یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

پرتونهج البلاغه درشعرفارسی


پرتونهج البلاغه درشعرفارسی

این جهانی که علی علیه السلام در برابر دیده ی دل شورمندان ایمان تصویر کرده و بهره گیران نهج البلاغه را به گرد افلاک حقایق گردانیده است, جهانی است که آشنایانش آرام جان و نشاط و پایداری روان خود را با درنگ و شتاب جهان مادی و پیچ و خم تنگ چشمی ها هرگز از دست نمی دهند

دنیایی که علی علیه السلام در برابر دیده ی دل شورمندان ایمان تصویر کرده و بهره گیران نهج البلاغه را به گرد افلاک حقایق گردانیده است، جهانی است که آشنایانش آرام جان و نشاط و پایداری روان خود را با درنگ و شتاب جهان مادی و پیچ و خم تنگ چشمی ها هرگز از دست نمی دهند. ما ندای قرآن کریم و سنت پیامبر گرامی اسلام را در اوراق نهج البلاغه، به بلاغت و شور و شیدایی و دقت و موشکافی تمام می یابیم.

واژگان کلیدی: نهج البلاغه، بلاغت، اعجاز، علی (ع)

مقدمه

به راستی که افسون هدایتگر و رهنمون کلامش از پس کلام خداوندی که نشان اعجاز و کمال سخن است و آوردن نظیر آن، از توان بشری بیرون و از موهبت های خاص الهی است، و پس از کلام نبوی که آراسته به توصیف: «ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی» است، سخنوران توانا را نمط اعلای بلاغت می باشد. چرا که علی (ع) کسی بوده که از اوان نوسالی در دانشگاه تعلیم و پرورش پیامبر بزرگ بالیده بود و نزول وحی و درخشش نور نبوتش را آن گونه که در نهج البلاغه ی خود آورده از نزدیک احساس کرده بود.

نه مگر در خطبه ی ۱۹۲، بدین بیان بلاغت نشان، زبان گشوده و فرموده است: و لقد کنت اتبعه اءتباع الفصیل اثر امه یرفع لی فی کل یوم من اخلاقه علما و یامرنی بالاقتداء به. و لقد کان یجاور فی کل سنه بحراء فاراه و لا یری غیری. و لم یجمع بیت واحد یومئذ فی الاسلام غیر رسول الله صلی الله علیه و آله و خدیجه و انا ثالثهما. اشم ریح النبوه.

یعنی: «همواره من همچون شتر بچه یی که در پی مادر رود از او پیروی داشتم. هر روز از خوی و رفتار خود برای من نشانه و آموزه یی می بخشید و مرا به اقتدای خویش فرمان می داد. هر سال در حرا مجاور می شد و در خلوت عبادتش من او را می دیدم و جز من کسی او را نمی دید. در آن هنگام اسلام جز در کاشانه ی رسول خدا (ص) و خدیجه در هیچ جا نتابیده بود و من سومین آنان بودم و هماره بوی دلاویز نبوت را استشمام می کردم.» (جعفر شهیدی ۱۳۶۸: ص ۲۲۲).

بدیهی است که با ویژگی های بی بدیلی چون سبقت علی (ع) در اسلام و عرفانی که از سرچشمه ی فیاض نبوی حاصل کرده بود و نیز انس و شیفتگی اش به پیامبر (ص ) و احراز مقام دامادی وی، کسی جز او نمی توانست این اثر با شکوه و بلا منازع معرفت و بلاغت را به پیروان اسلام پیشکش کند.

در وصف نهج البلاغه ی آن بزرگوار، ابوالرضا شیخ محمد علی بن بشاره غروی در چامه یی به مطلع:

تلک الدیار تغیرت آثارها

و تغیبت تحت الثری اقمارها

وصفی نیکو آورده است:

صهر النبی ابو الائمه خیرهم

و به الخلافه قدسما مقدارها

نهج البلاغه من جواهر لفظه

فیه العلوم تبینت اسرارها

«این سرزمینی است که آثارش همه دگرگون شده و ماه هایی درخشان در زیر آن به خاک رفته است.»

او داماد پیامبر و پدر امامان و بهین پیشوایان است. وجودی است که خلافت پیامبر با وجود او والایی شگفت یافته است. گوهر لفظ و معنی را در نهج البلاغه فراهم کرده و کانون اسرار دانش ها و بینش ها در آن آشکار گردیده است (علامه امینی ۱۳۸۷ ق/۱۹۶۷ م: ج ۲، ص ۱۰۱).

در این نوشتار، جرعه هایی ناچیز از اقیانوس بلاغت و نکات و اشارات آن بزرگوار مورد بررسی قرار گرفته است تا مگر مشتاقان کاوش های ادبی و معنوی بیش از پیش حق این گونه تحقیق را ادا کنند.این سوال مطرح است که آیا شعرا و سخنوران فارسی در آثار خود بهره ای از این دریای بیکران برده اند؟ در این پژوهش در می یابیم که هر جا زیبایی سخنان به حد اعلا رسیده است،نسیمی از کلام روحبخش آن امام همام جان انسان را نوازش می دهد.محور مباحث، این نشان دادن پرتوهایی از فروغ بلاغت در سخنان مولای متقیان است که به مثابه مشتی از خروار یاد شده است، افزون بر این، باز تاب این بلاغت و شیوا سخنی در نمونه هایی از شعر فارسی و در چامه های شاعرانی مانند ناصرخسرو قبادیانی، نظامی گنجوی، خاقانی و سعدی نشان داده شده است.لازم به ذکر است که روش تحقیق بر اساس منابع کتابخانه ای و از نوع توصیفی و تحلیلی است.

مضامین نهج البلاغه در شعر فردوسی

اوصاف باری تعالی که محور اعتقادات اسلامی است، در نهج البلاغه در فرازهای گوناگون به بلاغت تمام از طبع روان علی (ع) بیان می شود و این مضمون متعالی در شعر فردوسی اثرها گذاشته است. علی (ع) در خطبه ی توحید فرموده است:

- ان الله سبحانه یعود فناء الدنیا وحده لا شیئی معه... لا یتغیر بحال و لا یتبدل بالاحوال.

- فلا شئی الا الله الواحد القهار الذی الیه مصیر جمیع الامور (جعفر شهیدی ۱۳۷۴: خطبه ی توحید).

این معانی و اوصاف در شعر فردوسی به خوبی انعکاس یافته و از شعر روانش برتافته است، از «حی» و قیوم و قدیم و ابدی، جاودانه و دیگر اوصاف باری تعالی:

سر نامه کرد آفرین خدای

کجا هست و باشد همیشه به جای

که اویست جاوید برتر خدای

خداوند نیکی ده رهنمای

چنین داستان زد شه موبدان

که پیروز یزدان بود جاودان

توانا و دانا و پاینده یی

خداوند خورشید تابنده یی

ز دادار باید که دارد سپاس

که اویست جاوید نیکی شناس

همی بگذرد چرخ و یزدان به جای

به نیکی ترا و مرا رهنمای

چو گوید که باش آنچه گوید بدست

همو بود تا بود و تا هست هست (شاهنامه فردوسی)

راه شناخت خدا را هم به یاری و آیات او توان یافت چنان که در روایت زیر آمده است:

قال امیرالمومنین علیه السلام: اعرفوا الله بالله و الرسول بالرساله و اولی الامر بالمعروف و العدل و الاحسان. و در نهج البلاغه مضمون «خدا را بدو توان شناخت» آمده است: و سئل امیرالمومنین بم عرفت ربک فقال بما عرفنی نفسه (بدیع الزمان فروزانفر ۱۳۶۱: ص ۴).

و در شاهنامه چنین آمده است:

سپاس از جهاندار هر دو جهان

شناسنده ی آشکار و نهان...

بترسید و او را ستایش کنید

شب تیره پیشش نیایش کنید

نداند جز از کردگار جهان

از آن آشکارا درستی نهان

جز او را مخوان کردگار جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

که اویست برتر ز هر برتری

توانا و داننده از هر دی

و در نهج البلاغه می خوانیم: ۱. قد علم السرائر و خبر الضمائر. له الاحاطه بکل شیئی الغلبه بکل شیئی و القوه علی کل شیئی (جعفر شهیدی ۱۳۶۸: خطبه ۸۶).۲. استودع الله دینک و دنیاک و اساله خیر القضاء لک فی العاجله و الاجله (حعفر شهیدی ۱۳۶۸: ص ۳۰۸).

فردوسی در شاهنامه فرماید:

به بیداد بر نیست این کار تو

بسنده است یزدان نگهدار تو

همی گفت کای کردگار جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

نگهدار خشکی و دریا تویی

خدای پری و ثریا تویی

همی خواهم از کردگار جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

که باشد زهر بد نگهدارتان

همه نیکنامی بود یارتان

چنین داد پاسخ گرانمایه شاه

که دادار باشد زهر بد پناه

که داد خدای است و زین چاره نیست

خداوند گیتی ستمکاره نیست

بی نیازی و بی انبازی آفریدگار هم که در کلام فردوسی جای جای از آن یاد می شود از مفاهیم رایج نهج البلاغه است. فردوسی در ابیات زیر:

چو برداشت زان دو کدان پنبه گفت

به نام خداوند بی یار و جفت

نبایست یار و نه آموزگار

برو بر همه کار دشوار خوار...

زنادانی و دانش و راستی

ز کمی و از کژی و کاستی

بیایی چو گویی که یزدان یکی است

و را یار و همتا و انباز نیست...

خداوند دارنده ی هست و نیست

همه چیز جفت است و ایزد یکی است

همه جفت و همتای یزدان یکی است

جز از بندگی کردنت رای نیست

به این فقرات نهج البلاغه نظر داشته است: - و لا للاستعانه بها علی قد مکائر. - و لا یحد باین و لا یوصف با لازواج.

- و اشهد ان لا الله الا الله وحده لا شریک له لیس معه اله غیره (جعفر شهیدی ۱۳۶۸: خطبه های ۱۸۶ و۱۸۲ و۳۵).

استاد توس با آشنایی که از قرآن و حدیث دارد نکوکاری و منت گرایی پس از احسان را در شعر خود مطرح می کند و به خصلت نخستین تصویه و از خصلت دوم تحذیر می کند و می فرماید:

ز بخشش هر آن کس که جوید سپاس

نخواندش بخشنده یزدان شناس

به جای کسی گر تو نیکی کنی

مزن بر سرش تا دلش بشکنی

در اشعار فوق آیه ی قرآنی و فقرات زیر از کلام علی (ع) مد نظر او است:

- یا ایها الذین آمنوا لا تبطلوا صدقاتکم بالمن و الاذی (بقره: ۲۶۴).

- ایاک و المن علی رعیتک باحسانک او التزید فیما کان من فعلک فان لمن یبطل الاحسان (جعفر شهیدی ۱۳۶۸: نامه ی ۵۳).

فردوسی در مضامین و معانی ابیات زیر:

سوی کردگار جهان کر سر

که ای پاک و بخشنده و دادگر

همان نیز بخشنده و دادگر

کزویست پیدا به گیتی هنر

خداوند بخشنده دادگر

خداوند مردی و هوش و هنر

خداوند بخشنده داد و راست

فزونی کسی را دهد کو سزا است

یا در این ابیات:

به نیروی یزدان نیکی دهش

کزین کوه آتش نیابم تپش

مرا فر نیکی دهش یار بود

خردمندی و بخت بیدار بود

ز یزدان نیکی دهش یاد باد

همه کار و کردار ما داد باد

ناظر به این فرازهای نهج البلاغه است: ثم اجعل فی یدیک مفاتیح خزائنه بما اذن لک من مسالته فمتی سئت استفتحت بالدعاء ابواب نعمته و استمطرت شابیب رحمته فلا یقنطنک ابطاء اجابته فان العطیه علی قدر النیه و ربما اخرت عنک الاجابه لیکون ذلک اعظم لاجر السائل اجزل لعطاء الامل (جعفر شهیدی ۱۳۶۸: ص ۳۰۲).

یعنی: کلیه گنج های خود را در دو دست نهاده و ترا رخصت سئوال داده تا هر گاه که خواستی درهای نعمت او را با دعا بگشایی و باریدن باران رحتمش را بخواهی. پس دیر پذیرفتن او تو را ناامید نکند که بخشش بسته به مقدار نیت بود.

علی (ع) در خطبه ی دیگری می فرماید: اگر در دعا و آیین سئوال درمانده شویم، راهش را خود عنایت می کند و درمانده را دست می گیرد: اللهم ان فهمت عن مسالتی او عمیت عن طلبتی فذلنی علی مصالحی و خذ بقلبی الی مراشدی. یعنی: خدایا اگر در پرسش خود درمانم یا راه پرسیدن ندام صلاح کارم را به من نمای و دلم را بدانچه رستگاری من در آن است متوجه فرما! (ص ۲۶۲).

اللهم اغفر لی ما و ایت من نفسی و لم تجدله وفاء عندی (جعفر شهیدی ۱۳۶۸: ص ۵۷). در پرتو این تعالیم است که فردوسی نیایشی چنین می آغازد :

چنین گفت کای داور دادگر

همه رنج سختی تو آری به سر

پس آنگه به یزدان بنالید زار

که ای روشن دادگر کردگار

چنین گفت کای روشن دادگر

درخت امید از تو آرد به بر

معانی و مضامین نهج البلاغه در شعر سنایی

ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی هنگام سرودن ابیات زیر در پرتو الهام و تاثیر نهج البلاغه بوده است:

ای سنایی ز جسم و جان تا چند

برگذر زین دو بی نوا در بند

دین به دنیا مده که هیچ همای

ندهد پر به پرنیان و پرند

دین فروشی همی که تا سازی

بارگی نقره خنگ و زین زر کند

مهره در گردن خر دجال

از پی عقد در مسیح مبند

از پی قوت و قوت دل گرگ

جگر یوسفان عصر مرند

کفش عیسی مدزد و از اطلس

خر او را مساز پشما گند

شهوتت خوش همی نمایاند

مهر جاه و زر و زن و فرزند

کی بود کاین نقاب بردارند

تا بدانی تو طعم زهر از قند(سنایی ۱۳۵۴ :ص ۱۵۴ -۱۵۰)

وی در حدیقه الحقیقه چنین گفته است:

مرد عاقل بر آن کسی خندد

کز پی خویش ناز بپسندد

دین به دنیا به خیره بفروشد

نیک نکند و در بدی کوشد(حدیقه الحقیقه-: ص ص ۲۷۲ -۲۷۱)

و در جای دیگر:

هر که او بنده گشت دنیا را

صید شد مر بلا و بلوا را

دین به دنیا مده که درمانی

صید را چون سگان کهدانی

و در نهج البلاغه می خوانیم:

۱. و لا تبع اخرتک بدنیاک: «آخرت خود را به دنیا مفروش.» (جعفر شهیدی ۱۳۶۸: نامه ی ۳۱).

۲. الحازم من ترک الدنیا به لاخرته: «دور اندیش کسی است که دنیا را برای آخرت رها کند.»

۳. لا تلتمس الدنیا بعمل الاخره و لا توثر العاجله علی الاجله: «دنیا را در قبال کار آخرت تمنا نکن و سرای موقت را به سرای جاوید برنگزین.» (عبدالواحد آمدی ۱۳۳۷: ص ۱۰۴).

قصیده ی نیایش مرغان سنایی و تاثیر آن از خطبه ی صد و شصت و پنج

قصیده یی از سنایی نقل می شود که در آن نشان می دهد که جهاندار چگونه زمین و زمان آراست، آفتاب، ابر و هوا را فرمود که زمین و زمان را بیارایند و نشاط و طراوت بخشند. ابری که برف می بارید به هنگام بهاران در ربار از در و درم و دانه دهان را پر کرده از بس که ببارید آب روان را چون لولو تر کرده و از کوه تل کافور برف را جاری کرد، تا مگر از این شادروان دلربا، شادی روان بندگان خیزد و توده ی کافور گرانبار کوهساران را خورشید سبکبار گردانید. ناطقه ی کرکی و نازیدن نار و آواز مرغابی و سرخاب سزایی خدایی خدا را بر جهان زمزمه کرند تا مگر از خدا جاودانی ایمان و امان را بر امت پیامبر التماس کنند. عقاب زبان تسبیح برآورد و بلبل به مذکری و قمری به قاری قرآنی برخاستند. پیام این نوازندگان این است: ای قوم دوزخ را بر خود مپسندید و ران در پی نان در نار و آتش مسپارید. و پیش از آنکه ملک الموت جانتان بستاند عنان از قبضیه ی شیطان بستانید که نه شایسته شیطانید و این چامه ی بلند که سراپا نیایش خدا و تسبیح زمین و آسمان و مرغان نغمه خوان است سخت تحت تاثیر کلام مولا علی (ع) در خطبه ی ۱۶۵ است که اینک این صحیفه ها را پیش خوانندگان گرامی می گشاییم:

آراست دگر باره جهاندار جهان را

چون خلد برین کرد زمین را و زمان را

فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد

خورشید بپیمود مسیر دوران را

ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را

کاید حسد از تازگیش تازه جوان را

هر روز جهان خوش تراز آن است چو هر شب

رضوان بگشاید همه درهای جنان را

گویی که هوا غالیه آمیخت به خروار

پر کرد از آن غالیه ها غالیه دان را

گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون

از خاک برآورد مر آن گنج روان را

از بس که ببارید به آب اندر لولو

چون لولوتر کرده همه آب روان را

رنجی که همه باد فزاید به بزیدن

بر ما بوزید از قبل راحت جان را

کوه آن تل کافور بدل کرد به سیغور[۱].

شادی روان داد مرآن شادروان را

بر کوه از آن توده ی کافور گرانبار

خورشید سبک کرد مر آن بار گران را

چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر

تا برکند از لاله ی خوش خفته ستان را

خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر

تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را

از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه

چون نیل شود خیره کند گوهر کان را

شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق

و ز نعره زدن طعنه زدن نعره زنان را

آن لک لک گوید که لک الحمد لک الشکر

تو طعمه ی من کرده ای آن مار دمان را...

طاووس کند جلوه چو از دور ببیند

بر فرق سر هدهد آن تاج کیان را

موسیچه همی گوید یا رازق رزاق

روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را

زاغ از شغب بیهده بربندد منقار

چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را

پیوسته هما گوید یکیست یگانه

تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را

گنجشک بهاری صفت باری گوید

کز بوم برانگیزد اشجار نوان را

هو گوید هو صد به دمی سرخ کبوتر

در گفتن هو دارد پیوسته لسان را...

نازیدن نازو نواهای سریچه

ناطق کند آن مرده ی بی نطق و بیان را...

مرغابی سرخاب که در آب نشیند

گوید که خدایی و سزایی تو جهان را...

آن باز چنین گوید یا رب تو نگهدار

بر امت پیغمبر ایمان و امان را

آن کرکس با قوت گوید که به قدرت

جبار نگهدارد این کون و مکان را

بنگر که عقاب از پس تسبیح چه گوید

آراسته دارید مر این سیرت و سان را

بلبل چه مذکر شده و قمری و قاری

برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را

آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی

کای غافل بگذار جهان گذران را

آوازه برآورد که ای قوم تن خویش

دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را

دنیا چو یکی بیشه شمارید ژیان شیر

در بیشه مشورید مر آن شیر ژیان را

در جستن نان آب رخ خویش مریزید

در نار مسوزید روان از پی نان را

ایزد چو به زنار نبسته است میانتان

در پیش چو خود خیره مبندید میان را

زان پیش که جانتان بستاند ملک الموت

از قبضه ی شیطان بستانید عنان را

مجدود بدین حال تو نزدیک تری زانک

پیریت به نهمار فرستاده خزان را(دیوان سنایی ۱۳۵۴: ص ص ۳۲ -۲۹)

اینک بخش هایی از خطبه ی ۱۶۵ که از نمونه های والای سخنوری و توصیف است و شاعران و گویندگان و نویسندگان توانا را به سوی خود می خواند، به ویژه در پیوند گسست ناپذیری که یاد کرد زیبایی ها و رعنایی های جهان این سویین با جاودانگی سرای آن سویین دارد، و آیینه یی است از حکمت و عبرت و پیکار با فریبندگی های حیات گذران و آمادگی به رستاخیز ناگزران. و این نشان و سامانی است از ادب و فرهنگ آرمانی تا مگر زبان ها همواره به حق و تسبیح گشوده شوند و خامه ها مردم را به جهان افرین فرا خوانند:

(۱)ابتدعهم خلقا عجیبا من حیوان موات و ساکن و ذی حرکات. فاقام من شواهد البینات علی لطیف صنعته و عظیم قدرته ما انقادت له العقول معترفه به و مسلمه له. و نقعت فی اسماعنا دلائله علی وحدانیته و هاذرا من مختلف صور الاطیار التی اسکنها اخادید الارض و خروق فجاجها و رواسی اعلامها: آنان را بیافرید آفریدنی شگفت، از جاندار و مرده و آرام و جنبنده. پس گواهانی آشکار گماشت بر صنعت دقیق و قدرت عظیم خود که در این به کار داشت چندان که خردها حکم او را گردن دادند و سر به فرمان او نهادند. بانگ دلیل های یکتایی او در گوش ما در پیچید، و از آنچه گونه گونه پرندگان بیافرید، و در شکاف های زمین و رخنه ی دره ها و فراز کوهاشان ساکن گردانید.

(۲)و من اعجبها خلقا الطاووس الذی اقامه فی احکم تعیدل و نضد الوانه فی احسن تنضید، بجناح اشرج قصبه و ذنب اطال مسحبه: شگفت انگیزتر آن پرندگان در آفرینش طاووس است که آن را در استوارترین هیات بپرداخت، و رنگ های آن را به نیکوترین ترتیب مرتب ساخت، با پری که نای استخوان های آن را به هم در آورد، و دمی که کشش آن را دراز کرد.

(۳)لما کان ذلک باعجب من مطاعمه الغراب تخال قصبه مداری من فضه و ما انبت علیها من عجیب داراته و شموسه خالص العقیان و فلذ الزبر جد فان شبهته بما انت الارض قلت: جنی جنی من زهره کل ربیع. و ان ضاهیته با لملابس فهو کمو شی الحلل او مونق عصب الیمن و ان شاکلته باحلی فهو کفصوص ذات الو ان قد نطقت با للجین المکلل: شگفت تر از آن نیست که گویند: زاغ نر طعمه به منقار ماده می گذارد و ماده از آن بار برمی دارد، پنداری نای های پر او شانه ها است از سیم ساخته و پاره های زبر جد پرداخته. و اگر آن را همانند کنی بدانچه زمین رویانیده گویی: گل های بهاره است، از این سوی و آن سوی چیده، و اگر به پوشیدنی اش همانند سازی، همچون حله ها است نگارین، فریبا، یا چون برد یمانی زیبا و اگر به زیورش همانند کنی، نگین ها است رنگارنگ، در سیم ها نشانده، خوش نما- چو نقش ارژنگ.

(۴)و سبحان من ادمج قوائم الذره و الهجمه الی ما فوقهما من خلق الحیتان و الفیله. و وای علی نفسه الا یضطرب شبح مما اولج فیه الروح الا و جعل الحمام موعده و الفناء غایته: پاک است آن که در اندام مورچه و مگس خرد، پاها پدید آورد و جانداران بزرگ تر از آنها را خلق کرد از ماهیان- دریا- و پیلان- صحرا-، و بر خو لازم شمرد که آنچه روان در آن دمانیده در هم نریزاند و بر جای ماند. جز مرگ را موعد او نهاد، و نیستی را پایانش قرار داد.

(۵)فلو رمیت ببصر قلبک نحو ما یوصف لک منها لعزفت نفسک عن بدائع ما اخرج من الدنیا من شهواتها و لذاتها و زخارف مناظرها، و لذهلت بالفکر فی اصطفاق اشجار غیبت عروقها فی کثبان المسک علی سواحل انهارها، و فی تعلیق کبائس اللولو الرطب فی عسالیجها و افنانها: و اگر به دیده ی دل بنگری بدانچه از بهشت برایت ستایند، دل برکنی از آنچه در دنیا است، هر چند بدیع و زیبا است، از خواهش های نفسانی و خوشی های زندگانی و منظره های آراسته- زر و سیم و دیگر خواسته- و بیندیشی در جنبش درخت ها که در کناره های جویباران است، و در آویختن خوشه های لولو آبدار بر شاخه های درختانی که ریشه های آن در پشته های مشک نهان است، و رسته بر شاخسار.

(۶)فلو شغلت قلبک ایها المستمع بالوصول الی ما یهجم علیک من تلک المناظر المونقه لزهقت نفسک شوقا الیها و لتحملت من مجلسی هذا الی مجاوره اهل القبور استعجالا بها. جعلنا الله و ایاکم ممن سعی بقلبه الی منازل الابرار برحمته: پس ای شنونده اگر دل خود را مشغول داری به اندیشه رسیدن بدان منظره های زیبا که به خاطر آری، جانت از شوق آن برآید- تا به بهشت رخت گشاید- و خود از این مجلس من رخت برداری، و به همسایگی خفتگان در گورها شتابان روی آری. خدای به رحمت خود ما و شما را از آنان گرداند که به دل کوشد تا خود را به منزل های نیکوکاران رساند (جعفر شهیدی ۱۳۶۸: ص ص ۱۷۲ -۱۶۹).

بازتاب معانی نهج البلاغه در شعر ناصرخسرو

ناصرخسرو در اشعار خویش به روش نهج البلاغه دنیا را آینه یی نیکو مثال و زیبا و خرم و بی ملال توصیف کرده. آن گاه که رایحه ی عنبرین دین آن را معطر سازد و مشام جان بنوازد، هر بدی که هست از کردار آدمیان برخواهد ساخت. بنابراین نباید از دنیا گله داشت.

الفنجگاه تست جهان، اینجا

بر گیر زود زاد ره محشر

گر به دنیا دو نبینی راه دین

وز ره دانش نیلفنجی کمال

آن جهان را این جهان آیینه است

نیک بندیش اندر این نیکو مثال

زیبا به دین شده است چنین دنیا

آن را بجوی اگرت بباید این

دین بوی عنبر است و جهان عنبر

بی بوی خوش چه عنبر و چه سرگین

هیچ مکن ای پسر ز دهر گله

ز انکه از وی شکر هست هزار مرا(دیوان ناصر خسرو)

اینک جمله هایی از خطبه ی ۱۲۶ نهج البلاغه:

ان الدنیا دار صدق لمن صدقها و دار عافیه لمن فهم عنها و دار غنی لمن تزود منها و دار موعظه لمن اتعظ بها، مسجد احباء الله و مهبط وحی الله و متجر اولیاء الله اکتسبوا فیها الرحمه و ربحوا فیها الجنه (فیض الاسلام ۱۳۲۶ ش: ص ۱۱۳۸، ح ۱۲۶):

دنیا سرای راستی است برای کسی که گفتار آن را باور دارد. و سرای ایمنی است (از عذاب الهی) برای آن که فهمید و آنچه را که خبر داد دریافت. و سرای توانگری است برای کسی که از آن توشه بردارد. و سرای پند است برای پند پذیرش، جایگاه بندگی دوستان خدا و جای نماز گزاردن فرشتگان خدا، و جای فرود آمدن وحی و جای بازرگانی دوستان خدا است که در آن فصل و رحمت به دست آورده و سود بهشت دریافت کرده اند.

غره بودن به دنیا و اسیر شهوات مایه ی تهلکه و زبونی است. آتش تفته ی عمر از آب شهوت می میرد و خاموشی می گیرد.

آب شهوت مران که مردم را

ز آب شهوت بمیرد آتش عمر

غره مشو به دولت و اقبال روزگار

زیرا که با زوال همان است دولتش

بسیار داد خلعتم اول و زان سپس

از من یکان یکان همه بر برود خلعتش (ناصر خسرو ۱۳۶۵: ص ۱۸۱)

ابیات فوق مستفاد از این عبارات نهج البلاغه است:

اما بعد انی احذرکم الدنیا فانها حلوه خضره. حفت بالشهوات و تحببت بالعاجله و راقت بالقلیل و تحلت بالامال و تزنیت بالغرور لاتدوم حیرتها و لا تومن فجعتها غراره ضراره (فیض الاسلام ۱۳۲۶ ش: ج ۱، ص ۳۸۵): شما را از گرایش به دنیا برحذر می دارم. دنیایی شیرین و سرسبز لکن با شهوت ها و رغبت ها محاصره شده، با شتابی که می گذرد و دوست داشتنی با آرزوها نقش پذیرفته، با غرور و فریب آرایش یافته، دنیایی که شادی آن پاینده نیست و نمی توان به نوازش آن دل بست، بسی فریبکار و زیانبار و دشواری آفرین و ناپایدار، نابود سازنده و هلاک کننده...

انعکاس تعلیمات نهج البلاغه را در ابیات زیر هم به خوبی ملاحظه می کنیم:

این جهان ای پسر اکنون به مثل نامه ی تست

زانت می ناید خشو رفت از اینجا به شتاب

ای خردمند چه تازی سپس سفله جهان

همچو تشنه سپس خشک و فریبنده سراب؟

گر عذاب آن بود ای خواجه کزو رنجه شوی

چون نرنجی ز جهان؟ گرنه جهان است عذاب؟

سر به سر رنج و عذاب است جهان گر به هشی

مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب

طلب رنج سوی مرد خردمند خطا است

مشمر گرت خرد هست خطا را به صواب

(ناصر خسرو ۱۳۶۵: ص ص ۱۸۸ -۱۸۷)

نیک آینه ی تعالیم نهج البلاغه:

ثم ان الدنیا دار فناء عناء: «این جهان خانه نیستی و سختی است».

سرورها مشوب بالحزن و جلد الرجال فیه الی الضعف و الوهن. فلا یغرنکم کژه ما یعجبکم فیها بقله ما یصحبکم منها (فیض الاسلام ۱۳۲۶ ش: ج ۲، ص ص ۱۰۳ و ۳۴۲):

شادی های این جهان آلوده به اندوه است و توانایی آدمیان روی به کاستی و سستی است. پس مباد که فریبندگی هایش شما را از ره به در کند و بفریبد، چرا که اندکی بیش با شما همدم نیست.

ناصر خسرو در ابیات زیر مشغولی به این جهان را به سرگرمی سگان بر لاشه مردار مانند کرده و دنیا خواهان را به سگان تشبیه کرده است و جای دیگر دنیا را مرداری تصویر می کند که کرکسان هزار هزار گرد او جمع شده اند. یکی چنگال در جیفه برده و دگری منقار در این لاشه ی تار می برد. دنیایی پرنیانی که سرانجام بر این پرند جز مرداری نخواهد ماند.

ای پسر مشغول این دنیاست خلق

چون به مردارست مشغولی ی کلاب

گر نه گرگی از پی گرگان مرو

گوسپندت را مران سوی ذئاب

(ناصر خسرو ۱۳۶۵: ص ۴۱۰)

که با مضمون عبارات زیر مطابق است:

فانما اهلها کلاب عاویه و سباع ضاریه یهر بعضها بعضا (فیض الاسلام ۱۳۲۶ ش: ص ص ۹۱۸ و ۹۱۹):

دنیا خواهان سگ های فریاد کننده و درندگانی شکار جو هستند، بعضی از آنها را از بعضی دیگر بد آمده فریاد کند.

خاقانی و نکوهش دنیا

در شعر خاقانی نکوهش جهان ناپایدار و هستی بی قرار، چنان جدی و صمیمانه و پند آموز است که یاد آور فقرات نهج البلاغه در این زمینه است. ابیاتی از قصیده معروف خاقانی به مطلع:

طفلی هنوز بسته ی گهواره ی فنا

مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا

نمودگار جهان گذاشتنی و گذشتنی است که در اینجا یاد می کنیم:

جهدی بکن که زلزله ی صور در رسد

شاه دل تو کرده بود کاخ را رها

آن به که پیش هودج جانان کنی نثار

آن جان که وقت صدمه ی هجران شود فنا

جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ

دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا...

از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک

هرگز سراب پر نکند قربه ی سقا

در ابیات زیر خاقانی مزاج جهان را آلوده به ناگواری و ناخوشی می خواند، جهانی که نه جای عیش است بل غرقه گاهی است خطرناک، سیاه خانه یی کبود جامه و بی وفا:

دهر سیه کاسه یی است ما همه مهمان او

بی نمکی تعبیه است در نمک کان او

فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی

آلوده دان دهان مشعبد به گندنا

اینجا مساز عیش که بس بینوا بود

در قحط سال کنعان دکان نانوا

زین غرقه گاه رو که نهنگ است برگذر

زین سبزه جای خیز که زهر است در گیا

گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود

گردون کبود جامه شد از ماتم وفا

(خاقانی ۱۳۵۷: ص ص ۱۶ -۱۵)

اینک در بخش های زیر از نهج البلاغه ببینید که ناپایداری و ناچیزی دنیا به گونه یی تصویر می شود که به شتاب برزندگان پشت می کند و دل بستن بدان چگونه بی سرانجام است، ته مانده ی پیمانه یی است که کسی آن را وارونه گرفته و ریخته باشد، و در توصیفی دیگر دنیا به باقیمانده ی جرعه یی ماند در مشکی خرد و تنگ...

۱. الا وان الدنیا قد ولت حذاء فلم یبق منها الا صبابه کصبابه الاناء صابها (فیض الاسلام ۱۳۲۶ ش: ج ۱، ص ۱۱۹): هان که دنیا به شتاب از ما رویگردان است، از آن به جز ته مانده یی باقی نمانده است. مانند ته مانده ی ظرفی است که کسی آن را وارون گرفته و ریخته باشد.

۲. اما بعد فان الدنیا قد ادبرت و آذنت بوداع (همان ج ۱، ص ۸۹): به راستی که دنیا پشت کرده و به جدایی و فراق هشدار می دهد.

۳. او کجرعه المقله لو تمز رها الصدیان لم ینقع فاز معوا عباد الله الرحیل عن هذه الدار المقدور علی اهلها الزوال الا یغلبنکم فیها الامل (همان ج ۱، ص ۱۳۰):

پس از این دنیا باقی نمانده مگر ته مانده یی آب در مشک کوچکی، یا باقی نمانده از آن مگر جرعه یی (لحظه یی چند) مانند جرعه ی مقله (اندک آبی در میان سنگ ریزه).

همین معانی و مضامین غفلت زدا در بی وفایی دنیا در بسیاری از قصاید خاقانی هم به چشم می خورد، به ویژه در چامه ی بلند و معروف او که در وصف ایوان مداین سروده است و در ادب فارسی دل گدازترین چامه ی حماسی و ادبی و اخلاقی است. ابیاتی از آن را در این زمینه می آوریم:

هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان

ایوان مداین را آیینه ی عبرت دان

خود دجله چنان گرید صد دجله ی خون گویی

کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان

که گه به زبان اشک آواز ده ایوان را

تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان

گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اکنون

گامی دو سه برمانه و اشکی و سه هم بفشان

آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی

جغد است پی بلیل نوحه است پی الحان

گویی که نگون کرده است ایوان فلک وش را

حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان

بر دیده ی من خندی کاینجا ز چه می گرید

گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان...

پندار همان عهد است از دیده ی فکرت بین

در سلسله ی درگه در کوکبه ی میدان...

چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است

این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان...[۱].

(خاقانی ۱۳۵۷: ص ص ۳۵۹ -۳۵۸)

شعر نظامی و نهج البلاغه

توصیف نظامی از دنیایی که ساعتی بیش نیست و بر هیچ کس پایندگی ندارد نیز بر گرفته از است. به ویژه که از این دنیای یک ساعته و ناپایدار هم باید به نفع بندگی سود برد و تابندگی اندوخت:

حاصل دنیا چو یکی ساعت است

طاعت کن کز همه به طاعت است

طاعت کن روی بتاب از گناه

تا نشوی چون خجلان عذر خواه (مخزن الاسرار)

نهج البلاغه: فاجعلوا طاعه الله شعارا دون دثارکم و دخیلا دون شعارکم و لطیفا بین اضلاعکم و امیرا فوق امورکم و منهلا لحسن ورودکم و شفیعا لدرک طلبتکم و جنه لیوم فزعکم: پس فرمانبرداری خدا را پوشش جان کنید- نه رویه ی کار سازید که برای دیدن مردمان کنید- و به درون فرمانبردار باشید نه در برون، چنان که فرمانبرداری میان پهلوها و پشت شما بود- به سان پی و رگ و خون- و بر سر همه کارهایتان امیرش نمایید و آبشخوری که بدان در می آیید. و میانجی برای حاجت روا گردانیدن و سپری برای روز ترسیدن (جعفر شهیدی ۱۳۶۸: ص ۲۳۲).

نظامی گوید:

چشمه سرابی است فریبش مخور

قبله صلیب است نمازش مبر(مخزن الاسرار)

نهج البلاغه: الا ان الدنیا قد ولت خذاء و لم یبق الا صبابه کضبابه الاناء اصطبتها صابها (فیض الاسلام ۱۳۲۶ ش: خطبه ی ۴۲، ص ۱۱۹): هان که دنیا به شتاب روی برتافته است، پس باقی نمانده از آن مگر ته مانده یی مانند ته کاسه یی که آن را کسی وارون گرفته باشد. نظامی در ابیات زیر جهان را قلمرو اضداد خوانده است. در پی هر شامی پگاهانی است و پایان هر برداشتی فرو گذاشتی، یکی کرم ابریشم گر است و آن دیگر کرم ابریشم خور است:

هر بد و نیکی که در این محضرند

رنگ پذیرنده ی یکدیگرند

از پی هر شامگهی چاشتی است

آخر برداشت فرو داشتی است

خانه ی داد و ستد است این جهان

کاین بدهد حالی و بستاند آن

گر چه یکی کرم بریشم گر است

باز یکی کرم بریشم خور است (مخزن الاسرار)

و در خطبه ی ۱۸۶ نهج البلاغه چنین آمده است: و بمقارنته بین الاشیاء عرف ان لا قری له. ضاد النور بالظلمه و الوضوح بالبهمه و الجمود بالبلل و الحرور بالصرد. مولف بین متعادیاتها، مقارن بین متبایناتها. مقرب بین متباعداتها مفرق بین متدانیاتها: و از اینکه برخی آفریده ها را ضد دیگری آفرید، نبودن ضدی برای او دانسته شد و با سازواری که میان چیزها پدید آورد دانسته شد که برای او قرینی تصور نتوان کرد. روشنی را ضد تاریکی قرار داد، و سپیدی را ضد سیاهی، و تری را مخالف خشکی، و گرمی را مخالف با سردی نهاد. ناسازواری های طبیعت را با یکدیگر سازواری دهنده و جداها را از هم فراهم آورنده کرد (جعفر شهیدی ۱۳۶۸: ص ۲۰۰).

بهره گیری مولانا جلال الدین از نهج البلاغه

مولوی در دفتر اول مثنوی در برابر مشیت خدا خود را پر کاهی بیش نمی داند. پر کاهی چگونه در برابر تند باد یارای آرامش دارد. قلب و قالبش در دست قدرت او است. گاه تابنده همچو ماه و گاه تیر و سیاه است. چون او اراده کند همه جا سبز و خرم آماده کشت، و چون خواهد زرد و زشت می شود. همه پیش چوگان حکم کن فکان خداوندی در مکان و لا مکان به راه افتاده ایم:

رنگ زر قلب ده تو می شود

پیش آتش چون سیه رو می شود

نی که قلب و قالبم در حکم اوست

لحظه ی مرگم کند یک لحظه پوست

لحظه ی ما هم کند یک دم سیاه

خود چه باشد غیر از این کار اله

سبز گردم چون که گوید کشت باش

زرد گردم چون که گوید زشت باش

پیش چو گان های حکم کن فکان

می دویم اندر مکان و لا مکان...(مولوی ۱۳۷۱: د. اول، ص ۶۵)

این اندیشه ها در شعر مولانا پژواکی از تعالیم خطبه ۱۳۳ نهج البلاغه است: و انقادت له الدنیا و الاخره بازمتها و قذفت الیه السموات و الارضون مقالیدها و سجدت له بالغدو و الاصال الاشجار الناضره و قد حت له من قضبانها النیران المضیه و آتت اکلها بکلماته الثمار الیانعه: دنیا و آخرت او را فرمانبردار است و سر رشته ی آن دو به دست پروردگار است. آسمان ها و زمین ها کلیدهای خویش بدو سپردند و درختان شاداب سبز فام هر بام و شام به درگاه او نماز بردند. از شاخه های- سبز- خود آتش- سرخ- افروختند و به فرمانش میوه های رسیده، روزی و خوردنی اندوختند (جعفر شهیدی ۱۳۶۸: ص ۱۳۱).

مولوی در اشعار زیر بر آن است که خداوند پدیده ی آرنده ی ضدها و آخشیج ها است و با تمثیل ها و تصویرهای ملموس این اصل را نشان می دهد: ستاینده یی که آدمی را خوش آید چون هجو آغازد زشت و تلخ می نماید. قفل دشواری ها ز لفطفش باز و نفس کافر ناگهان دل بسته خدای کار ساز می گردد. نا امیدی می رود و امید سر می زند. این رازها که از بازار نیستی سر می زند همه هشداری است که بدانی کیستی، تا در عدم خورشیدها ببینی. گهی آفتاب و آن گه سها ببینی تا بپرسی که این همه راز آفرین چون بود و چگونه ضد اندر ضد مکنون بود:

مادحت گر هجو گوید بر ملا

روزها سوزد دلت زان سوزها

آن اثر می ماندت در اندرون

در مدیح این حالتت هست آزمون

آن اثر هم روزها باقی بود

مایه ی کبر و خداع جان شود

نیک بنماید چو شیرین است مدح

بد نماید ز انکه تلخ افتاد قدح

همچو مطبوخ است و حب کان را خوری

تا به دیری شورش و رنج اندری

ور خوری حلوا بود ذوقش دمی

این اثر چون آن نمی پاید همی

چون نمی یابد همی ماند نهان

هر ضدی را تو به ضد آن بدان

چون شکر ماند نهان تاثیر او

بعد چندی دمل آرد نیش جو

نفس از بس مدح ها فرعون شد

کن ضعیف النفس هونا لا تشد

تا توانی بنده شو سلطان مباش

زخم کش چون گوی شو چوگان مباش

و رنه چون لطفت نماند و ان جمال

از تو آید آن حریفان را ملال (مولوی ۱۳۷۱: د. اول، ص ص ۵۰ -۳۴۹)

قفل مشکل ها ز لطفش حل شده

نفس کافر ناگهان بسمل شده

نا امیدی رفته امید آمده

گشت مسجد ناگهان این بتکده

سر برآوردند باز از نیستی

که ببین ما را گر اکمه نیستی

تا ببینی در عدم خورشیدها است

و آنچه اینجا آفتاب آنجا سها است

در عدم هست ای برادر چون بود

ضد اندر ضد چون مکنون بود

یخرج الحی من المیت بدان

که عدم آمد امید عابدان....(مولوی ۱۳۷۱: د. پنجم، ص ۴۴۷)

معانی فوق برگرفته از تصویر از تلاقی اضداد است که در خطبه ی ۱۸۶ آمده است: و بمضادته بین الاشیاء ان لا ضد له و بمقارنته بین الاشیاء عرف ان لا قرین له. ضاد النور بالظلمه، الوضوح بالبهمه و الجمود با لبلل و الحرور بالصرد. مولف بین متعادیاتها. مقارن بین متبایناتها. مقرب بین متباعداتها مفرق بین متدانیاتها: و از اینکه برخی آفریده ها را ضد دیگری آفرید نبودن ضدی بر او دانسته گردید، و با سازواری که میان چیزها پدید آورد دانسته شد که برای او قرینی نتوان یافت. روشنی را ضد تاریکی قرار داد، و سپیدی را ضد سیاهی، و تری را مخالف خشکی و گرمی را مخالف با سردی نهاد، ناسازواری های طبیعت را با یکدیگر دمساز کرد و جداها را از هم فراهم آورنده. یاد خدا در همه ی امور مایه ی نجات آدمی و فاصله گرفتن او از هواجس نفس و فریب های شیطان است. علی (ع) در خطبه ی ۱۸۳ آنجا که قرآن را باز دارنده ی خاموش و گوینده و حجت خدا بر آفریدگان می خواند، ذکر خدا را از لوازم ایمان و نشانه ی بندگان صالح می شمارد و در انجام موفق کارها، ترک استثنا و رها کردن (ان شاء الله) را سد رستگاری و قساوت را مرگ دلها می خواند. به این عبارات نهج البلاغه دقت کنیم:

و اعلموا انه لن یرضی عنکم بشیئی سخطه علی من کان قبلکم و لن یسخط علیکم بشیئی رضیه ممن کان قبلکم و انما تسیرون فی اثر بین و تتکلمون برجع قول قد قاله الرجال من قبلکم. قد کفاکم موونته دنیاکم و حثکم علی الشکر و افترض من السنتکم الذکر: و بدانید که خدا چیزی را از شما نمی پسندد که از پیشینیان شما ناپسند انگاشته و بر چیزی خشم نمی گیرد که از آنان خوش می داشته و همانا شما بر پی نشانه یی می روید که آشکار است و سخنی را می گویید که پیشینیان شما می گفتند و باز گردان همان گفتار است- خدا- هزینه ی دنیای شما را عهده دار گردیده و شما را به سپاس گفتن خود وادار فرموده و ذکر خود را بر زبان هاتان واجب داشته (جعفر شهیدی ۱۳۶۸: ص ۱۹۴).

مولوی با بهره گیری از مضامین قرآن و نهج البلاغه در دفتر اول مثنوی، یاد خدا و التزام به مشیت او را در کارها بایسته می داند و غرور و ترک استثنا را قساوت و خذلان می شمارد:

هر یکی از ما مسیح عالمی است

هر الم را در کف ما مرهمی است

گر خدا خواهند نگفتند در بطر

پس خدا بنمودشان عجز بشر

ترک استثنا مرادم قسوتی است

نی همین گفتن که عارض حالتی است

ای بسا ناورده استثنا به گفت

جان او با جان استثنا است جفت

هر چه کردند از علاج و از دوا

گشت رنج افزون و حاجت ناروا(مولوی ۱۳۷۱: د. اول، ص ۲)

مراد از استثنا، ان شاء الله گفتن است. مولوی در دفتر دوم مثنوی با استفاده از ثمرات ذکر و یاد خدا- که آرام بخش جان و مایه ی امن و امان زندگان است- همان مفهوم نهج البلاغه را به نوعی دیگر تقریر می کند. هیچ گوشه یی از جهان بی دد و دام و خالی از مخاطره ی مدام نیست. باید با یاد خدا آرام گرفت و در خلوتگاه حق پناه برد که مایه فربهی جان و رشد ایمان است. از اعتقادات خوش تلخ ها شیرین می شود و با صبر و ایمان و یاد خدا زندگی فر و آرامش می پذیرد:

هیج کنجی بی دد و بی دام نیست

جز به خلوتگاه حق آرام نیست

آدمی را فربهی هست از خیال

گر خیالاتش بود صاحب جمال

ور خیالاتش نماید ناخوشی

می گدازد همچو موم از آتشی

در میان مار و کژدم گر ترا

با خیالات خوشان دارد خدا

مار و کژدم مر ترا مونس شود

کان خیالت کیمیای مس بود

صبر از ایمان بیابد سر کله

حیث لاصبر فلا ایمان له (مثنوی ۱۳۷۱: د. دوم، ص ۱۲۰)

مولوی آنجا که اجابت دعا را تابع مصالح می داند و بسا دعا که هرگاه اجابت می شد به ضرر آدمی بود و مقتضی کرم خداوندی عدم اجابت است و بسا دعا که بلای دعا کننده است و خداوند آن را مستجاب نمی کند، حکایت کوتاهی نقل می کند که دزدی از مارگیرش مارش را دزید و این عمل را صلاح خویش می دانست «از ابلهی آن را غنیمت می شمرد» مار از ازار او سر برآورد و او را کشت. مارگیر که او را دید و شناخت، نمی دانست که سرانجام رهزنی را رهزنی برده باشد. چنین گوید:

گر برد مالت عدوی پرفنی

رهزنی را برده باشد رهزنی

دزدکی از مارگیری مار برد

ز ابلهی آن را غنیمت می شمرد

وارهید آن مارگیر از زخم مار

مار کشت آن دزد خود را از ازار

مارگیرش دید و پس بشناختش

گفت از جان مار من پرداختنش

در دعا می خواستی جانم از او

کش بیابم مار بستانم از او

شکر حق را کان دعا مردود شد

من زیان پنداشتم آن سود شد

بس دعاها کان زیان است و هلاک

و زکرم می نشنود یزدان پاک

مصلح است و صملحت را داند او

کان دعا را باز می گردان او

وان دعا گوینده شاکی می شود

می برد ظن بد و آن بد بود

می نداند او بلای خویش خواست

و ز کرم حق آن بدو ناورد باز

مولوی در طرح این معانی به نامه ی ۳۱ نهج البلاغه نظر داشته است که در آن شیوه ها و جوانب گوناگون دعا مورد توجه امام قرار می گیرد و فواید و آثار نیک آن شرح می شود. بخشی از این نامه را می آوریم: ثم جعل فی یدیک مفاتیح خزائنه بما اذن لک فیه من مسالته. فمتی شدت استفتحت بالدعاء ابواب نعمته و استمطرت شابیب رحمته. فلا یقنطنک ابطاء اجابته فان العطیه علی قدر النیه. و ربما اخرت عنک الاجابه لیکون ذلک اعظم لاجر السائل و اجزل لعطاء الامل. و ربما سالت الشیئی فلا توتاه و اوتیت خیرا منه: و خدا در دو دست تو کلید گنجینه های خو را نهاده به چیزی که ترا در آن از درخواست اجازه فرموده است. پس هر گاه بخواهی به سبب دعا درهای نعمتش را بگشایی و پی در پی رسیدن باران های رحمتش را درخواست نمایی، نباید دیری اجابت و پذیرفتن خدایت ترا نومید گرداند. زیرا بخشش به اندازه نیت و تصمیم است و بسا که اجابت تو به تاخیر افتد، تا پاداش برای درخواست کننه بزرگ تر و بخشش برای امیدوار بیش تر باشد.

پرتو فشانی نهج البلاغه در کلام سعدی

سعدی در بوستان خویش که چشمه ساران حکمت و دانش را بر دل انسان ها جاری ساخته از نهج البلاغه به فراوانی سود برده است. در داستان شبلی که انبان گندم به دوش می کشید در بوستان سعدی می خوانیم: شبلی مورچه یی مشاهده کرد که سرگشته هر گوشه یی می دوید. مروت ندید که مور ریش را از جای خویش پراکنده گرداند و از این داستان کوتاه نتیجه گرفت که نباید درون پراکندگان را آزرده یافت و آن گاه بیت: «میازار موری که دانه کش است/ که جان دارد و جان شیرین خوش است» را می آورد:

یکی سیرت نیک مردان شنو

اگر نیک بختی و مردانه رو

که شبیلی ز حانوت گندم فروش

به ده برد انبان گندم به دوش

نگه کرد موری در آن غله دید

که سرگشته هر گوشه یی می دوید

ز رحمت بر او شب نیارست خفت

به ماوی خود بازش آورد و گفت

مروت نباشد که این مو ریش

پراکنده گردانم از جای خویش...

درون پراکندگان جمع دار

که جمعیت باشد از روزگار

چه خوش گفت فردوسی پاکزاد

که رحمت بر آن تربت پاک باد

میازار موری که دانه کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است (سعدی ۱۳۶۳:-)

سعدی در این تصویر به بیان نهج البلاغه نظر داشته آنجا که علی (ع) فرمانروایی هفت اقلیم را که همراه با ستمی بسیار خرد، در حد گرفتن پوسته ی جویی از دهان مورچه یی باشد، بر نمی تابد و در نهج البلاغه فرموده است: و الله لو اعطیت الاقالیم السبعه بما تحت افلاکها علی عن اعصی الله فی نمله اسلبها جلب شعیره ما فعلته: سوگند به خدا اگر فرمانروایی هفت اقلیم آسمان ها و زمین و آنچه را در میان آنها است به من دهند که به گرفتن پوست جوی از دهان مورچه یی خدا را نافرمانی کنم، چنین فرمانروایی را نمی پذیرم (جعفر شهیدی ۱۳۶۸: ص ۲۶۰).

و بیت:

درون پراکندگان جمع دار

که جمعیتت باشد از روزگار

به این فقره از نهج البلاغه ناظر است که: فو الذی وسع سمعه الاصوات ما من احد اودع قلبا سرورا الا خلق الله له من ذالک السرور لطفا. آن خدای را سوگند که همه ی صداها را می نیوشد و درخواست ها را می پذیرد، هر که در دلی آرامش و شادی وارد کند، در برابر آن خدا او را از آن شادی نصیب کرامت می کند (محمد باقر مجلسی ۱۴۰۸ ق: ج ۳، ص ۴۱۸).

سعدی در بوستان تدبیر امور و زویای فرمانروایی را به دقت بررسی کرده و اصول و مقرراتی را مورد بحث قرا رداده که با گذشت زمان فرسوده و کهنه نمی گردد و در مقابله با دشمن و تشخیص مواضع صلح و جنگ توصیه می کند: هر گاه دشمن تقاضای صلح کند سرپیچی نکن چرا که در این صورت قدر تو هزار بار بالا می رود اما هر گاه در صدد ستیز و کینه جویی است در این صورت با کینه توز مهربانی خطا است:

همی تا برآید به تدبیر کار

مدارای دشمن به از کارزار

چو نتوان عدو را به قوت شکست

به نعمت بباید رد فتنه بست

گر اندیشه باشد ز خصمت گزند

به تعویذ احسان زبانش ببند

چو دست از همه حیلتی در گسست

حلال است بردن به شمشیر دست

اگر صلح خواهد عدو سر مپیچ

و دگر جنگ جوید عنان بر مپیچ

که گر وی ببندد در کارزار

تو را قدر و هیبت شود یکهزار

تو هم جنگ را باش چون کینه خواست

که با کینه ور مهربانی خطا است

چو شاید گرفتن به نرمی دیار

به پیکار خون از مشامی میار

به مردی کهملک سراسر زمین

نیرزد که خونی چکد بر زمین

چو بر دشمنی با شدت دسترس

مرنجانش کو را همین غصه بس (سعدی ۱۳۶۳: باب اول)

همین معانی به دقیق ترین صورتی در منشور امام علی (ع) به مالک اشتر نخعی مسطور است و این عهد نامه است که همه امور زمامداری را شکافته و بهین راه را در اداره ی ملک یافته است. سعدی در باب اول گلستان- چنان که در همه ی باب های آن- از نهج البلاغه بهره گرفته است و ابیات بالا ناظر است بر این عبارات: و لا تدفعن صلحا دعاک الیه عدوک لله فیه رضی. فان فی الصلح دعه لجنودک و راحه من همومک و امنا لبلادک و لکن الحذر کل الحذر من عدوک بعد صلحه فان العدو ربما قا رب لیتغفل (فیض الاسلام ۱۳۲۶ ش: ص ۱۰۱۸): یعنی: از صلح و آشتی که رضای خدا در آن است و دشمنت ترا به آن بخواند سرپیچی مکن که در آن راحت سپاهیان و آسایش اندوهان و آسودگی برای شهرهایت است (چنان که خدا در سوره ی ۸ آیه ی ۶۱ فرموده «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها» (هر گاه به صلح تمایل نشان دادند تو نیز به صلح بگرای).

سعدی در ابیات زیر توصیه می کند هر واحدی را سرپرستی ویژه لازم است، و این مشروط بر این است که زمامداران بدانند که بی وجود رعیت سر بی اندام خواهد بود:

ضرورت است که آحاد را سری باشد

و گرنه ملک نگیرد به هیچ گونه نظام

به شرط آنکه بداند سر اکابر ملک

که بی وجود رعیت سری است بی اندام (گلستان سعدی)

این معنی در نهج البلاغه بدین عبارات بیان می شود: و اجعل لراس کل امر من امورک راسا منهم لا یقهره کبیرها و لا یتشتت علیه کثیرها (فیض الاسلام ۱۳۲۶ ش: ص ۱۰۰۷): برای هر کاری از کارهای خود سری و رئیسی بگزین که بزرگی امور و را مغلوب و ناتوان نکند و بسیاری آنها او را پریشان نسازد.

سعدی در ابیات زیر از بوستان بر آن است که سپردن کار به ناکار دیدگان و بی تجربگان خطا است چرا که وجود مملکت با نوخاستگان آراستگی نمی پذیرد:

نخواهی که ضایع شود روزگار

به ناکار دیده مفرهای کار

اگر ممکلت باید آراسته

مده کار معظم به نوخاسته

و این معانی از نهج البلاغه مستفاد می شود: ثم انظر من امور عمالک فاستعملهم اخیتارا و لا تولهم محاباه و اثره فانهم جما من نشعب الجور و الخیانه. و توخ منهم اهل التجربه و الحیاء و اهل البیوتات الصالحه و القدم فی الاسلام المتقدمه (ص ۱۰۰۲). در امور کارگزاران خود دقت کن و از پس تجربه و آزمایش آنها را برگزین. بماد که آنها را به میل خود و کمک به ایشان به کار واداری که این مجموعه یی از شاخه ستمکاری است. ایشان را از آزمایش شدگان و افراد با تجربه برگزین که از خاندان های نجیب و شایسته و پیش قدم در اسلام باشند.

زور گویی بر افتادگان آیین مروت نیست. این بدان ماند که مرغ دون دانه از پیش مور بردارد. فرمانروایی گیتی بدان نمی ارزد که قطره خونی بر زمین چکد.

مروت نباشد بر افتاده زور

برد مرغ دون دانه از پیش مور

به مردی که ملک سراسر زمین

نیرزد که خونی چکد بر زمین

که نالد که ظالم که در دور تست

که هر جور کو می کند جور تست (سعدی ۱۳۶۳:-)

سعدی در ابیات فوق به این بخش از نهج البلاغه نظر دارد: ایاک و الدماء و سفکها بغیر حلها فانه لیس شیئی ادنی لنقمه و لا اعظم لتبعته و لا احری بزوال نعمته و انقطاع مده من سفک المدماء بغیر حقها. و الله سبحانه مبتدی با الحکم بین العباد فیما تسافکوا من الدماء یوم القیمه. و لا تقوین سلطانک بسفک دم حرام فان ذلک مما یضعفه و یوهنه (فیض الاسلام ۱۳۲۶: ص ص ۱۰۲۱ -۱۰۲۰): بترس از خونریزی ها و به ناحق ریختن خون ها که هیچ چیزی از ریختن خون به ناحق موجب عذاب بیش تر و کیفر بزرگ تر و سزاوارتر از برای از دست دادن نعمت و به سر رسیدن عمر نیست. و خدای سبحان در روز رستخیز نخستین حکمی را که میان بندگان می راند درباره خون های به ناحق ریخته است. پس نیروی فرمانروایی و حکومت را هرگز با ریختن خون حرام مپسند!

در ابیات زیر هم سعدی از نهج البلاغه بهره گرفته و شعر خود را به فروغ هدایتگر علی (ع) تابناکی بخشیده است:

خدا ترس را بر رعیت گمار

که معمار ملک است پرهیزگار

بد اندیش تست آن و خونخوار خلق

که نفع تو جوید در آزار خلق

ریاست به دست کسانی خطا است

که از دستتان دست ها بر خدا است

نکوکار پرورد نبیند بدی

چو بد پروری خصم خون خودی

مکافات موذی به مالش مکن

که بیخش برآورد باید ز بن

مکن صبر بر عامل ظلم دوست

که از فربهنی بایدش کند پوست

سر گرگ باید هم اول برید

نه چون گوسفندان مردم درید(سعدی ۱۳۶۳:)

و اینک نهج البلاغه: فول من جنودک انصحهم فی نفسک لله و لرسوله و لامامک و انقاهم جیبا و افضلهم حلما ممن یبطی عن الغضب و یستریح الی العذر و یراف بالضعفاء و ینبو علی الاقویاء و ممن لا یثیره العنف و لا یقعد به الضعف: پس از سپاهیان خود کسی را به فرمانروایی بگمار که خیر خواهی وی برای خدا و رسول او و امام تو بیش تر بود و دامن پاک تر و بردباری اش برتر باشد، که دیر به خشم آید و زود به پذیرفتن پوزش گراید. و بر ناتوان رحمت آرد و با قوی دستان برآید. و آن کس که درشتی، او را نیانگیزاند و ناتوانی وی را بر جای نشاند (جعفر شهیدی ۱۳۶۸: ص ۳۳۰)

علی محمدرضایی هفتادر

دکترعلی اکبرکمالی شرودانی

کتابنامه

قرآن کریم

نهج البلاغه

بلاغت درنهج البلاغه: دکترجلیل تجلیل



همچنین مشاهده کنید