چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
فرصت رنگ
نه بر صحرا نظر دارم، نه در گلزار میگردم
بهار فرصت رنگم، به گرد یار میگردم
قضا چون مردمک جمعیّت حالم نمیخواهد
تحیّر مرکزی دارم که با پرگار میگردم
حیا کو تا زند آبی غبار هرزهتازم را؟
که من گِردِ هوس میگردم و بسیار میگردم
به عجز خامه میفرسایدم مشق سیهکاری
که در هر لغزش پا اندکی هموار میگردم
نَی بیبرگ من هنگامة چندین نوا دارد
ز بیبالوپری سر تا قدم منقار میگردم
ز اشکافشانی شمعم وفا بر خویش میلرزد
که میداند ز شغل سبحه بیزنّار میگردم
تعلّق از غبار جسم بیرونم نمیخواهد
به رنگ سایه آخر محوِ این دیوار میگردم
تو حرفی نذر لب کن تا دلی خالی کنم من هم
که بر خود همچو کوه از بیصدایی بار میگردم
هوس صبری ندارد، ورنه از سیر گل و گلشن
کشم گر پا به دامن، یک گُل بیخار میگردم
نفس را از طواف دل چه مقدار است برگشتن؟
اگر برگردم از کویت، همین مقدار میگردم
ز خواب ناز هستی غافلم، لیک اینقدر دانم
که هر کس میبرد نام تو، من بیدار میگردم
کجا دیدم، ندانم آن کف پای حنایی را
که من عمری است گرد عالم بیکار میگردم
گر از صهبا نیاید چارة مخموریام، بیدل!
قدح از خویش خالی میکنم، سرشار میگردم
هیچ نمیتوان منکر تأثیر معجزهآسای موسیقی بر مقبولیت شعرها شد. همانگونه که وزن شعر، کلمات را برجسته میسازد، اجرای موسیقی این برجستگی را مضاعف میکند. و این زیباییها وقتی بیشتر میشود که خوانندة آهنگ، همراه با غزل اصلی، بیتهایی مناسب با آن نیز میخواند، به صورت شاهد. و باز وقتی زیبایی به اوج میرسد که خوانندة غزل، استاد محمدحسین سرآهنگ بیدلخوان بزرگ باشد.
و من باید اعتراف کنم که بخش مهمی از توجه و دلبستگیام به این غزل را مرهون اجرای بسیار زیبای آن، توسط استاد مرحوم هستم، و بیتهایی که به عنوان شاهد نقل میشود نیز گاه همانهایی است که او در میان غزل خوانده است.
نه بر صحرا نظر دارم، نه در گلزار میگردم
بهار فرصت رنگم، به گرد یار میگردم
استاد سرآهنگ، مطلع را به صورت «نه با صحرا سری دارم، نه در گلزار میگردم» میخواند و او بدون تردید، به نسخة دیگری از غزلیات بیدل جز آنچه ما داریم، دسترسی داشته است. در بسیار جایها، نقل استاد بر ضبط دیوان موجود ارجحیت دارد. در این بیت، هرچند این ارجحیت قطعی نیست، حداقل میتواند ما را به تأمل وادارد و به مراجعه به دیگر نسخ دیوان بیدل ـ که البته از دسترس من بدور است ـ محتاج سازد.
باری، مصراع دوم این بیت، شاهکاری است از نظر ایجاز و استحکام. شاعر میگوید «من همانند بهار ـ که زمان کوتاهی برای رنگینی در اختیار دارد ـ در تنگنای فرصت هستم. حالا در این زمان کوتاه چه باید کرد؟ باید به گرد یار گشت.» نکتة مهم در این مصراع، رعایت رابطه میان «رنگ» و «گردیدن» است. «گردیدن رنگ» به معنی «تغییر حال» و «از رنگ و رونق افتادن» در شعر بیدل بسیار رایج است. اینجا او این تعبیر آشنا را به کمک میگیرد و میگوید حالا که قرار است همچون رنگ بهار، دچار گردش شوم، چه بهتر از این که این گردیدن، بر گرد یار باشد.
