سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
مجله ویستا

نجات دوست


نجات دوست

پدرم کارگر کشتیرانی بود. او در یک حادثه دریایی جان خود را از دست داد. این موضوع باعث شده بود تا از دریا بترسم. تابستان‌ها وقتی با دوستانم کنار دریاچه می‌رفتیم از ترس شنا نمی‌کردم. …

پدرم کارگر کشتیرانی بود. او در یک حادثه دریایی جان خود را از دست داد. این موضوع باعث شده بود تا از دریا بترسم. تابستان‌ها وقتی با دوستانم کنار دریاچه می‌رفتیم از ترس شنا نمی‌کردم.

دوستانم خیلی تلاش می‌کردند ترسم را دور کنند. حتی یکبار مرا داخل آب انداختند ولی ترسم بیشتر شد.

یک روز به اصرار علی دوستم به ساحل رفتیم تا در مورد انتخاب رشته با هم صحبت کنیم.

آن روز دریا کمی توفانی بود اما موج‌ها تا کنار ساحل نمی‌آمد. با وجود این ترس دریا را دوست داشتم. با علی در مورد رشته مورد علاقه‌مان صحبت کردیم. او دوست قدیمی‌ام بود. تصمیم داشتیم در یک رشته ادامه تحصیل دهیم. وقتی صحبت‌هایمان تمام شد، علی گفت قصد دارد شنا کند. مثل همیشه قبول نکردم. او بدون توجه به من لباس‌هایش را کنار ساحل گذاشت و در آب شیرجه زد.

منتظر ماندم تا شنا کردنش تمام شود. همانطور که به دریا خیره شده بودم متوجه شدم علی دست تکان می‌دهد. بیشتر دقت کردم و دیدم در حال غرق شدن است.

نمی‌‌دانستم چه کار کنم. هیچ‌کس نبود از او کمک بگیرم. بیشتر از هفت سال بود که شنا نکرده بودم. فریاد می‌کشیدم و کمک می‌خواستم ولی کسی نبود که به ما کمک کند. به یاد پدرم افتادم. او هم هنگام غرق‌شدن فریاد می‌کشید. پدرم برای نجات دادن جوانی که در حال غرق‌شدن بود به دریا زده بود.

وجدانم اجازه نداد تا آخر عمر برای از دست دادن بهترین دوستم پشیمان بمانم.

با همه ترسی که داشتم چشمانم را بستم. خدا را صدا زدم و در آب شیرجه زدم. احساس کردم دریا می‌خواهد من را ببلعد. دست و پا زدم و به سرعت شنا کردن را به خاطر آوردم. فقط به علی فکر می‌کردم، وقتی به او رسیدم زیر آب رفته بود. به هر زحمتی بود او را بیرون کشیدم. چند سیلی به صورتش زدم و او را تکان دادم تا به هوش بیاید. چشمانش باز شد. علی باورش نمی‌شد زنده است و من هم باورم نمی‌شد ترس را از خود دور کرده‌ باشم.

رضا. کهندل ۲۳ ساله