می کشد.

نادر شهریوری(صدقی)