برای این که وجود این رابطه میان «رنگ» و «گردیدن» حمل بر اتفاق نشود و دانسته شود که بیدل تعمدی در کار داشته است، بد نیست چند بیت دیگر از او را هم نقل کنیم که در بعضی از آنها، این رابطه صراحت دارد.
نه انجم دانم و نی سیر گردون، لیک میدانم
جهان رنگ است و یکسر گرد گرداننده میگردد (ص ۴۲۵)
گر وارسی به نشئة اقبال بیخودی
رنگ به گردش آمده پیمانة جم است (ص ۲۵۳)
گردش رنگی و چشمکهای اشکی داشتم
این زمان آن چرخ و آن اختر نمیدانم چه شد (ص ۴۹۹)
ایجازی که به واسطة ترکیب «بهار فرصت رنگ» پدید آمده است، بسیار جالب است. شاعر به واقع یک جمله را در این ترکیب خلاصه کردهاست. مصراع دوم به گونهای است که برگردانکردنش به نثر، چندین برابر این تعداد کلمات را میطلبد; و این است خاصیت ایجاز.
و در کنار اینها، نباید واجآرایی در بیت را با تکرار صداهای «گ» (۴ بار) و «ر» (۱۳ بار) از یاد برد.
قضا چون مردمک جمعیّت حالم نمیخواهد
تحیّر مرکزی دارم که با پرگار میگردم
شاعر در اینجا مردمک چشم را به مرکز دایره تشبیه میکند. مرکز دایره، همواره ثابت است و محیط است که بر گردش کشیده میشود. ولی اینبار، گویا به خواست قضا، این مرکز از آرامش (جمعیت) محروم است. دیده باشید تکان و اضطراب دایمی مردمک را.
به واقع مردمک علاوه بر مرکز بودن دلیل دیگری هم برای آرامش و سکون داشت و آن، محو حیرت بودن آن است. میدانیم که مردمک دریچة دیدار است و دیدار معشوق (حیرت) هم محوشدن و ساکنماندن را طلب میکند.
ولی این دو دلیل عمده، نتوانستهاند بر قضا چیره شوند و آرامشی برای شاعر پدید آورند. او مثل مردمک است، شایستة سکون، ولی در اضطراب.
بیدل در جاهایی دیگر نیز این مضمون را آوردهاست که در این جهان، حتی در حالت حیرت (تحیّر) نیز نمیتوان انتظار آرامش داشت.
حیرتیم، اما به وحشتها هماغوشیم ما
همچو شبنم با نسیم صبح همدوشیم ما (ص ۶۳)
در این وادی به حیرت هم میسّر نیست آسودن
همه گر خانة آیینه گردی، حکمِ زین باشد (ص ۵۱۴)
حیا کو تا زند آبی غبار هرزهتازم را
که من گِردِ هوس میگردم و بسیار میگردم
حیا از لحاظ معنایی، حوزهای وسیعتر از یک خجالت یا شرم حضور از آن نوع که اینک رایج است را در خود میگیرد و حتی گاه نزدیک میشود به «تقوا»، «ادب» و «فروتنی». با این ملاحظه، «هوس»، «خودبینی» و «تکبر» صفاتی متضاد با «حیا» هستند.
اندیشة خودبینی از وضع ادب دور است
آیینه نمیباشد آنجا که حیا باشد (ص ۳۹۰)
حیا را کردهام قفل در دکّان رسوایی
به رنگ غنچه پنهان است جیب پاره در چنگم (ص ۸۳۸)
از سوی دیگر، حیا توأم است با عرقی که از جبین جاری میشود. به همین دلیل، در شعر بیدل «حیا» و «آب» با هم رابطهای نزدیک دارند. اینجا نیز شاعر به همین مناسبت، برای فرونشاندن غباری که از روی هوس هرزهتازی میکند، آرزوی حیا دارد. دیدهاید که زمینهای خاکآلود را برای نشستن خاک آن، آبپاشی میکنند؟ بیدل در جاهایی دیگر هم برای پیشگیری از بیدردی و هرزهدوی دست به دامن حیا میشود. این دو بیت را ببینید که در اولی، «بیدردی» آمدهاست و در دومی، «هرزهدوی» و این مفاهیم بسیار نزدیک است با «هرزهتازی» بیت مقصد ما.
