چهارشنبه, ۲۷ تیر, ۱۴۰۳ / 17 July, 2024
مجله ویستا

آن جانماز کوچک


آن جانماز کوچک

داشتم می گذشتم. یک دفعه چشمم افتاد به تکه پارچه سفیدی که بر زمین افتاده بود.
جلوتر رفتم و آن پارچه را برداشتم. وقتی بازش کردم دیدم، یک جانماز کوچک است. خوب که دقت کردم تصویر گنبد …

داشتم می گذشتم. یک دفعه چشمم افتاد به تکه پارچه سفیدی که بر زمین افتاده بود.

جلوتر رفتم و آن پارچه را برداشتم. وقتی بازش کردم دیدم، یک جانماز کوچک است. خوب که دقت کردم تصویر گنبد و بارگاه اما هشتم را توی جانماز شناختم. بالای گنبد نوشته شده بود: «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا»

با دیدن جانماز یک دفعه دلم پرزد به سوی مشهد. پیش خودم گفتم: «یعنی می شود یک روز از همین روزها میهمان آقا بشوم؟» بعد که به یاد گرفتاری هایم افتادم فکر زیارت را از سرم بیرون آوردم.

من آن جانماز کوچک را به منزل آوردم و با احترام شستشو دادم و پیش روی آفتاب گذاشتم.

چند وقت بعد توی مسجد بعد از نماز یکی از دوستانم مرا دید و گفت: «می آیی مشهد؟» با تعجب پرسیدم: «مشهد؟ کی؟ چطوری؟» گفت: «همین امروز با قطار!»

با تعجب بیشتر گفتم: «مگر می شود؟» دوستم گفت: «برو بعد از یک ساعت به من زنگ بزن چون یکی از بچه های مسجد نمی تواند برای اردو بیاید...»

به منزل آمدم و با محل کار تماس گرفتم. جالب این که تمام مسئولینم هم موافقت کردند و من با خوشحالی آماده حرکت شدم.

یک روز که برای زیارت به حرم رفته بودم، دستم را به جیبم بردم. یک دفعه دیدم دستم به دستمالی خورد. آن را بیرون آوردم دیدم همان جانماز کوچک است که شسته بودمش. با در و دیوار حرم متبرکش کردم.

وقتی برگشتیم. یکی از همسایه های محل مرا دید و به طرفم آمد. بعد از احوال پرسی وقتی فهمید از مشهد می آیم با من روبوسی کرد و به شوخی گفت: «سوغات ما چی می شه؟»

من که دیدم دم دست هدیه ای ندارم دست در جیبم کردم و آن جانماز کوچک را درآوردم و به همسایه مان تقدیم کردم.

محمدعزیزی «نسیم»