سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

جوجه طلا و آرزوی پرواز


جوجه طلا و آرزوی پرواز

یکی بود یکی نبود. فصل زیبای بهار بود. جوجه طلای کوچولو مثل هر روز داشت توی مزرعه روی چمن ها راه می رفت، با پروانه های قشنگ بازی می کرد، گل های رنگارنگ رو بو می کرد و از زیبایی های …

یکی بود یکی نبود. فصل زیبای بهار بود. جوجه طلای کوچولو مثل هر روز داشت توی مزرعه روی چمن ها راه می رفت، با پروانه های قشنگ بازی می کرد، گل های رنگارنگ رو بو می کرد و از زیبایی های طبیعت لذت می برد. اون روز یک پرنده تازه وارد هم نظر جوجه کوچولو رو به خودش جلب کرده بود. این پرنده خوش رنگ مدام از درختی به درخت دیگه می پرید و با نوک بلند و محکمش به تنه درخت ها نوک می زد. جوجه کوچولو یک دفعه ای دلش خواست که مثل اون باشه و بتونه پرواز کنه.

مامان مرغه که جوجه طلایی و کوچولوش رو توی فکر دید، علتش رو ازش پرسید و جوجه کوچولو با ناراحتی گفت: من دلم می خواد پرواز کنم و مثل اون پرنده تازه وارد، از این درخت به اون درخت بپرم!

مامان مرغه لبخندی زد و جوجه کوچولو رو بوسید. اون وقت براش قصه کلاغی رو گفت که دلش می خواست مثل کبک ها راه بره ولی در نهایت راه رفتن خودش رو هم فراموش کرده بود.

جوجه طلایی از شنیدن این قصه خنده اش گرفت و از این که دلش می خواست مثل یک پرنده دیگه باشه کمی خجالت کشید.

جوجه طلایی تازه یاد گرفته بود که باید سعی کنه کارهای خوب دیگرون رو یاد بگیره ولی هیچ وقت نباید بخواد که به طور کامل مثل یکی دیگه باشه. اون فهمیده بود که خدای بزرگ هر موجودی رو یک جور آفریده و هر کسی برای خودش زیبایی ها و استعدادهایی داره. از اون روز به بعد جوجه قشنگ و مهربون ما به جوجه بودن خودش بیشتر افتخار می کرد و منتظر بود که زودتر بزرگ بشه و مثل مامانش یک مرغ عاقل و دانا بشه.