شرم بیدردی عرق میخواهد، ای بیدل! مباد
بینمیها دیده را محتاج پیشانی کند (ص ۶۴۳)
وضع نامنفعلی سخت خجالت دارد
کاش از هرزهدویها عرق ایجاد کنید (ص ۴۵۲)
و در کنار این بیتهای شاهد، نمیتوانم از این بیت که استاد سرآهنگ میخواند نیز بگذرم که پلی است میان بیتهای اول و سوم غزل مورد بحث. این بیت، مطلع غزلی است با قافیهای یکسان و ردیفی نزدیک و حال و هوا و مضامینی مشابه با غزل مقصد ما، به گونهای که با شرح این غزل، گویا آن را هم شرح کردهایم.
به سودای هوس عمری در این بازار گردیدم
کنون گرد سرم گردان که من بسیار گردیدم (ص ۸۵۶)
به عجز خامه میفرسایدم مشق سیهکاری
که در هر لغزش پا اندکی هموار میگردم
ایهامهای این بیت، بسیار زیبا و استادانه است. میدانیم که قلم بر کاغذ میلغزد و خطوطی سیاه میکشد. البته قلمهای نی قدیمی، در این حرکت ساییده و فرسوده هم میشدهاند.
از سویی دیگر، «سیهکاری» و «لغزش پا» هر دو ایهام دارند و علاوه بر ربطی که به قلم مییابند، «ضعف» و «لغزش» آدمی را هم به یاد میآورند و رابطهای مییابند با «عجز» مصراع اول.
فقط ابهامی که در اینجا به نظر میآید، در کلمة «هموار» است که به درستی روشن نیست معنی مثبت دارد یا منفی; یعنی این همواری صفتی نیکو است یا ناپسند. میتوان چنین برداشت کرد که «این سیهکاریها و لغزشها، مرا هموار میکند و از غرور میاندازد.» و یا «من براثر این لغزشها فرسوده و ضایع میشوم.»
نَی بیبرگ من هنگامة چندین نوا دارد
ز بیبالوپری سر تا قدم منقار میگردم
اینجا هم «برگ» و «نوا» هر دو ایهام دارند. «بیبرگ» یعنی «کمبضاعت» و «ناتوان»، چنان که سنایی هم گفته است «برگ بیبرگی نداری، لاف درویشی مزن» و صائب میگوید «مشو از صحبت بیبرگ و نوایان غافل / که شب قدر نهان در رمضان میباشد». از سوی دیگر، باید عنایت داشت که وقتی نی را برای ساختن ساز از زمین میبرند، برگهایش را میتراشند و آنگاه است که قابلیت نواختهشدن پیدا میکند.
پس نی وقتی صدا (نوا) دارد که بیبرگ باشد.
اگر به معنای مجازی برداشت کنیم، عزّت و اعتبار، در درویشی است و توانایی در ناتوانی. مصراع دوم، این برداشت مجازی را تقویت میکند. من از بیبال و پری (ناتوانی) سر تا قدم منقار میشوم. یعنی هرچه از توان ظاهریام بکاهند، بر توان باطنیام میافزایم. بیدل در جاهایی دیگر هم از این نمادها استفاده کرده است. در این دو بیت، اولی همان حکایت «نی» و «برگ» را در خود دارد و دومی «بیدستگاهی» و «ناله» را.
مفلسان را مایة شهرت همان دست تهی است
تا به قید برگ بود، از نی نوایی برنخاست (ص ۲۸۶)
عالَم بیدستگاهی نالهسامان بوده است
هر که از پرواز ماند آرایش منقار کرد (ص ۵۳۳)
باری، در بیت مقصد، شباهت نی به منقار و برگهایش به بال و پر را نیز نباید از نظر دور داشت.
ز اشکافشانی شمعم وفا بر خویش میلرزد
که میداند ز شغل سبحه بیزنّار میگردم
این بیت هم به شکل غیرمنتظرهای از تناسبها بهرهمند است. رشتة میان شمع را میتوان زنّار تصوّر کرد و چون زنّار نشانة تسلیم و وفاست، میتوان گفت شمع، رشتة وفا بر میان دارد. ولی با سوختن خود ـ که توأم با اشکریزی است ـ این رشته را میسوزاند و از میان برمیدارد، همان گونه که سبحهداشتن (نشانة مسلمانی) به ترک زنّار (نشانة مسیحیت) منتهی میشود.
به واقع شاعر حتی اشکریختن و سوختن در فراق را نیز مغایر با وفا میداند و برآن است که با این کار، رشتة محبت از میان میرود. او در جایی دیگر هم شبیه این مضمون را آورده است. آنجا میگوید که من در حال سوختن هم عرق میکنم، چون نتوانستهام حقّ وفا را به جای آورم. (در این بیت، قطرات شمع به عرق تشبیه میشوند.)
چو شمع از گردنم حقّ وفا ساقط نمیگردد
در آتش هم عرق دارم، خجالتپرور عشقم (ص ۸۵۷)
تعلّق از غبار جسم بیرونم نمیخواهد
به رنگ سایه آخر محو این دیوار میگردم
تعلّق، وابستگی به دنیا است و التفات ویژه به جسم و لوازم آن. از این نظر، میتوان آن را ملازم گرد و غبار هم دانست که به هر حال، رنگی از مادیت دارد.
سایه هم پابند تعلّق است و وابسته است به دیوارِ خاکی. پس نمیتواند خود را از آن جدا کند و در نهایت محو دیوار میشود. (سایة دیوار بر روی زمین، اندک اندک کوتاه میشود تا بالاخره از میان میرود.)
پس میتوان گفت این تعلّق، بالاخره آدمی را به خاک مینشاند. البته خاک این بار در دیوار است، نه زمین.
بیدل در جاهایی دیگر نیز دیوار، زمین و دیگر چیزهای خاکآلود را نشانهای از تعلّق دانسته است و مانع بالندگی معنوی.
مشو مغرورِ تمکین در تعلّقزار جسمانی
که گَردی بیش نبْوَد هر که الفت با زمین دارد (ص ۴۴۸)
طراوت آرزو داری، ز قید جسم بیرون آ
که سرسبزی نبیند دانه تا زیر زمین باشد (ص ۵۱۴)
طلسم جسم گردد مانع پرواز روحانی
چو بوی گل که دیوار چمن گیرد عنانش را (ص ۴۳)
تو حرفی نذر لب کن تا دلی خالی کنم من هم
که بر خود همچو کوه از بیصدایی بار میگردم
این بیت، به گمان من شاهبیت غزل است و از آن بیتهایی که اگر بیدل فقط صد بیت از این دست داشته باشد (که دارد و بسی بیشتر دارد) درخور اعتباری در حدّ کنونیاش خواهد بود.
کوه، با همه سنگینی و شکوه خویش، خاموش است و بیصدا. ولی گویا این بیصدایی بر او بار شده است و منتظر است که کسی صدایی برآورد تا او هم به پژواک آن، به زبان آید و دلش را خالی کند. به تعبیر شاعر معاصر سهیل محمودی «کوه، جز لحظة پژواک صدا حرف نزد».
این که کوه بر خود بار شده است، تعبیر و دریافت بسیار زیبایی است. تعبیر «خالی کردن دل» برای بیان هرآنچه در دل داریم، هم مناسب کوه است (که دلی پر از سنگ دارد) و هم در میان انسانها رایج است. بسیار شنیدهایم که میگویند «این حرفها را که گفتم دلم خالی شد.»
«حرف نذر لب کردن» هم زیباست و تعبیر کنایی مناسبی است برای سخن گفتن. از سوی دیگر، میتواند حالت التماس و درخواست شنونده را بهتر القا کند.
و به راستی این بیت چقدر قابلیت استفاده در حالات و گفتوگوهای روزانة ما دارد. شاید برای شما بسیار روی دادهاست که عالمی حرف در سینه دارید و منتظرید که همدلی بیابید تا با یک لبگشودن او، این عالم حرف را بیرون بریزید. در چنین حالتی، این بیت بیدل زبان حال شماست.
