چهارشنبه, ۲ خرداد, ۱۴۰۳ / 22 May, 2024
مجله ویستا

فردای تو آفتابی است


فردای تو آفتابی است

در سایه کدام آفتاب به تماشای فردا ایستاده‌ای؟ فردایی که شاید در سایه‌گونی یا پشت دیواری یا در ارتفاع درختی کمین کرده باشد.
بازی کودکانه‌ات با کدام گردباد ناتمام ماند که چون …

در سایه کدام آفتاب به تماشای فردا ایستاده‌ای؟ فردایی که شاید در سایه‌گونی یا پشت دیواری یا در ارتفاع درختی کمین کرده باشد.

بازی کودکانه‌ات با کدام گردباد ناتمام ماند که چون کاغذ بادی می‌چرخی و دور می‌شوی. پا در کفش کدام بزرگ تاریخ کرده‌ای که این‌گونه هراس در جانت بیتوته کرده و از چشمانت هروله می‌کند.

این چشم‌های پرپر را به باد بسپار. شاید زمین‌های پایین‌دست بارور شد و عطر نگاهت جهان را به جوانی دعوت کرد.

می‌دانم، می‌دانم حرف‌های نگفته‌ات بغضی گلوگیر شده ‌است. سکوتت ریشه در فریادهایی آتشین دارد. تیر نگاهت گاهی به سنگ می‌خورد. اما من به صدای تو ایمان دارم و دست‌هایت را به خاطر سپرده‌ام.

من مومن دست‌های معصوم توام که خاک سرد را در مشت می‌فشارد و می‌دانم که هنوز فراموش نکرده‌ای روزی را که از آسمان باران خاک شدت گرفت و مادرت در حالی که دستی به گهواره داشت و دستی بر آسمان، تنهایی‌ات را زمزمه کرد و رفت.

این همان خاکی است که روزی مزرعه گیسوان نارس خواهرت شد و امروز در مشت‌های تو جمع می‌شود تا کلوخی گرد و شاید نعره سنگی که به سوی درشت‌گویان روانه شود.

عزیز من دست‌هایت را به من بسپار، دلت را به خداوند و بگذار لب‌هایت دعاگوی کسی باشد که پریشانی‌ات را به مویه می‌نشیند و برای لبخند تو صلوات نذر می‌کند.

هرچند تمام روزهای تو شب است ولی تو سیاه نپوشیده‌ای هنوز نام گل‌ها را از بر می‌کنی و با لباسی از جنس رنگین‌کمان تابستان تابستان حرارت و حلاوت داری.

سرت را بالا بگیر، لب‌هایت را که خلاصه بهشت است بگشا، دستت را به من بسپار و دلت را به خدا.

فردایت حتما آفتابی‌است.