دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
انتظار همه جا هست
«بنگر فرات خون است» بیش از هر چیز حاصل فلسفه و روانشناسی دوران معاصر است، محصول روانپریشی سالمترین انسانهایی است که تازه پا به دنیای مدرن گذاشتهاند.
در عین حال زاییده برداشت نهایی نویسندگان عصر ما از فراز و فرودهای تعاملهای فرهنگی متنوع جهانی است؛ از جمله تقابل دو مقوله متضاد جنگ و نوعگرایی انسانها.
به همین دلیل میبینیم که رمان بازنمایی وحشت انسانهایی است که خود با اعمال خشونتبارشان، وحشتآفرینی میکنند.
پرداخت ژرف نویسنده فقط به این مفاهیم محدود نمیشود، بلکه او طبق جهانبینی خود، به اصل دیگری هم پایبندی نشان میدهد و آن، اصل نیاز انسانها به یکدیگر است.
گرچه رگه هایی نسبتاً قوی از ناتورآلیسم در این داستان دیده میشود، اما نویسنده متن را در مجموع در این بستر محدود نمیسازد و حتی تا مرز نگرش جدید به طبیعت و خودبازنگری پیش میرود.
بنابراین خواننده دقیق پی میبرد که در ورای وجوه ناتورآلیستی اثر، متن از طریق کنش و تفکر شخصیتهایش در شاخههای متنوع دیگری هم گسترش مییابد.
از جمله خودکاوی و نگاه جدید به گذشته. رمان از دیدگاه دانای کل نامحدود روایت میشود، اما صفحات ۱۲۵ تا ۱۲۸ را میتوان به دلایلی به دیدگاه اول شخص نسبت داد؛ زیرا وزنه روایی تکگوئی معطوف به بیرون (البته برخوردار از راوی) بر راوی معمولی رمان چیره میشود.
زمینه داستان کشور ترکیه است در زمان حکومت تازه تأسیسیافته «مصطفی کمال پاشا». جنگ و وقایع سیاسی پیش از آن، که هنوز عواقب و آسیبهای آنها از توش و توان کافی برخوردار است، تمهید اصلی و در عین حال محمل اساسی شکلگیری قصه است.
ارزشگذاری و میزان کشش قصه را به عهده خواننده میگذارم و تنها به این مسائل میپردازم که کیفیت رابطه مضمون و روایت و پلات و خود قصه را ارزیابی کنم و بهتبع آنها ردی از انگیزه شخصیتها به دست آورم.
شخصیت اصلی رمان «پریواز موسی» وارد جزیره کالینجاری میشود. طبیعت جزیره بهحدی زیبا است که او فکر میکند به بهشتی عاری از سکنه پا گذاشته است.
آیا عدم حضور انسانها به این معنی نیست که بهدلیل عملکردهای کسانی چون او، «دیگران از حق حیات یا دستکم دیدن این بهشت» محروم شدهاند؟ چرا حس میکند حین گشت و گذار در این جزیره همواره سایهای تعقیبش میکند؟ این سایه نماد چه چیزی یا چه کسی است؟
چرا صاحبِ سایه را نمیبیند، اما خانه دو طبقه خوشساختی را بهسهولت مالک میشود؟ زیبائی طبیعت و این تملک ساده، چنان او را سرخوش میکند که حتی در این جزیره بیسکنه برای تکمیل سعادت خود، لباس فاخر میپوشد و ساعت طلای زنجیرداری به کتش میآویزد و مدال قهرمان استقلال ملی را بر سینه میزند.
سوار قایق میشود و بهسوی قصبه میرود. در آرایشگاه میفهمد که یونانیان مقیم جزیره مجبور به ترک آن شدهاند. او بیاعتنا به رنج همنوعانش، با غرور میگوید: «ما آنها را بیرون کردهایم.» سند خانه را به اسم خود میکند و عزیزخان کارمند پیر ثبت با شنیدن دلاوریهای پریواز اشک میریزد، او را در آغوش میگیرد، فرزند خطابش میکند و برای صرف شام به خانه میبرد و به ناخدا قدری معرفی میکند تا در حمل اثاثیه به او کمک کند.
محبوبیت عزیزخان نزد مردم - اعم از ترک و یونانی - نه در قدرت فیزیکی او که در دیگرخواهی و مردمداریاش است.
او از غرور ملی بالائی برخوردار است، اما در کشت و کشتار که از نظر پریواز ملاک رادمردی و وطنپرستی است، شرکت نجسته بود.
نویسنده با دلالتهای ضمنی بسیار این نکته را به خواننده انتقال میدهد که حتی سلحشوری و جنگاوری در راه استقلال هم اموری گذرا بیش نیستند و نمیتواند شأن انسان را ارتقاء دهند، بلکه با دیگران یکی شدن است که به آدمی جاودانگی میبخشد. بوسیدن دست عزیزخان و همسر مهربانش، در واقع نمود ضمنی چنین پدیدهای است.
اما زندگی همسو با منش انسانگرای عزیزخان شکل نمیگیرد.اصولاً چرا جزیرهای به این زیبائی عاری از سکنه باشد اما جزایری با یک در صد چنین جذابیتی اینهمه داوطلب مقیم و گردشگر دارند؟ پس باید عاملی ویرانگر چنین وضعی را پیش آورده باشد. یاشار کمال این عامل را در انسان خلاصه میکند. به قول بودلر «سیاهی جهان از تیرگی قلب ما است.»
حوادث گذشته، که با رجعت به گذشته صورت میگیرد نشان میدهد که یونانیان جزیره که مردمانی نسبتاً فقیر هم بودند، باید به دستور عبدالوهاب، که او هم از مقامات بالاتر فرمان میگرفت، آنجا را ترک میکردند و با عدهای از ترکهای مقیم یونان مبادله میشدند.
یونانیهای نگونبخت که آباء و اجدادشان از سه هزار سال پیش ساکن آن جزیره بودند، میگفتند: «ما حاضریم بمیریم اما اینجا را ترک نکنیم.» پیرزنی به نام «لنا» که منتظر بازگشت چهار پسرش بود، از شاخصترین این چهرههاست.
استقامت این افراد و دلبستگیشان به طبیعت و عشقی که به مظاهر آن نشان میدهند، به خوبی دلالت بر این امر دارد که مردم عادی مقیم مکانهای کوچک و مهجور، برخلاف تصور بعضی از شهرنشینها علاقه عجیبی به دریا و گل و گیاه و جنگل دارند.
آن استقامت آمیخته با این علاقه، از بهترین بخشهای رمان است. اما خواننده جلوتر که میرود با بخشهای قویتری هم مواجه میشود: وقتی افراد چارهای جز ترک جزیره و خانههایشان ندارند، حاضر نمیشوند اثاثیهشان را بفروشند.
ترجیح میدهند حالا که بیکاشانه میشوند وسایل زندگی را برای «دوستانشان» بگذارند. اما این دوستان چه کسانی هستند؟ بیتردید ترکهای مقیم جزیره.
بهعبارت دیگر، ما اینجا خصومتی به آن شکل که بین حکومتها میبینیم بین مردم عادی شاهد نیستیم. نیکوس کازانتزاکیس نویسنده نامدار یونانی نیز که وجه خصومت و خشونت یونانیها و ترکها را بارز میکند، در روایتهای مختلف خود منکر «گرایش طبیعی و قوی این دو قوم به دوستی و صفا» نمیشود و آن را نیرومندتر از کینه و عداوتشان میداند.
باری، از یونانیها دو نفر هستند که حاضر به ترک جزیره نمیشوند؛ یکی همان لنا و دیگری مردی بهنام واسیلی که در یکی از غارهای جزیره پنهان میشود.
دلیل او برای ماندن در آنجا، هر چند نشان از گیجسری و توهم او دارد، اما بیانگر عالیترین امر درونی بشر است: عشق.
او در کودکی به دخترکی به نام «آلیکی» علاقهمند بود و گرچه دخترک به آن سر دنیا رفته است، اما ذهن واسیلی هنوز زیر سایه گذشته و خاطرات آن است. جنگ و خشونت، انسانها را از هم دور کرده است، اما هر کدام درون خود با چیزی سرگرم هستند و از آن نیرو میگیرند؛ چیزهایی که درست در تقابل با جنگ قرار دارند.
انتظار وهمآلود واسیلی برای بازگشت آلیکی یکی از همین موارد است. انتظار همه جا هست؛ همانطورکه خود او هم بهعنوان «سایه» همهجا بهعنوان «نماد عذاب وجدان»، نماد «جدایی انسانها به سبب عملکردها و قدرتها» پریواز را تعقیب میکند و رنج میدهد و پریواز از هویت این سایه بلند چیزی نمیداند.
گرچه واسیلی تصمیم گرفته بود هر کس را که دید بکشد، اما بارها و بارها فرصت کشتن پریواز را بهعمد از دست داد. نوعدوستی طبیعی او - که وجه عمده این رمان است - بر کینه غلبه میکند و حتی بر وسوسه به چنگ آوردن طلاهای پریواز چیره میشود.