هوس صبری ندارد، ورنه از سیر گل و گلشن
کشم گر پا به دامن، یک گُل بیخار میگردم
در اینجا، «سیر گل و گلشن» کاری از سر هوس و دنیاطلبی دانسته میشود. بیدل در مقابل این کار، مراقبت باطنی و پای به دامن کشیدن را توصیه میکند. در بیت زیر نیز «سیر سرو و سمن» کاری از روی هوس دانسته شده است.
ستم است اگر هوست کشد که به سیر سرو و سمن درآ
تو ز غنچه کم ندمیدهای، در دل گشا، به چمن درآ (ص ۸۴)
ملازمة «هوس» و «خار» در شعر بیدل سابقه دارد و بدون تردید، یکی از وجوه ارتباط آنها، این است که خار، بهزودی آتش میگیرد و البته شعلهاش عمر بسیار کوتاهی دارد. این شتاب و ناپایداری، همان چیزی است که در هوس هم دیده میشود.
بادة تحقیق را ظرف هوس تنگی کند
در بر آتش لباس خار و خس تنگی کند (ص ۴۲۰)
باری، در بیت مقصد، شاعر میگوید من قصد پای در دامنکشیدن و پرهیز از این گل و گلشن را دارم، ولی هوس مانع میشود.
هوس هرسو بساط ناز دیگر پهن میچیند
ندید این بیخبر مژگان به همآوردن ما را (ص ۱۱۹)
نفس را از طواف دل چه مقدار است برگشتن؟
اگر برگردم از کویت، همین مقدار میگردم
این هم از بهترین بیتهای غزل است. میگوید حضور ما در کوی تو، همانند حضور نفس است در دل. همان گونه که نفس طاقت دوری ندارد و با هر دم و باز دم، دوباره دل را طواف میکند، من نیز فقط اندکی میتوانم از کوی تو دور شوم و در نهایت، بر سر آن کوی برمیگردم.
بیدل در «میگردم» دومی، یک «بر» را حذف کردهاست، شاید به قرینة «برمیگردم» اول. یعنی به واقع چنین است: «اگر از کویت برگردم، همین مقدار برمیگردم». این حذف، کاری است هنرمندانه.
تعبیر «طواف» هم برای دل زیباست و یادآور این که دل را به کعبه تشبیه میکنند؛ و این تشبیه در شعر بیدل بسیار رخ دادهاست.
به ذوق دل، نفسی، طوفِ خویش کن بیدل
تو کعبه در بغلی، جابهجا چه میجویی؟ (ص ۱۱۳۳)
سنگ راه خود شمارد کعبه و بتخانه را
هر که چون بیدل طواف گوشة دلها کند (ص ۴۲۳)
طواف کعبه و دیر اینقدر کوشش نمیخواهد
به طوف خانة دل کوش اگر پیدا شود راهی (ص ۱۱۵۹)
ز خواب ناز هستی غافلم، لیک اینقدر دانم
که هر کس میبرد نام تو، من بیدار میگردم
عبارتهایی با ساختار «از ... غافلم» در شعر بیدل بسیار دیده میشود و با بیان امروز، میتوان آن را معادل «من از ... چندان سرد در نمیآورم» دانست. غالباً هم بعد از این «غافلم»ها، «اینقدر دانم»هایی در کار است. این به واقع یک غفلت آگاهانه و رندانه است، نوعی تجاهل عارف.
غافلم از حسنش، امّا اینقدر دانم که دوش
برقِ حیرتجلوهای دیدم که دیدن داغ شد (ص ۴۶۲)
به رنگ سایه از خود غافلم، لیک اینقدر دانم
که گر پنهان شوم نورم، وگر پیدا، همین رنگم (ص ۸۳۸)
شاعر هستی(یا غرق شدن در هستی) را نوعی خواب ناز دانسته است، خوابی که او را از معشوق غافل میکند. ولی این، خوابی توأم با بیداری است و غفلتی توأم با آگاهی. چنین است که تا نام معشوق را میبرند، بیدار میشود. بیدل در جایی در این اشتیاق چنان اغراق کردهاست که میگوید از شوق آن تماشا، در خواب عدم هم چشم بر هم نمیزنیم.
دیده در خواب عدم هم مژه بر هم نزند
گر بداند که تماشا چقدر مغتنم است (ص ۳۰۴)
کجا دیدم، ندانم آن کف پای حنایی را
که من عمری است گرد عالم بیکار میگردم
آن کس که باری دست و پای خویش را حنا کردهاست، حس میکند که این کار، چقدر دست و بالش را میبندد و از هر کاری میاندازدش. تعبیر «دست کسی را در حنا گذاشتن» از همینجا آمده است. ولی شاعر اغراق میکند و میگوید من با یک بار دیدن آن پای حناکرده (که آن هم نمیدانم در کجا بود) عمری است که گرد عالم بیکار میگردم.
اما برگردان دقیق «گرد عالم بیکار میگردم» چیست؟ یعنی «عالم بیکار است و من گرد او میگردم؟» این عالم بیکار یعنی عالم پوچ و بیحاصل و بیمصرف؟ یا شاید اشتباهی در ضبط مصراع رخ دادهاست و اصل آن، «گرد عالمی بیکار میگردم» بوده است، که در این صورت، «بیکار» قید میشود، یعنی «من در حالت بیکاری، گرد عالم میگردم». بعید نیست چنین هم باشد. به هر حال جای تحقیق در این بیت وجود دارد و البته برای این کار، نیازمند نسخههای دیگری از دیوان بیدل هستیم.
این هم بیتی دیگر با ملازمت «حنا» و «بیکاری» از همان غزلی که پیشتر یاد کردیم و آن را میتوان برادرِ این غزل دانست.
ندیدم جز ندامت ساز استغنای این محفل
کف دستی حنایی کردم و بیکار گردیدم (ص ۸۵۶)
گر از صهبا نیاید چارة مخموریام، بیدل!
قدح از خویش خالی میکنم، سرشار میگردم
اینجا هم شاعر به نوعی همان سخنی را تکرار میکند که در بیت «هوس صبری ندارد...» گفته بود و آن، علاقه به مراجعه به دل و مراقبت باطنی است.
بیدل به این مراقبه و مراجعه به دل، بسیار اشاره میکند و البته گویا این معنی، از آموزههای مکتب عرفان است، چنان که حافظ هم میگفت «سالها دل طلب جام جم از ما میکرد / آنچه خود داشت، ز بیگانه تمنّا میکرد.»
در بیت مقصد ما، شاعر «خویش» را منبع مستی میداند و برآن است که با قدحی از خالی کردن خود، میتوان سرشار شد. «سرشار»، به معنی «لبریز» است و در این معنی، با «خالی» تضاد هم مییابد، ولی احتمالاً شاعر از آن، معنی کنایی «شاد و سرمست» را هم در نظر داشته است. آنچه این گمان را تقویت میکند، این است که «سرشار» هماکنون در زبان محاورة افغانستان، به معنی «سرمست» و «بیخیال» و «بیغمباش» کاربرد دارد، چنان که مثلاً گفته میشود «فلانی آدم سرشاری است».
باری، این هم بیتی با معنایی قریب به بیت مقصد، که مقطع غزلی دیگر است و مقطع نوشتة ما هم میشود.
بیدل! از سامان مستیهای اوهامم مپرس
دل به حسرت میگدازم، می به مینا میکنم (ص ۸۵۸)
محمّدکاظم کاظمی
این غزل و بیتهای شاهد از این منبع نقل شده است: دیوان مولانا عبدالقادر بیدل دهلوی؛ به تصحیح خلیلالله خلیلی، با مقدمة منصور منتظر [مستعار]؛ ۲ جلد [غزلیات]، چاپ اول [عکسبرداری از نسخة چاپ کابل]، تهران: نشر بینالملل، [بیتا]. شماره صفحات، همه به این کتاب اشاره دارد.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست