جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

نقش فرهنگ در گذار به دموکراسی


نقش فرهنگ در گذار به دموکراسی

نظریه پردازان گذار به دموکراسی, بسته به چارچوب نظری و گرایش جامعه شناختی شان, نقش و تاثیر متفاوتی برای عنصر فرهنگ در فرآیند گذار به دموکراسی قائلند

نظریه پردازان گذار به دموکراسی، بسته به چارچوب نظری و گرایش جامعه شناختی شان، نقش و تاثیر متفاوتی برای عنصر فرهنگ در فرآیند گذار به دموکراسی قائلند. نظریات شکل گرفته در چارچوب الگوی همبستگی، به وجود همبستگی معنادار میان سیاست و فرهنگ اشاره کرده و تحقق دموکراسی در جوامع برخوردار از فرهنگ غیردموکراتیک را امری بعید می دانند. مطابق این نظریات دموکراتیزاسیون به معنای نوسازی و توسعه سیاسی در شرایط عقب ماندگی و عدم توسعه فرهنگی جامعه، به احتمال بسیار زیاد، امری ناممکن است.

نظریات جبرگرایانه نیز در مجموع چنین دیدگاهی را اما با یقین و قطعیت القا می کنند. مطابق نظریات دترمینیستی گذار به دموکراسی، برپایی یک نظام سیاسی دموکراتیک در جوامع فاقد توسعه اقتصادی و فرهنگی به هیچ وجه امکان پذیر نیست چرا که میان دموکراسی و مولفه هایی نظیر اقتصاد و فرهنگ رابطه یی علت و معلولی برقرار است. تا پیش از دهه ۱۹۸۰ حجم عمده ادبیات گذار به دموکراسی مبتنی بر چنین نظریاتی بود. به عنوان مثال بسیاری از نظریه پردازان گذار به دموکراسی، بر مبنای آموزه های وبری در باب نقش پروتستانتیسم در تحقق توسعه و دموکراسی در جهان غرب و به خصوص ایالات متحده امریکا، فرهنگ کاتولیک را یکی از موانع گذار به دموکراسی در کشورهای کاتولیک مذهب قلمداد می کردند. ساموئل هانتینگتون درباره نقش مسیحیت و به خصوص پروتستانتیسم در گسترش دموکراسی در جهان می نویسد؛ «همبستگی نیرومندی بین مسیحیت غربی و دموکراسی وجود دارد.

دموکراسی نوین نخست و با قدرت بسیار در کشورهای مسیحی گسترش یافت چنان که در سال ۱۹۸۸ دین غالب در ۳۹ کشور از ۴۶ کشور دموکراتیک، مسیحیت- کاتولیک یا پروتستان- بود. این ۳۹ کشور دموکراتیک ۵۷ درصد از مجموع مسیحیان ۶۸ کشور را تشکیل می دادند که غالب مردم آنها مسیحیت غربی داشتند.» با این حال از آنجایی که نظریه گذار به دموکراسی هانتینگتون نظریه یی دترمینیستی نیست، وی در این باره می افزاید؛ «این همبستگی بین دموکراسی و مسیحیت دلیل وجود رابطه علیت بین آنها نیست.» اما تجربه های پایانی قرن بیستم در کشورهای کاتولیک مذهب این سوال را برای عموم نظریه پردازان گذار به دموکراسی مطرح کرد که چه عاملی را باید به عنوان مانع اصلی دموکراتیزاسیون در کشورهای برخوردار از فرهنگ کاتولیک تا اواسط دهه ۱۹۷۰ قلمداد کرد؟ به عبارت دیگر دموکراتیک شدن بسیاری از کشورهای جهان در اواخر قرن بیستم، تبیین های جامعه شناختی موجود در باب نقش فرهنگ در گذار به دموکراسی را زیر سوال برد و نیاز به تبیین هایی جدیدتر در این زمینه را پدید آورد.

در تدارک این امر، نظریات کنشگرایانه در ادبیات گذار به دموکراسی پدیدار شدند. این نظریات در مجموع اراده انسانی را واجد بالاترین نقش در فرآیند گذار به دموکراسی می دانند و نقش ساختارهای اقتصادی و فرهنگی را در فرآیند گذار در جایگاهی پایین تر از عزم و اراده سیاسی آدمی می نشانند. با این حال نظریات مذکور تبیین های متفاوتی از نسبت اراده سیاسی و ساختارهای اجتماعی به دست می دهند. برخی از این نظریات این ایده را مطرح می کنند که در فرآیند گذار، گاه نقش و کارکرد ساختارهای اجتماعی متوقف شده و «لحظه سازنده» یی در فرآیند گذار شکل می گیرد که استفاده صحیح نیروهای اجتماعی و به خصوص نخبگان دموکراسی خواه از این لحظه سازنده، موجب گذار به دموکراسی می شود. این نظریات به رغم اینکه بر عامل اراده انسانی تاکید می کنند، تفوق اراده انسانی بر ساختارهای اجتماعی را محصول شرایط خاص دوران گذار دانسته و تحقق دموکراسی را در گرو شکل گیری «لحظه سازنده» می دانند. اما گروه دیگری از نظریات کنشگرایانه در مقایسه با نظریات کنشگرایانه پیشین، به گونه یی اساسی تر نقش ساختارهای اجتماعی را در مرتبه یی پایین تر از نقش اراده سیاسی دموکراسی خواهانه قرار می دهند. این گروه از نظریات فقدان عزم و اراده سیاسی لازم در نیروهای اجتماعی دموکراسی خواه را عامل اصلی تداوم نظام سیاسی غیردموکراتیک می دانند.

مثلاً لاری دیاموند در این باره می نویسد؛ «نه فرهنگ، نه تاریخ و نه فقر هیچ یک موانع اساسی و غیرقابل رفعی در برابر دموکراتیک شدن نیستند... تحقق دموکراسی به هیچ پیش شرطی نیاز ندارد مگر به اراده و خواست نخبگان سیاسی. برای حکومت پذیرش این دیدگاه ولنتاریستی (اراده گرایانه) از یک سو اهمیت عزم و عمل سیاسی نیروهای دموکراسی خواه را افزایش می دهد اما از سوی دیگر اهمیت اصلاحات نظری معطوف به تغییر انگاره های فرهنگی را خواه ناخواه کاهش می دهد چرا که اگر نقش اراده سیاسی را در مسیر گذار به دموکراسی در هر شرایطی بر نقش فرهنگ غالب بدانیم، کمابیش اهمیت ترویج گسترده آموزه های دموکراتیک را تقلیل داده ایم، به این معنا که نوعی نخبه گرایی را ترویج کرده ایم که در پاره یی از اشکال خود یادآور نقش روشنفکران انقلابی و حزب پیشرو در قرائت لنینیستی از مارکسیسم است.

افزایش اهمیت عمل سیاسی در اندیشه نیروهای دموکراسی خواه،البته امر مبارکی است اما فقدان توجه لازم به اصلاح مبانی فکری و فرهنگی جامعه، خطر درافتادن کنش سیاسی نیروهای دموکراسی خواه به ورطه نقض غرض را در پی دارد، چرا که آنها پس از سرنگونی رژیم استبدادی حاکم نمی توانند در جامعه یی که باورهایی عمیقاً غیردموکراتیک دارد، به شیوه یی دموکراتیک حکومت کنند. تلاش برای ابتنای سازوکارها و کنش سیاسی دموکراتیک در جامعه یی مبتلا به مبانی فکری و فرهنگی عمیقاً غیردموکراتیک، طنز تلخ توسل به رفتارهای غیردموکراتیک برای حفظ دموکراسی را به بار خواهد آورد. یکی از معضلات کشورهای عربی از نظر جهان غرب در همین نکته نهفته است که برپایی دموکراسی در بسیاری از این کشورها زمینه ساز پیروزی نیروهای رادیکال دموکراسی ستیزی می شود که وزن اجتماعی قابل توجهی در این جوامع دارند. بسیاری از تحلیلگران سیاسی بر همین اساس معتقدند جهان غرب بر مبنای چنین ملاحظاتی است که تمایل چندانی به تحقق دموکراسی در جوامع عربی خاورمیانه ندارد زیرا در این جوامع مبانی فرهنگی لازم برای تداوم دموکراسی پدید نیامده است و برپایی انتخابات آزاد صرفاً به پیروزی نیروهای غیردموکراسی خواه منجر می شود.

به عبارت دیگر دموکراتیک شدن حوزه سیاست در جوامعی که حوزه فرهنگ در آنها وجهی غالباً غیردموکراتیک دارد، دوام و قوام چندانی نخواهد یافت. حتی در صورت تداوم این وضعیت از آنجا که فرهنگ چنین جوامعی مستعد زایش رادیکالیسم سیاسی است، همواره شمشیر داموکلس اندیشه های اصلاح (دموکراتیک) نشده بر سر نظام سیاسی دموکراتیک باقی خواهد ماند.

هومان دوراندیش