هر چند حالا او از نظر لنا تا حدی دیوانه است، اما نویسنده نشان میدهد که «ناهوشمندی همراه با نوعدوستی و صلحطلبی» بر «عقلانیت مبتنی بر خشونت» برتری دارد. او این برتری را با شخصیتپردازی واسیلی که بعداً به آن اشاره خواهم کرد، نشان میدهد. صحنه برخورد واسیلی، لنا و پریواز نیز بر همین محور شکل میگیرد.
پریواز با خود میگوید: «..ای آدمیزاد، آدمیزاد زیبا تو چطور موجودی هستی، غیرقابلدرک.. او دشمن هیچ موجودی نبود. شیفته درنده و پرنده و حشره و خزنده بود.»(صفحه ۳۴۵)
در این تلاقی خواننده تا حدی به درون هر سه شخصیت راه مییابد و چون زمان تلاقی کم نیست، لذا این دورننگری نویسنده تا حدی کمکاری او را در صفحههای پیشین در مورد شخصیتپردازی جبران میکند.
اما پرسش این جاست: این پریواز که حالا به این نتایج میرسد، کیست و از کجا آمده است؟ با رجعت به گذشته، میفهمیم که او بهعنوان افسر در جنگ علیه فرانسویها از خود رشادت نسان میدهد و مدال قهرمان ملی میگیرد، اما در مقابل این مدال چیزی را از دست میدهد: شفقت را.
او چنان به خونریزی عادت میکند که پس از جنگ وارد نبرد با فرقهای میشود و چون فتوا میگیرد که دشمنان عدهای شیطانپرست هستند، پس با قساوت دست به کشتار میزند و اجسادشان را به فرات میاندازد.
البته پیش از آن از مردهها غنیمت میگیرد؛ حتی از دست زنی مرده زینتآلات طلای او را در میآورد. زخمی میشود و او را نزد «سلطان امیر صلاحالدین» فرمانده دشمن میبرند. حرفهای او در نقطهمقابل آن فتواها است و رفتار او و یارانش دال بر آرامشطلبی است. او نماز میخواند، سپس با تأثر از کشتارهای بیحاصل حرف میزند و میگوید: «ببین. فرات خون است.»
احساس حقارت پریواز از همینجا، پس از آزادی شروع میشود؛ هر چند باز هم مدال افتخار میگیرد و راهی جزیره میشود. بهبیان دیگر دست او پُر [از طلا] است، اما هم از درون آسیب دیده و هم بیرون، او را طرد کرده است.
خالی بودن جزیره از مردم، در واقع نماد طردشدگی او از سوی انسان هاست. او برای ادامه یک زندگی انسانی چارهای ندارد جز اینکه خونریزی و خشونت را کنار بگذارد و راه مدارا در پیش گیرد.
یاشار کمال در سطرهای سفید و ناگفته اثرش میگوید که ثمره آنهمه خونریزی هیچِ مطلق بوده است و بس.
یاشار کمال میخواهد نشان دهد که فطرت انسان از زمان خلقت از جنگ و خونریزی نفرت داشته است، با اینحال شرایط به گونهای است که جنگ به او تحمیل میشود (صفحه ۳۶۰).
صرفنظر از اینکه تا چه حد موافق یا مخالف این عقیده باشیم، نمیتوانیم دیگر ایده کلان و بزرگ رمان را دست کم بگیریم: اینکه انسانها از هر حیث به هم نیاز دارند و اینکه انسانها در رابطه با هم تعریف میشوند نه در عملیات مجرد (شکار یا سلحشوری یا درختکاری)و نه در ساختن مفاهیم انتزاعی (ارائه تعریف از مقولههای مختلف).
نویسنده این ایده را در مورد تنهایی پریواز چنین توضیح میدهد: «حالا اگر درختان انار شکوفه کنند، گلهای ارغوانی و سیاه در آیند و مارهای سفید و خالدار زیر درختان انار بخزند، خود او از این سر تا آن سر جزیره برود و برگردد، اگر آدمی نباشد، هیچ مزهای نخواهد داشت...حتماً مادرمان حوا و پدرمان آدم به این خاطر بهشت را رها کردند که آدمی در آن نبود.»
(صفحه ۱۴) چنین فردی مقام و ثروتش را از راه کشتار انسانها به دست آورده است، اما حالا چه نیازی دارد که امثال آنها را در این جزیره ببیند؟ رمان از این حیث پرسشهای عمیقی را مطرح میکند و این، یکی از امتیازات آن است.
امتیاز ترجمه این اثر، در روانی و پختگی نثر است. مترجم که خود ویراستار نیز هست، متن را چنان خوشخوان ترجمه کرده است که خواننده هیچ مشکلی با ساختارهای نحوی ندارد.
فتحالله بینیاز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست