چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
گنگسترِ آمریکایی مردی که می خواست سُلطان باشد
در «ژنرال» [۱۹۹۸]، بهترینِ فیلمِ «جان بورمن»، صحنهای هست که «بازرس نِد کنی» [جان وویت]، بالأخره، «مارتین کاهیل» [برندان گلیسن] را به بادِ مُشت و لگد میگیرد و «ژنرال» که بیماریِ قندِ خون ضعیفش کرده است میگوید خواهش میکنم کتکم نزن و بعد از اینکه «بازرس کنی» دست از کتکزدن برمیدارد و آرام میشود، «مارتین»، «ژنرالِ» خلافکارهایِ ایرلند، میگوید «مُشکلِ تو این است که دوست نداری این کارها را بکنی و مایه عذابِ وجدانت شدهاند. من مثل تو نیستم؛ هیچچی ناراحتم نمیکند. اجازه بده چیزی بهت بگویم، تو هم داری مثلِ من میشوی؛ به حریمِ خانهام تجاوز میکنی، زور میگویی، اذیتم میکنی.
همانقدر که من سقوط کردهام، تو هم سقوط کردهای.» و «بازرس کنی» با خستگی جواب میدهد «آره، حرفت درست است؛ تو من را هم با خودت پایین کشیدهای.
من هم دارم در لجن غوطه میخورم.» [فیلمنامه «ژنرال» را «رحیم قاسمیان» بهفارسی ترجمه کرده و ناشرش «نشرِ ساقی»ست.] و بهترین فیلمهایِ «گنگستری»، بهترین فیلمهایِ «دُزد و پُلیس»، معمولاً، آنهایی هستند که آدمهایِ خوب و بدشان، دزد و پُلیسهایشان، به یک اندازه سقوط میکنند و در «لجن» غوطه میخورند.
«گنگسترِ آمریکایی» هم یک همچو فیلمیست و «ریدلی اسکات»، این بریتانیاییترین کارگردانِ هالیوود، حکایتِ نهچندانِ غریبِ این سقوط را بهشیوهای دیدنی در فیلمش نشان داده است. خُب، البته، در همین ابتدایِ کار، در ابتدایِ یادداشتی که قرار است به تازهترین فیلمِ کارگردانِ کُهنهکار بپردازد، میشود این سئوال را پُرسید که «گنگسترِ آمریکایی»، در کارنامه «اسکات» چهجور فیلمیست و برایِ کارگردانی که در کارنامهاش «بیگانه» و «بلید رانر» و «گلادیاتور» و، البته، «یک سالِ خوب» را دارد، اساساً، یک چُنین فیلمی، کارِ مُهمّی محسوب میشود یا نه.
«گنگسترِ آمریکایی» را اگر کارگردانِ دیگری [مثلاً فکر کنیم «آنتوان فوکوآ» که پیشتر کارگردانی را به او سپرده بودند] میساخت و نتیجه همین فیلمی بود که دیدهایم، بیشک، ستاره درخشانِ کارنامهاش بود و بر تارکِ آثارش میدرخشید؛ امّا برایِ «اسکات»ی که فیلمهایِ درخشانِ دیگری دارد، «گنگسترِ آمریکایی»، بیش از هر چیز، فیلمیست «دیدنی» و بعد از این است که میشود دربارهاش حرف زد و به نُکتههایِ فیلم رسید.
فیلمهایِ «ریدلی اسکات»، حتّا آن فیلمهایی که کمتر در یادها ماندهاند، همیشه، فیلمهایِ درست و بهقاعدهای بودند. در حرفهایبودنِ «اسکات» هم شکی نیست؛ کافیست نگاهیِ به کارنامه بهنسبت طولانی و البته پُربارش بیندازیم که پُر است از فیلمهایی که هریک به «نوع»ی از سینما تعلّق دارند و با دیدنِ نامِ همین فیلمهاست که شُماری از خوشترین خاطرهها در ذهنمان جان میگیرند. و نُکته، دقیقاً، همین است.
فیلمهایِ «اسکات»، عملاً، شُهرتی بیش از خودِ او دارند و با دیدنِ نامِ فیلمهاست که دستهای میفهمند کارگردانِ شُماری از آن فیلمهایِ دیدنی، این بریتانیاییِ سپیدمویِ مُقیمِ هالیوود است. [همین قضیه را میشود درباره «تونی اسکات»، برادرِ کوچکترش هم گفت.]
امّا، همه اینها را، فعلاً، باید کنار بگذاریم و برسیم به «گنگسترِ آمریکایی» که تازهترین فیلمِ «ریدلی اسکات» است...
مقالهای که «مارک جیکابسن» در «نیویورک مگزین» نوشت، حکایتِ واقعیِ زندگی مردی بود که ناگهان در نیویورک به سُلطانِ خلافکاران بدل شُد و رویِ تختی نشست که پیش از او خلافکارانی بزرگ بر آن تکیه کرده بودند. اینطور که میگویند، در سالهایِ پایانیِ دهه ۱۹۶۰ و سالهایِ ابتداییِ دهه ۱۹۷۰، نیویورک به دو بخش تقسیم شده بود؛ رویِ زمین در اختیارِ «افبیآی» و پُلیسِ نیویورک بود و، ظاهراً، همهچیز عادّی بهنظر میرسید.
امّا در آن سالها، نبضِ تپنده نیویورک و اقتصادِ واقعیاش، به زیرِ زمین مُنتقل شده بود. در روزهایی که «سفید»ها، زندگی را به کامِ «سیاه»ها تلخ کرده بودند، یک «سیاه»، رسماً، بر تختِ «پدرخواندگیِ» نیویورک نشسته بود و هولناکترین (و ظاهراً مرغوبترین) موّادِ مُخدّر را، به ارزانترین قیمت، در مُهمترین شهرِ آمریکا پخش میکرد و کسی نمیدانست این «هروئین»هایی که شُماری از آمریکاییها را از پای درمیآورد، از کدام مرز وارد میشود و پُشتِ این تجارتِ عظیم و مرگبار، کدام «سفیدِ» گردنکُلفت و توانمندی ایستاده است.
مسأله، دقیقاً، همین بود؛ کسی خیال نمیکرد که «سیاه» در تجارتِ این مُخدّرِ سفید و مرگبار، گویِ سبقت را از «سفید»ها رُبوده باشد. امّا «فرانک لوکاس» چُنین کرده بود. بعد از مرگِ «بامبی جانسن»، این «فرانک لوکاس» بود که به جانشینیاش رسید و آنقدر زیرک و تیزهوش بود که بهسرعت از دیگران جلو بزند و دُنیایِ زیرزمینیِ نیویورک را زیرِ سُلطه خود بگیرد.
مقاله «مارک جیکابسن» بهمذاقِ مُدیرانِ چند کُمپانیِ سینمایی خوش آمد و در این بین، مُدیرانِ «یونیورسال»، زودتر از دیگران، بهصرافتِ ساختِ فیلمی براساسِ زندگیِ این «اعجوبه خلافکار» شدند. هفتسال پیش، مُذاکره با فیلمنامهنویسها شروع شد و قُرعه فال، بهنامِ «استیون زیلیان» افتاد. نُخستین انتخابِ رسمیِ «یونیورسال» برایِ کارگردانیِ فیلم، «آنتوان فوکوآ» بود که پیشتر «روزِ امتحان» [۲۰۰۱] را با بازیِ «دنزل واشینگتن» ساخته بود.
انتخابِ اوّلِ «فوکوآ» برایِ نقشِ «فرانک لوکاس»، «واشینگتن» بود؛ هیچکس بهتر از او نمیتوانست نقشِ این «پدرخوانده سیاه» را بازی کند. و برایِ نقشِ «ریچی رابرتز» هم «بنیسیو دلتورو» را انتخاب کرد. امّا «یونیورسال» بهدلایلی، پروژه را از «فوکوآ» پس گرفت و چندسالی ساختِ فیلم را به تأخیر انداخت، تا اینکه «ریدلی اسکات» کارگردانیِ پروژه را پذیرفت و این شروعِ فیلمِ «گنگسترِ آمریکایی» بود...
«فیلمهایِ گنگستری» را، معمولاً، میشود «حدس» زد. آن «تقابل»ی که پایه اساسیِ «نوع» [ژانر] در سینماست، درست مثلِ فیلمهایِ «وسترن»، در فیلمهایِ «گنستری» هم قابلِ تشخیص است. سویههایِ «مُثبت» و «منفی»، یا «خیر» و «شرِّ» ماجرا، معمولاً، برایِ هر تماشاگری روشن هستند و، البته، در فیلمهایِ گنگستریِ قدیم، این سویهها، بیشتر به چشم میآیند.
امّا مثلِ هر «نوعِ» دیگری، فیلمهایِ گنگستری هم دستخوشِ تغییر شدهاند و یکی از این تغییرها این است که فاصله «خیر» و «شر»، مُدام کمتر و کمرنگتر شدهاند. آدمهایِ خوب، شخصیتهایِ محبوبِ فیلم، آدمهایِ «کامل»ی نیستند و «نقص»هایشان، بهروشنی، دیده میشود.
و درمُقابل، آدمهایِ بد، شخصیتهایِ شرور و مغضوبِ فیلم، آدمهایِ «کاملاً» بدی نیستند و «خوبیها» و «حُسنها»یشان را میشود دید. در «گنگسترِ آمریکایی» هم مثلِ همه فیلمهایِ گنگستریِ جدید، با این قضیه کمرنگشدنِ فاصله «خیر» و «شر» طرف هستیم.
[همه اینچیزها را فیلمنامهنویسهایِ هالیوود، شاید، مدیونِ «جوزف کمبلِ» اسطورهشناس هستند که بارها توضیح داده بود که حتّی در دنیایِ اُسطورهها و حکایتهایِ قدیمی، آنچه شخصیتهارا باورپذیر میکند، «نُقصانِ» آنهاست، نه «کمال»شان.] اینجا «ریچی رابرتز» [راسل کرو] «آدم خوبه» داستان است؛ مردی که میخواهد (و مأموریت دارد) با سردرآوردن از اسرارِ دُنیایِ زیرزمینیِ نیویورک و دستگیرکردنِ مردی که این شهر را به «لجن» کشیده است، نجاتدهنده واقعی شهر و مردم باشد.
امّا مسأله این است که «ریچی رابرتز»، در همهچیز، حتّی در زندگیِ خصوصیاش، به «منفعت» و «سودِ» خود فکر میکند؛ به چیزهایی که پس از آن نصیبش میشوند. نُقطه مُقابلِ او، «فرانک لوکاس» [دنزل واشینگتن] است، «آدم بده» داستان؛ مردی که همه خطرها را میپذیرد و پا در وادیِ خطرناکی میگذارد که، قاعدتاً، نباید عاقبتِ خوشی داشته باشد.
او همان آدمیست که این شهر را به «لجن» کشیده و، ظاهراً، باید «بیاحساسترین» و «سودجوترین» آدمِ رویِ زمین باشد. در سودجوییِ «فرانک لوکاس»، البته، جایِ تردیدی نیست؛ امّا بیاحساسبودنش را میشود کاملاً رد کرد. درست است که بهروالِ چُنین داستانهایی، کفه سنگین بهسویِ «آدم خوبه» است، امّا در این موردِ بخصوص، «آدم بده» داستان، آدمِ بهتر و معقولتریست.
«ریچی رابرتز»، در همنشینی با خانواده و رسیدگی به امورِ شخصی بد عمل میکند و بیوفایی را به وفاداری ترجیح میدهد و این «فرانک لوکاسِ» خلافکار است که هم به خانوادهاش وفادار است، هم بهترین زندگی را برایِ مادر و باقیِ اعضایِ خانواده تأمین میکند.
[«راسل کرو»، در مُصاحبهای، بهشوخی گفته بود که اگر «فرانک لوکاس» بهجایِ خلافکاری، درس میخواند و راهیِ دانشگاه میشد، قطعاً به یکی از مشهورترین استادانِ آمریکایی بدل میشد و یکی از دانشگاههایِ آن کشور را بهنامش میکردند!]
با اینهمه، مُهمترین چیزی که میشود در این تقابل دید، همانچیزیست که در ابتدایِ این یادداشت، بهنقلِ از فیلمِ «ژنرال» آمد؛ اینکه در چُنین فیلمهایی، آدمهایِ خوب و بد، چه دزد و چه پُلیس، به یک اندازه سقوط میکنند و در «لجن» غوطه میخورند...
امّا مُهمتر از همه اینچیزها، میشود سئوال کرد که «گنگسترِ آمریکایی» چرا ساخته شده است. شُماری از مشهورترین و دیدنیترین فیلمهایِ تاریخِ سینما، فیلمهایی هستند که به زندگیِ گنگسترها و خلافکارها میپردازند و تفاوتی نمیکند اگر «پدرخوانده»هایِ «فرانسیس فورد کاپولا» را مثال بزنیم که هنوز «محبوبترین» فیلمهایِ گنگستری هستند، یا از «رُفقایِ خوب»، یکی از چند شاهکارِ «مارتین اسکورسیزی» نام ببریم که، بهقولی، هم دنیایِ گنگسترها را ستایش میکند، هم دست به هجوِ آن میزند.
بیشترِ این فیلمها، فیلمِ «سفید»ها هستند؛ ایتالیاییهایی که، ظاهراً، خاکِ کشورشان را ترک کردهاند و راهیِ ایالاتِ مُتّحدِ آمریکا شدهاند تا زندگیِ تازهای را بسازند. با اینهمه، پُلهایِ پُشتِسر، هیچوقت، خراب نشدهاند. مُناسبات، برقرار است و آمریکا، برایِ «مافیا»یِ ایتالیا، جایِ مُناسبیست.
امّا، «گنگسترِ آمریکایی»، فیلمِ «سفید»ها نیست؛ حکایتِ سلطنتِ یک «سیاه» است بر سفیدهایی که دل در گروِ آن مُخدّرِ همرنگِ پوستشان دارند و خود را به آب و آتش میزنند تا از زندگی دل بکنند و پا به وادیِ رؤیا بگذارند. «گنگسترِ آمریکایی» اگر حُسنی دارد [که کم نیستند]، شاید بیش از همه به این برگردد که بیاعتنا به همهچیز، زندگی و زمانه یک «سیاه» را به تصویر کشیده است.
ماجرا، اصلاً، رنگوبویِ نژادپرستانه، یا تحقیرآمیز ندارد و، اتّفاقاً، کاملاً امروزیست. سالهایِ سال، بههرحال، ماجرایِ «فرانک لوکاس» در دسترس نبود و بخشی از تاریخِ نهچندان دورِ آمریکا [سیوچندسال پیش]، عملاً بهدستِ فراموشی سپرده شده بود.
امّا بهنظر میرسد که روزگارِ سیاهانِ آمریکا، دوباره شروع شده است و همانطور که «دنزل واشینگتن» در مُصاحبهای گفته بود، هیچ بعید نیست که رئیسجمهورِ بعدیِ آمریکا یک سیاهپوست باشد و شاید اقبالِ سینماگرانِ آمریکایی به چُنین داستانهایی، بیش از همه، ریشه در همین ماجرا داشته باشد. «ویم وندرسِ» آلمانی زمانی گفته بود که ذهنِ مردمِ جهان سالهاست که به مستعمره هالیوود بدل شده است...
«گنگسترِ آمریکایی» فیلمِ خوبیست، دیدنیتر و جذّابتر از بعضی فیلمهاست که همزمان ساخته شدند و رویِ پرده سینماهایِ آمریکا رفتند و نقدهایِ مُثبتی نصیبشان شد؛ امّا بهترین کارِ «ریدلی اسکات» نیست. برایِ همین است که میشود به دو فیلمِ دیگرِ «اسکات» فکر کرد که در راه هستند؛ به «یک مُشت دروغ»ی که، ظاهراً، یک فیلمِ سیاسیست و «ناتینگهام»ی که خاطره خوش «رابین هود» را برایِ هر تماشاگری به ارمغان میآورد. کافی نیست؟
عُنوانِ این یادداشت، نامِ فیلمیست از برادرانِ کوئن
مُحسن آزرم
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست