پنجشنبه, ۱۴ تیر, ۱۴۰۳ / 4 July, 2024
مجله ویستا

لطفاً این نوشته را با لحنی غمناک بخوانید کودک درون


چه قدر سخت بود بی رحمانه تفنگ سبز رنگ چراغ دارمو جلوش بگیرم و شلیک کنم، چه قد سخت بود با بی اعتنایی به اشک ها و التماس هاش نگاه کنم و....
چقدر سخت بود با دستهای خود به خاک بسپارمش، چه …

چه قدر سخت بود بی رحمانه تفنگ سبز رنگ چراغ دارمو جلوش بگیرم و شلیک کنم، چه قد سخت بود با بی اعتنایی به اشک ها و التماس هاش نگاه کنم و....

چقدر سخت بود با دستهای خود به خاک بسپارمش، چه قدر سخت بود....

اما، اما این که تقصیر من نبود. تقصیر خودش بود. آخه خیلی من و بزرگ سال درونم رو اذیت کرد، خیلی با بزرگسال درونم (هیبت) سر چیزهای چرت و پرتی مثل خرید کلاه های زنگوله ای یا آدامس هایی که بوی توت فرنگی می داد دعوا کرد تا بالاخره مجبور شدم که....

آخه شما که نمی دونید اون با همون دستهای چسبناک آبنباتی اش تک تک موهای هیبت رو کند. خوب چی کار می کردم؟ من که نمی خواستم. باور کنید تقصیر خودش بود، تقصیر خودش بود که مدام سر به سر هیبت می گذاشت.

و حالا من عذاب می کشم، عذاب می کشم از این که کودک درونم (جیغیل) رو بی رحمانه کشتم. عذاب می کشم از این که دیگه نمی تونم کفش های صورتی خال خالی ام رو بپوشم، عذاب می کشم از این که دیگه نمی تونم زیر بارون برم و پاهامو توی چاله های آب کنم و سرو صدا راه بندازم. آره من دیگه نمی تونم موهامو خرگوشی ببندم یا عروسکم رو موقع خواب بغل کنم.

حتی جدیداً فهمیدم دارم کم کم مثل آدم بزرگ ها می شم مثل اونها حرف می زنم، مثل اونا برنامه ریزی می کنم و حتی مثل اونها گریه می کنم. دیگه اشکهام هم خاکستری شده.

شما که نمی دونید آدم وقتی کودک درونش رو بکشه دیگه نمی تونه پای برنامه های کودکانه تلویزیونی بشینه و برای عموهای اون برنامه دست تکون بده. آدم وقتی که بزرگ می شه از گفتن این که همش دلش می خواست یک استخر پر از بستنی داشته باشه خجالت می کشه حتی دیگه نمی تونه با گلها حرف بزنه چون می ترسه یکی اون رو ببینه و مسخره کنه.

ای کاش می شد جیغیل زنده بود. ای کاش می شد جیغیل رو از قبر صورتی اش بیرون می کشیدم و با وردی که از جادوگر قصه های کودکی ام یاد گرفته بودم اون رو دوباره زنده می کردم. ای کاش می شد زمان به عقب برگرده و لحظات شیرین زندگی من دوباره تکرار شه، ای کاش می شد همه ی این ها یک خواب وحشتناک باشه و من یک دفعه چشم هامو باز کنم و ببینم جیغیل هنوز زنده است.

اما همه ی این ای کاش می شد ها زمانی اتفاق می افته که کودک درونت زنده باشه اما حالا که من با بی رحمی تفنگم رو جلوش گرفتم و با بی اعتنایی به اشک ها و التماس هایش اون رو کشتم...

- وای خدا چه نوشته رمانتیتی تو واقعاً این طوری فرک می کنی؟

- تو، تو زنده ای؟ مگه من نکشتمت؟

- نچ.

- یعنی چی که نچ من اسلحمو جلوت گرفتم و یهو بنگ. وا وا وایسا ببینم نه نکنه تو روح باشی؟ وای روح ح ح ح...

- من اصلن شم روح نیستم تو فرک کردی. جلیقه ضد گلوده رو برای چی کفش کردند؟ هان!؟

- پس اون همه خون چی؟

- شربت آبلالو.

- صدایش آرامش خاصی داشت که اعصاب شنونده را خرد می کرد و من هم که از یک الف بچه رو دست خورده بودم از شدت عصبانیت فریاد زدم (این دفعه دیگه می کشمت) و خیز برداشتم تا او را بگیرم که از جا پرید و شروع کرد به دویدن و با این حرکت به دنبال او دویدم. مسافت طولانی را دویدم. لباسم از عرق خیس خیس شده بود اما با خنده های او بیشتر حرصم می گرفت و تندتر می دویدم همینطور من بدو اون بدو بود که هیبت از من خواست تا کوتاه بیایم و من هم که نمی خواستم وضع بدتر از این که هست شود، ایستادم اما جیغیل همینطور که داشت می دوید پشت سرش را هم نگاه می کرد تا این که یک دفعه به دیوارخانه ای برخورد کرد و مثل شخصیت های کارتونی به دیوار چسبید و حالا در بیمارستانی بستری است.

سونا نجفیار ۱۳ ساله. مدرسه مریم ساوجی

عضو انجمن شاعران و نویسندگان

کانون شهید فهمیده منطقه ۱۳ تهران