چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

روز اول مدرسه


روز اول مدرسه

پسر کوچولو کنار د ر حیاط ایستاد ه و با چشم های معصومش که آماد ه گریه بود , به ماد رش نگاه می کرد  نگاهش طوری بود  که گویا به ماد ر التماس می کرد , اجازه د هد  امروز را د ر خانه بماند  و به مد رسه نرود  ماد ر هم با اخم او را به سمت د ر خروجی راهنمایی می کرد  و می گفت اگر می خواهد  د یر به کلاس نرسد , همین الان باید  از د ر خارج شود 

پسر کوچولو کنار د ر حیاط ایستاد ه و با چشم‌های معصومش که آماد ه گریه بود ، به ماد رش نگاه می‌کرد ؛ نگاهش طوری بود  که گویا به ماد ر التماس می‌کرد ، اجازه د هد  امروز را د ر خانه بماند  و به مد رسه نرود . ماد ر هم با اخم او را به سمت د ر خروجی راهنمایی می‌کرد  و می‌گفت اگر می‌خواهد  د یر به کلاس نرسد ، همین الان باید  از د ر خارج شود .

پد ربزرگ محکم د ست‌های پسرک را گرفت و با لبخند ی مهربان او را به سمت د ر برد ؛ د ست‌های بزرگ و مهربان پد ربزرگ چنان حسی د ر پسر کوچولو ایجاد  می‌کرد  که گویی د یگر هیچ مشکلی د ر د نیا نمی‌توانست او را آزار د هد .

پسرک د یگر نمی‌توانست کاری کند  و ناچار بود  از خانه خارج شود . تا آن لحظه هم خیلی سعی کرد ه بود  کسی اشک‌هایش را نبیند  ولی وقتی پایش را بیرون گذاشت، قطره‌های اشک لباسش را خیس کرد  و حسابی حال او را تغییر د اد . د ر تمام طول راه با موهایش بازی کرد  و سنگ‌های وسط جاد ه را محکم به اطراف اند اخت. عصبانی بود  و حس می‌کرد  ماد رش اصلا او را د وست ند ارد . چرا باید  به مد رسه می‌رفت؟ وقتی خود ش می‌توانست بخواند  و بنویسد ، چه د لیلی د اشت​ از کس د یگری کمک بگیرد ؟ از همه بد تر​ این‌که وقتی پد ربزرگش همه چیز را می‌د انست، چرا باید  برای یاد گرفتن موضوعات جد ید  به مد رسه می‌رفت؟

خواهرش که د و سال از او بزرگ‌تر بود ، همیشه می‌گفت برای این‌که بتواند  بخواند ، بنویسد  و اعد اد  را با هم جمع کند  لازم است به مد رسه برود ؛ اما پسر کوچولو که همه این کارها را بلد  بود !

صد ها سوال مختلف د ر ذهن تامی وجود  د اشت؛ سوالاتی بد ون جواب. اما اگر جوابی هم برای آنها پید ا می‌کرد  د یگر فاید ه‌ای ند اشت؛ چون حالا سر کوچه مد رسه بود ند  و تا د ر مد رسه چند  قد می بیشتر فاصله ند اشتند . با هر قد می که به مد رسه نزد یک‌تر می‌شد ند ، بد ن تامی بیشتر می‌لرزید  و ترسش شد ید تر می‌شد . د هانش خشک شد ه و حسابی وحشت‌ کرد ه بود . بچه‌های د یگر را می‌د ید ؛ بعضی‌ها می‌خند ید ند ، بعضی‌ها هم خیلی خوشحال نبود ند ، اما همه آنها با پد ر و ماد رشان خد احافظی می‌کرد ند  و تنهای تنها وارد  حیاط مد رسه می‌شد ند .

تامی هم برخلاف میلش، د ست پد ربزرگ را رها کرد  و تنها رفت. د اخل حیاط ترسش بیشتر شد ه بود ؛ همه معلم‌ها و مسوولان مد رسه را به شکل آد م‌هایی د راز و خیلی بزرگ می‌د ید ؛ کسانی که بیشتر شبیه موجود ات افسانه‌ای بود ند  و اصلا شباهتی به انسان‌ ند اشتند .

چند  د قیقه‌ای گذشت تا بالاخره کلاس تامی مشخص شد . روی صند لی سوم اسم او را نوشته بود ند  و باید  همانجا می‌نشست. به محض این‌که نشست و کتاب‌هایش را د رآورد ، خانم معلم هم وارد  کلاس شد . خانم معلم لاغر بود  و عینکی. عینکش تامی را بیشتر می‌ترساند . وقتی خانم معلم تامی را نگاه کرد ، پسر کوچولو با خود ش فکر کرد  همه چیز تمام شد ؛ الان این معلم لاغر و بد اخلاق، من را کتک می‌زند  و حسابی تنبیه​ می‌کند .

برای همین با صد ای بلند  شروع کرد  به گریه کرد ن. تامی گریه می‌کرد  و منتظر بود  خانم معلم او را از کلاس بیرون کند . اما خانم معلم نزد یک میز تامی آمد . ایستاد ، او را نوازش کرد  و سعی کرد  کمی آرامش کند . بعد  هم به همه بچه‌ها گفت بهتر است روز اول را به حیاط بروند  و کمی با هم فوتبال بازی کنند .

آن روز تمام شد  و پد ربزرگ آمد  تا تامی را با خودش به خانه ببرد . تامی می‌خند ید . خوشحال بود  و با چند  نفر از بچه‌های مد رسه هم د وست شد ه بود . تامی وقتی پد ربزرگ را د ید ، با خند ه گفت: «بابابزرگ، مد رسه بهترین جای د نیاست.»

حالا ۲۵ سال از آن روز می‌گذرد  و آقای تامی هانسون بهترین معلم د انش‌آموزان ابتد ایی منطقه است. تامی هنوز هم آن معلم لاغر و عینکی را به یاد  د ارد ؛ معلمی که او را عاشق د رس خواند ن کرد ؛ معلمی که اگر روز اول گریه‌ تامی کوچولو را ناد ید ه گرفته بود ، امروز هم آقای هانسون نمی‌توانست یک معلم موفق و مجرب باشد .

زهره شعاع

authorsden. Com