دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
برابری طلبی طغیانی علیه طبیعت
● مقدمه
سوالی که چندین سال، ذهن من را به خود مشغول داشته، این است که «چرا اقتصاد را ادامه نمیدهی؟» این سوال به دلایل مختلف، از سوی اقتصاددانان هم عقیده من و نیز از سوی متفکران و فعالان سیاسی با مرامهای کاملا متفاوت فکری از من پرسیده شده است. محافظهکارها، لیبرالها و لیبرتارینهایی که با دکترین سیاسی من مخالفند و از این دیدگاه من که یک اقتصاددان باید به خود اجازه اظهارنظر در خارج از رشته خود نیز دهد، عصبانیاند، چنین سوالی را از من پرسیدهاند.
این سوال در بین اقتصاددانان، انعکاسی تاسفآور از تخصصگرایی بیش از حد روشنفکران عصر حاضر تلقی میشود. به نظر من، آشکار است که تنها تعداد بسیار کمی از متخصصان اقتصادی، حتی آنهایی که بیشترین تعهد و علاقه را به کار خود دارند، کار خود در اقتصاد را به این دلیل آغاز کردهاند که نسبت به نمودارهای هزینه، منحنیهای بیتفاوتی و دیگر ابزارهای تئوری مدون اقتصادی علاقمند بودهاند. میتوان گفت، تقریبا همه این اقتصاددانان به این خاطر به اقتصاد علاقهمند شدهاند که به مسائل سیاسی و اجتماعی علاقه داشتهاند و دریافتهاند که مشکلات و معضلات سیاسی را نمیتوان بدون درک اقتصاد حل نمود. در واقع، اگر این گروه واقعا تنها به معادلات و نمودارها علاقهمند بودند، به ریاضیدانان حرفهای تبدیل میشدند و توان خود را صرف تئوریهای اقتصادی که در بهترین حالت، کاربردی درجه سوم از علم ریاضیات است، نمیکردند.
متاسفانه اتفاقی که معمولا در این مورد رخ میدهد، آن است که این افراد معمولا چنان تئوریهای اقتصادی و ابزارهای آن را میآموزند و جزئیات این فن آنچنان آنان را جذب میکند که بینش خود را نسبت به مسائل سیاسی و اجتماعی که علاقه آنها را در وهله نخست به وجود آورده بود، از دست میدهند.
این سندروم، در میان برخی از اقتصاددانان ، چنان غالب و فراگیر شده است که هر گونه توجه به مشکلات اقتصادی- سیاسی را با برچسب عدم شفافیت رد میکنند، (حتی زمانی که این توجه از سوی اقتصاددانانی صورت گیرد که در دنیای فنون تخصصی تاثیرگذار بودهاند.) همچنین هر گونه توجهی از سوی اقتصاددانانی که واقعا با مسائل سیاسی سر و کار دارند، به مسائل بزرگتر و فراتر از اقتصاد، از قبیل حقوق مالکیت، سرشت دولت یا اهمیت عدالت، با این توجیه که به طرز مایوسکنندهای «متافیزیکی» بوده و غیرقابل قبول هستند، تحقیر میشوند.
با این وجود، تصادفی نیست که اقتصاددانان این قرن- قرن گستردهترین دیدگاهها و گزندهترین بینشها- همچون لودویگ فن میزس، فرانک نایت و هایک خیلی زود به این نتیجه رسیدند که غلبه تئوری اقتصادی صرف، کافی نیست و باید مسائل اساسی و مرتبط با اقتصاد را در حوزههای فلسفه، سیاست و تاریخ نیز بررسی کرد. به ویژه دریافتند که ایجاد یک تئوری گستردهتر سیستماتیک که رفتار انسانی را به صورت کامل شامل شود و جایگاه اقتصاد در آن به عنوان یک بخش منسجم، اما فرعی ووابسته حفظ شود، ممکن بوده و بسیار بااهمیت است.
به عنوان مثال در رابطه با خود من، در سه دهه گذشته، توجه اصلی در علایق و نوشتههایم، به جزئی از همین دیدگاه گستردهتر مرتبط با آزادی- لیبرتارینیسم- معطوف بوده است. من به این نتیجه رسیدهام که لیبرتارینیسم، در واقع یک رشته و یک «علم» از نوع خاص خود است، حتی اگر در میان چندین نسل، کمتر توسعه یافته باشد. لیبرتارینیسم، گرایش جدید و نوظهوری است که با بسیاری از حوزههای مطالعات انسانی، مثل اقتصاد، فلسفه، سیاست و حتی زیستشناسی ارتباط نزدیکی دارد. این علوم همگی مقدمات، جزئیات و کاربردهای لیبرتارینیسم را به شیوههای مختلف فراهم میآورند. شاید روزی برسد که آزادی و مطالعات لیبرتارینی به عنوان بخش مستقل اما مرتبط، در برنامه آموزش آکادمیک در نظر گرفته شود. در همین راست، من در مقالهای که در کنفرانسی با موضوع «تمایز انسانها» ارائه شد که توسط موسسه مطالعات انسانی GSTAAD سوئیس در تابستان ۱۹۷۲ برگزار گردید این ایده را مطرح ساختم. من خاطرنشان ساختم که دلیل بنیادین و اساسی در دفاع از آزادی، واقعیتهای بیولوژیک انسان و به ویژه این واقعیت است که هر فرد یک انسان متمایز و منحصر به فرد است و از بسیاری جهات، از همه افراد دیگر متفاوت است. اگر تنوع افراد، یک قانون عمومی نبود، آنگاه مباحثه بر سر آزادی، چندان مستدل نمینمود، چرا که اگر افراد به همان اندازه مورچهها، قابل جانشینی باشند، دیگر چه نیازی است که به دنبال آن باشیم که فرصتهای در اختیار هر فرد را حداکثر کنیم تا قوه تفکر و تواناییها و شخصیتاش تا بالاترین حد ممکن بهبود یابد؟ از این جهت در این کتاب، نگرانی عمده از سوسیالیسم(تلاش مساواتطلبانه برای سرکوب تنوع میان افراد و گروهها) مطرح شده است. بهطور خلاصه این کتب نشاندهنده اتکای لیبرتارینیسم به فردگرایی و تفاوتها و گوناگونیهای فردی است.(موری روتبارد ۱۹۷۴)
● برابریطلبی، طغیانی علیه طبیعت
در طی یک قرن گذشته معمولا چنین فرض شده است که «چپ»، مسلما اخلاق، عدالت و «آرمانگرایی» را در خود دارد و رقیب محافظهکار آن، عمدتا به «غیرعملی بودن» ایدههایش متهم شده است، مثلا یک دیدگاه رایج این است که «سوسیالیسم، در تئوری بینظیر است، اما در واقعیت نمیتواند موثر باشد».
آنچه محافظهکارها نتوانستند درک کنند، این است که میتوان با قضاوت درباره غیرعملی بودن تغییرات رادیکال، در کوتاه مدت از وضع موجود بهره برد. همچنین نتوانستند درک کنند که محدود شدن اخلاقیات و «آرمانها» به تفکرات چپ در بلندمدت محکوم به شکست خواهند بود. چرا که اگر یک طرف از ابتدا اخلاق و «آرمان» را به خود منتسب کند خواهد توانست تغییرات آهسته، اما قطعی در جهت مطلوب خود اعمال کند و با انباشته شدن این تغییرات، برچسب «غیرعملی بودن»، کم اثر و کم اثرتر میشود. هر چه وضع موجود بیشتر به سوی تفکر «چپ» سوق پیدا کند، رقیب محافظهکار که همه توان خود را صرف تحلیل نسبتا مطمئن «عملی بودن» کرده است، بیشتر محکوم به شکست خواهد بود. این استالینیستهای مرتجع- که بهطور کلی «محافظهکاران» اتحاد جماهیر شوروی به حساب میآیند- لطیفهای به جا و منطقی درباره محافظهکاری هستند، چراکه در روسیه، سیاستمداران قاطع و سرسخت، در حقیقت گنجینهای از «عملی بودن» حداقل به صورت سطحی هستند. هیچ گاه این ویروس «عملی بودن» از آنچه که در ایالات متحده وجود داشته، گستردهتر نبوده است، چرا که آمریکاییها، خودشان را افرادی «اهل عمل» و لذا مخالف «چپ» میدانند، حال آنکه این مساله چپ در آمریکا از هر جای دیگری رایجتر بوده است. آنچه خنده میانگیزد اینکه امروزه طرفداران بازار آزاد و جامعه آزاد هستند که باید با اتهام رایج «غیرعملی بودن» روبهرو شوند.
چپ، عدالت و اخلاق را در هیچ زمینهای، به اندازه جانبداریاش از برابری جمعی، وارد نساخته است. در عین حال، به ندرت میتوان فردی، به ویژه روشنفکر را در آمریکا یافت که زیبایی و خوبی آرمان مساواتخواهی را زیر سوال ببرد. لذا همه قبول دارند که «غیرعملی بودن» یعنی تضعیف انگیزههای اقتصادی، در عمل تنها انتقادی بوده که نسبت به برنامههای برابریطلبانه، حتی نسبت به عجیب ترین آنها مطرح شده است. روند حرکت بیوقفه مساواتخواهی دال بر غیرممکن بودن پرهیز از تعهد اخلاقی است. آمریکاییهای بسیار «عملگرا» که تلاش میکنند از مکاتب اخلاقگرا پرهیز کنند، نمیتوانند در ایجاد چنین عقایدی تاثیرگذار باشند، اما امروزه میتوانند این کار را تنها به گونهای غیر آگاهانه، موقتی و غیرسیستماتیک انجام دهد. این ایده معروف کینز که «افراد عملگرایی که اعتقاد دارند از هر گونه اثرات ذهنی مبرا هستند، معمولا تحت تاثیر شدید برخی اقتصاددانهایی قرار میگیرند که افکارشان منسوخ شده است»، در مورد بیشتر قضاوتها و تئوریهای اخلاقی کاملا درست است.
معمولا جایگاه اخلاقی انکارناپذیر «برابری» را میتوان در میان اقتصاددانان، مشاهده کرد. اقتصاددانها که معمولا در قید داوری ارزشی گرفتارند و مشتاق به اظهارنظرهای سیاسی هستند، چگونه میتوانند این کار را انجام دهند اما در عین حال «علمی» و فارغ از قضاوت بمانند؟ آنها توانستهاند قضاوت ارزشی صریحی را به نفع برابری انجام دهند که معافیت و بخشودگی قابل ملاحظهای در آن وجود دارد. این قضاوت برخی مواقع کاملا مشخص و صریح بوده است. در عین حال نتیجه یکسان است. به عنوان مثال هنری سیمونز (Henry C.Simons) فقید را در نظر بگیرید. وی بعد از آنکه استدلالهای مختلف «علمی» از مالیات تصاعدی را به خوبی نقد میکند، به طریق زیر بیپرده به دفاع از تصاعد میپردازد:
- اعمال تصاعد شدید در مالیات، باید علیه نابرابری باشد و بر این قضاوت اخلاقی یا زیباییشناختی مبتنی باشد که توزیع فعلی ثروت و درآمد، نشاندهنده درجهای (یا نوعی) از نابرابری است که به وضوح، زیانبار و ناخوشایند میباشد.
- یک تکنیک نوعی دیگر را میتوان از متون درسی استاندارد مربوط به اقتصاد مالی عمومی استخراج کرد. آنگونه که پروفسور جان دوو (Professor John F.Due) میگوید، قویترین دفاع از تصاعد در مالیات، مبتنی بر این واقعیت است که امروزه، افکار عمومی جامعه، آن را به منظور تحقق برابری لازم میدانند. این نکته نیز به نوبه خود بر این اساس قرار دارد که الگوی توزیع درآمد، قبل از اعمال مالیاتها، نابرابری شدیدی در خود دارد. این مورد اخیر را میتوان «در چارچوب استانداردهای پذیرفته شده در جامعه» براساس ناعادلانه بودن ذاتی آن، رد کرد. چه اقتصاددانها، قضاوتهای ارزشی خود را جسورانه ابراز کنند و چه به خود اجازه دهند که ارزشهای «جامعه» را بیان کنند، در هر صورت مصونیت آنها از مورد انتقاد واقع شدن قابل توجه بوده است. اگرچه صراحت فرد در بیان ارزشها قابل تحسین است، اما مسلما کافی نیست. در جستوجوی حقیقت، بیان قضاوتهای ارزشی فرد به تنهایی کفایت نمیکند. و این قضاوتهای ارزشی، باید تا حدودی معتبر، معنادار، مستدل و درست باشند. «در واقع به ندرت میتوان کسی را در ایالات متحده یافت که زیبایی و خوبی آرمان برابریطلبی را به چالش بکشد؟» مطرح کردن چنین ملاحظاتی، نادیده گرفتن معیارهای آزادی محض در علوم اجتماعی، از ماکس وبر به این سو است. همچنین سنت فلسفی قدیمیتر تمایز میان «واقعیت و ارزش» نیز نادیده گرفته میشود، اما شاید اینجا جای مطرح ساختن این گونه سوالات اساسی نباشد. مثلا فرض کنید که قضاوت اخلاقی یا زیبایی شناختی پروفسور سیمون، در جانبداری از برابری نباشد، بلکه بر این اساس، یک آرمان اجتماعی بسیار متفاوت مطرح باشد. به عنوان مثال فرض نمایید که وی طرفدار آن بوده است که همه انسانهای کوتاهقد، یعنی همه افراد بزرگسالی که قدشان کمتر از پنج و نیم فوت باشد، کشته شوند. همچنین فرض نمایید که وی چنین نوشته باشد: «قتل همه افراد کوتاهقد به معنای مخالفت با وجود افراد کوتاهقد است و بر اساس این قضاوت اخلاقی یا زیباییشناختی است که تعداد معمول افراد کوتاهقد، مشخصا زیانبار و ناخوشایند است.» کسی ممکن است چنین فکر کند که تلقی اقتصاددانان یا دانشمندان علوم اجتماعی هم سنخ پروفسور سیمون از اظهار نظر وی، دقیقا به همین گونه خواهد بود یا میتوان این مطلب را در ذهن آورد که پروفسور دوو، در آلمان دهه ۱۹۳۰، به همین شیوه راجع به برخورد جامعه با یهودیان، مطابق «نظم جامعه امروزی» مینوشت. نکته اینجا است که اگرچه در همه این موارد، برداشت جامعه روشنفکری آمریکا از گفتههای سیمون و دوو، بسیار متفاوت خواهد بود، اما جایگاه منطقی این اظهارات دقیقا یکسان خواهد بود. تا به حال دو نکته را خاطرنشان ساختهایم:
۱) کافی نیست که یک روشنفکر یا متخصص علوم اجتماعی، تنها قضاوتهای ارزشی خود را بیان کند. این قضاوتها، باید از نظم منطقی قابل دفاع برخوردار بوده و بتوان نشان داد که معتبر، استوار و صحیح هستند. مختصرا اینکه، نبایدصرفا به عنوان انتقادات روشنفکرانه با آنها برخورد کرد.
۲) برای مدت بسیار طولانی، با آرمان برابریطلبی، به گونهای کورکورانه ، به عنوان یک آرمان اخلاقی برخورد شده است.
بنابراین اقتصاددانان طرفدار برنامههای مساواتطلبانه، نوعا «آرمان» نقد شده خود را با توجه به احتمال اثرات منفی آنها بر روی بهرهوری و تولید اقتصاد، تعدیل میکنند، اما خود این آرمان، به تردید مورد سوال قرار گرفته است. حال بیایید به نقد خود آرمان برابریخواهی بپردازیم. آیا باید جایگاه فعلی برابری به عنوان یک آرمان اخلاقی انکارناپذیر را پذیرفت؟ در درجه اول، باید این ایده را مبنی بر آنکه، میان آنچه که «در تئوری، درست است» اما «در عمل اعتباری ندارد» تمایز دقیقی وجود دارد، زیر سوال ببریم. اگر یک تئوری صحیح باشد، حتما در دنیای واقعی معتبر است و اگر در دنیای واقعی کارگر نیفتد، آنگاه تئوری مناسبی نخواهد بود، تمایز رایج میان تئوری و عمل، یک تمایز مصنوعی و بیاساس است، اما همانند هرچیز دیگری در اخلاقیات صحیح میباشد. اگر یک ایده اخلاقی، ذاتا «غیرعملی» باشد، یعنی نتواند در دنیایواقعی معتبر باشد، یک آرمان ضعیف بوده و باید بیدرنگ از آن چشم پوشید. به بیان دیگر، اگر یک آرمان اخلاقی، برخلاف طبیعت انسان یا جهان باشد و بنابراین در دنیای واقعی بیارزش باشد، آرمان مناسبی نبوده و باید به عنوان یک هدف، کنار گذاشته شود. اگر خود هدف با طبیعت انسان مغایر باشد، آنگاه فعالیت در راستای آن هدف آرمان ضعیفی است.
به عنوان مثال فرض کنید که اینکه همه انسانها بتوانند با تکان دادن دستهایشان پرواز کنند، به عنوان یک آرمان اخلاقی جهانی پذیرفته شده باشد. همچنین فرض کنید که مدافعان این عمل عموما زیبایی و خوبی هدفشان را پذیرفته باشند، اما آن را به این دلیل که «غیرعملی» است، نقد میکنند. در هر حال، نتیجه این امر یک مصیبت اجتماعی پایانناپذیر است. چرا که جامعه پیوسته تلاش میکند تا به سوی هدف پرواز با دست حرکت کند و مبلغان این هدف، زندگی همه افراد را به فلاکت میکشانند، چرا که آن قدر خطاکار و بیقید و بند هستند که نمیتوانند طبق این آرمان، زندگی کنند. در این جا، نقد مناسب نقدی است که از خود این «آرمان» صورت گرفته و هدف آن را به چالش بکشد و نشان دهد که خود این هدف، با توجه به طبیعت فیزیکی انسان و جهان، غیرممکن است. به این شیوه باید انسان را از اسارت در بند یک هدف ذاتا غیرممکن و لذا زیانبار آزاد کرد. اما این آزادسازی هیچگاه نمیتواند به آن اندازه طول بکشد که مخالفان پرواز با دست، تنها بمانند و اصول اخلاقی و «آرمانگرایی» را به مبلغان بلندمرتبه پرواز با دست واگذار کنند. بنابراین اصل مطلب این است که برتری اخلاقی مسلم یک هدف مهمل، باید به چالش کشیده شود. به نظر من همین مطلب درباره آرمان برابریطلبی نیز صادق است. با این تفاوت که عواقب اجتماعی آن نسبت به آرزوی بیپایان انسان برای پرواز، بسیار خطرناکتر است، زیرا شرایط برابری، خسارت بسیار بیشتری به نوع بشر وارد خواهد کرد.
«برابری» واقعا چیست؟ افراد بسیاری به این واژه متوسل شدهاند، اما به ندرت آن را تحلیل نمودهاند. دو فرد A و B در صورتی با یکدیگر برابر هستند که در رابطه با یک ویژگی خاص، کاملا با یکدیگر مساوی باشند، لذا اگر مثلا قد اسمیت و جونز، دقیقا ششفوت باشد، آنگاه گفته خواهد شد که از نظر قد، «برابر» هستند. اگر طول دو تکه چوب، مساوی باشد، آنگاه از نظر طول «برابر» خواهند بود و ... بنابراین، تنها یک راه وجود دارد که هر دو فردی، بتوانند واقعا و به تمام معنا، «برابر» باشند و آن، این است که از لحاظ همه ویژگیها کاملا یکسان باشند، این امر البته بدان معنا است که برابری همه انسانها (آرمان برابریطلبی)، تنها در صورتی میتواند برآورده شود که همه انسانها، دقیقا از تمام لحاظ یکسان و همانند باشند. دنیای برابر، لزوما دنیایی از داستانهای ترسناک خواهد بود و دنیایی متشکل از موجودات ناشناس و یکسان، عاری از هرگونه فردیت، گوناگونی و خلاقیتی ویژه خواهد بود. به راستی هم هرجا که تاثیر منطقی دنیای برابر آشکار شده، دقیقا منطبق بر یک رمان ترسناک بوده است!
پروفسور شوئک (Professor Shoeck) تجسم چنین دنیایی را در رمان انگلیسی و ضد اتوپیایی «عدالت در چهرهها» نوشته هارتلی (J.Phartley) برای ما زنده کرده است. در داستان این کتاب، حکومت در تلاش است تا صورت همه دخترها به یک اندازه زیبا باشد و بدین طریق حسادت را نهادینه میکند. برای این کار، هم روی صورت دخترهای زیبا و هم روی صورت دخترهای زشت، عمل جراحی پزشکی صورت میگیرد تا چهره همه آنها به یک شکل مشترک عمومی، کاهید شده یا ترقی یابد. همچنین در داستان کوتاهی که کورت ونگات (Kurt Vonnegat) نوشته است، جامعه کاملا برابر حتی جامعتر از این توصیف میشود. ونگات داستانش با نام «هریسون برگرون» (Harrison Bergeron) را این گونه آغاز میکند: سال ۲۰۸۱ بود و بالاخره همه برابر شده بودند. آنها تنها در مقابل خدا و قانون برابر نبودند، بلکه از همه لحاظ یکسان بودند. هیچ کس با هوشتر از دیگری نبود.
هیچ کس از دیگران زیباتر نبود. هیچکس قویتر یا سریعتر از بقیه نبود. همه اینها به خاطر متممهای ۲۱۱، ۲۱۲ و ۲۱۳ قانون اساسی و همینطور به خاطر هوشیاری همیشگی ماموران «اداره کل برقرار کننده تعادل ایالات متحده» به وجود آمده بود.این متعادلسازی تا حدودی به این گونه عمل میکرد: هازل از هوش کاملا متوسطی برخوردار بود، یعنی تنها به صورت امواج کوتاهی میتوانست به هر چیزی فکر کند و جورج که بسیار باهوشتر از حد نرمال بود، یک رادیوی کوچک متعادلکننده ذهنی در گوش خود داشت و طبق قانون مجبور بود که همیشه آن را به همراه داشته باشد. این رادیو طوری تنظیم شده بود که پیامهای یک فرستنده دولتی را دریافت کند. تقریبا در هر ۲۰ ثانیه صداهای گوشخراشی از این فرستنده ارسال میشد تا افرادی مثل جورج نتوانند از ذهنشان بهطور ناعادلانه استفاده کنند.
ترسی که همه ما بهطور واضح در این گونه داستانها میبینیم، ناشی از تایید شهودی این نکته است که انسانها، یکسان «نیستند» و نوع انسانی، به واسطه درجه زیادی از گوناگونی، تنوع، تفاوت و بهطور خلاصه، نابرابری بهطور بینظیری از یکدیگر متمایز است. یک جامعه برابریطلب تنها میتواند امیدوار باشد که با شیوههای فشار توتالیتر، به اهداف خود دست یابد. همه باور داریم و امیدواریم که روح فردی انسانی، بهپا خواسته و مانع از هرگونه تلاش برای ایجاد یک دنیای تودهای شود. خلاصه این که تصویر یک جامعه برابریطلب، همان داستان ترسناک است، زیرا اگر مفهوم چنین دنیایی را کاملا شرح دهیم درخواهیم یافت که جهانی از این نوع و تلاشهایی از این دست، عمیقا ضدانسانی هستند. به عمیقترین معنا ضدانسانی هستند. از این رو، هدف برابریطلبی شوم بوده و هرگونه تلاش برای نیل به چنین هدفی را نیز باید شوم به حساب آورد.
واقعیت بزرگ تفاوت و تنوع افراد، (یعنی نابرابر بودن آنها)، با توجه به پیشینه طولانی تجربه بشر، آشکار است. بنابراین مشخص است که دنیایی که در آن به اجبار همانندی به وجود آید، ضد طبیعت انسانی است. این تنوع از لحاظ اقتصادی و اجتماعی، خود را در تقسیم جهانی کار و در «قانون آهنین الیگارشی» نشان میدهد. قانون آهنین الیگارشی به این معنا است که در هر سازمان یا در هر نوع فعالیت، تعداد معدودی که معمولا بیشترین توانایی یا بیشترین علاقه را به رهبری داشته باشند، به عنوان رهبر تعیین خواهند شد و توده اعضا، صفهای پیروان را پر خواهند کرد. در هر دو حالت، پدیده مشابهی رخ میدهد. رهبری یا موفقیتهای قابل ملاحظه در هر فعالیتی، توسط چیزی حاصل میشود که جفرسون (Jefferson)، آن را «آریستوکراسی طبیعی» مینامد. آنهایی به موفقیت میرسند یا به عنوان رهبر تعیین میشوند که بیشترین هماهنگی را با آن فعالیت داشته باشند.
پیشینه کهن نابرابری نشان میدهد که این تنوع و گوناگونی، ظاهرا ریشه در طبیعت زیستشناختی انسان دارد. اما یقینا این نتیجهگیری درباره طبیعت و بیولوژی انسان، آزاردهندهترین عامل ممکن برای برابریطلبها است. حتی برابریطلبها نیز نمیتوانند اسناد تاریخی را رد کنند، اما پاسخی که در این باره میدهند این است که مقصر «فرهنگ» است و از آن جا که اعتقاد دارند، فرهنگ عملکرد محض اراده است، بنابراین از دید آنها، تغییر فرهنگ جامعه و القای برابری در آن، ممکن است. آنها در این رابطه از شر هرگونه تظاهر به دقتهای علمی نجات مییابد. مساواتطلبها به زحمت حاضرند بپذیرند که بیولوژی و فرهنگ، اثرات متقابلی بر یکدیگر دارند.
موری روتبارد
مترجم : محسن رنجبر- مریم کاظمی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست