شنبه, ۱۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 1 February, 2025
جدال میان توصیف و توضیح
● یک: مقدمات عاشقی
وقتی شما با «خاطرات جنگ» مواجهید یعنی با متنی با چند کارکرد متفاوت مواجهید. کارکرد نخست همان وجه تاریخنگارانه است که هم میتواند به تکمیل و تشریح آن سیمای کلی بپردازد که نام «کلان روایت» را به خود میگیرد هم میتواند وارد جزئیات شود و به خرده روایاتی بپردازد که اکنون دیگر میدانیم از «کلان روایت» مهمترند چون به «انسان» و نقش آن در «موقعیت» میپردازند. از کارکرد نخست که فارغ شویم به کارکرد دوم میرسیم که نظر دارد به ادبیات یعنی «متن» یا شکل میگیرد یا شکل نمیگیرد. اگر شکل نگرفت که با ریز اطلاعاتی مواجه خواهیم بود که سیمای کلی یک «موقعیت» را برای ما خواهند ساخت و اگر شکل بگیرد که باید دید چه نوع رویکردی به ادبیات دارد یعنی قادر است یک «جهان مستقل در خود» بسازد یا قادر نیست و اگر «جهانی مستقل» میسازد تا چه اندازه این «جهان» قابل تعمیم و
شبکه شبکه شدن و گسترش به خارج از خود است. ممکن است شما از خودتان سؤال کنید که خاطرهنویسی مگر این همه دنگ و فنگ میخواهد؟ مگر چه فرقی با نقل خاطره دارد؟ مگر چه فرقی با تعریف کردن وقایع در جمع خانوادگی یا دوستانه دارد؟ خب، فرقش برمیگردد به همان بدل شدن از «حرف» به «متن» یا «نامتن» یا «ضدمتن» و ... بگذارید معادله را سادهتر کنیم. وقتی چیزی را مینویسید دیگر همان چیزی نیست که به زبان آوردهاید غیر از وجوه قانونیاش، نوعی مدرک است نوعی «استشهادیه» است که نمیشود به راحتی از کنارش گذشت و قرار هم نیست به راحتی از کنارش بگذریم میتواند یک «ویرگول» یا «نقطه» یا هر چه، همه چیز «استشهادیه» را دچار مشکل کند یا نکند، دگرگون کند! بنابراین در خاطرات جنگ، باید به این نکات توجه کرد یعنی آن کسی که پای کار اسمش میخورد «به کوشش ...» باید توجه کند چون او آن خاطرات شکل گرفته در ذهن خاطرهگو را بدل به خاطرات مکتوب کرده که در مورد «شاهد عشق»، نامش نرجس شکوریان است و آنکه خاطراتش مکتوب شده علی حاجیزاده است.
● دو: فرق دیدار و شنیدار
«یکی از بچهها در آتش سوخت. دویدیم طرفش، اکبر زینعلی بود. آن قرآن خوان با صفا، بدنش از وسط نصف شده بود و میسوخت. با کمک جواد، پیکر آتش گرفته او را خاموش کردیم. هادی رجبزاده هم تیر به سینهاش خورد و روی زمین افتاد. در همین لحظه عراقیها من و جواد را به رگبار بستند. خیز رفتم روی زمین، جواد فخاری داد میزد: سوختم. سوختم و افتاد روی زمین. پریدم بالای سر او. انتظار نداشتم جواد سر و صدا و بیتابی کند. او کسی نبود که با یکی دو تیر فریاد بزند. صداش زدم. در آن تاریکی چهرهاش نورانی شده بود. مثل همیشه لبخند بر لب داشت.
گفت: علی مسخرهام نکن، به خدا همه بدنم میسوزه.
گفتم: تیر کجا خورده؟
گفت: پایم.
نگاه کردم دیدم تیر از میان مچ پای او گذشته. پایش را بستم گفت: میتوانم ادامه بدهم و آرام بلند شد که حرکت کند.
جواد باید حرکت میکرد. او خیلی شجاع بود و سرنترسی داشت. هم از لحاظ جسمی ورزیده بود و هم از نظر روحی قوی. اهل نماز شب بود. در گردان کمتر کسی به پای او میرسید. در این مدت ندیده بودم او تمام شب را بخوابد بیشتر وقتها ذکر میگفت. شبها به چادرها سر میزد و روی بچهها پتو میانداخت و نماز شب را در تاریکی میخواند.»
در این که ما در سطور فوق، با «متن» مواجهیم هیچ شکی نیست اما آیا این «متن» قادر است به تکمیل «کلان روایت» ما از جنگ یا ترسیم «خرده روایت تازهای» کمک کند؟ آیا ما میتوانیم در «فضا» قرار بگیریم و متأثر از آن باشیم؟ من به عنوان یک مخاطب، جوابم منفی است. شما ببینید آن صحنه شگفتانگیز و در عین حال، دگرگون کننده حال، که یک قاری قرآن، آتش گرفته درواقع براثر شدت آتش دشمن قطعه قطعه شده، چقدر «گذرا» به آن پرداخته شده است و در بقیه سطرها هم که جای خالی «توصیف» به وضوح مشخص است. ما فقط با «توضیح» مواجهیم. توضیح درباره نماز شب خواندن شخصیت مورد نظر یا شجاع بودنش یا ورزیده بودنش. ما این جلوهها را نمیبینیم فقط دربارهشان میشنویم چرا که «توضیح» امری شنیداری و «توصیف» امری دیداری است.
طبیعتاً نرجس شکوریان میتواند به این امر ببالد که توانسته سر و سامان قابل قبولی به انشاء این خاطرات بدهد اما واقعاً همین کافی است؟
گفتم: بله، شما بروید عقب.
گفت: شهدا و مجروحین را چه کار کنم؟
گفتم: مسئولیت مجروحین و شهدا با کس دیگری است.
گفت: نه، واقعاً ناراحت بود. جواد فخاری با بدن مجروح، باقر داوودی و چند نفر دیگر هم بودند. اسماعیل زمانی تیر به سرش خورد و افتاد. فکر کردم شهید شده. مصطفی گفت: هنوز زنده است. باید او را ببریم. بگو نیروها بیایند.
گفتم: چه نیرویی؟ همه را عقب فرستادم.
یقه مرا گرفت و گفت: بیخود کردی. کی به تو گفت.
بعد بیسیم را برداشت و با داد و فریاد به رضا اشعری و
علی کاری گفت: پدرتان را درمیآورم. به همه نیروها بگویید باید برگردند. اگر یکی از شما برود من میدانم با شما!
اسماعیل زمانی را روی کمر مصطفی گذاشتیم که از پشت برگشت. مغز سرش پیدا بود.
حتماً با من موافق هستید که در سطوری که خواندید ما کمتر با شنیدن و بیشتر با دیدن مواجه بودیم و این حاصل «حسآمیزی» و حرکت به سمت «توصیف» بود و نه چیزی دیگر؛ البته سطور فوق هم از این لحاظ بینقص نیستند اما حتماً از سطور قبلی که به آنها اشاره رفت بهترند. راستی! این کتاب صد و خردهای صفحهای چند بار به سمت چنین وجهی از روایت حرکت کرده؟ من به شما میگویم زیاد نبوده و البته مایه تأسف است. محتملاً «شکوریان» این سمت و سوی توضیحی را از قصد انتخاب نکرده با این همه «متن» آسیب دیده و این وسط، مقصر را معلوم کنید! [راستی، مقصر کیست؟!]
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست