سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

ایمان و اصلاح


ایمان و اصلاح

«إِنَّ اللَّهَ لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ خدا اوضاع و احوال هیچ ملتی را دگرگون نمی گرداند, تا آن که اوضاع و احوال خودشان را دگرگون سازند»

«إِنَّ اللَّهَ لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ؛ خدا اوضاع و احوال هیچ ملتی را دگرگون نمی‌گرداند، تا آن که اوضاع و احوال خودشان را دگرگون سازند». (قرآن کریم، رعد: ۱۱)

اصلاح جامعه و مردم گزاف نیست و بی ضابطه صورت نمی‌پذیرد.

ملت‌ها از رکود درنمی‌آیند و جنبش نمی‌کنند. از ناتوانی درنمی‌آیند و نیرومند نمی‌شوند، از سراشیبی رهایی نمی‌یابند و راه ترقی نمی‌پیمایند، مگر به دنبال یک تربیت اصیل راستین، و به عبارت دیگر، یک دگرگونی روانی و اخلاقی ریشه‌دار که رکود را به حرکت، خواب آلودگی را به بیداری، بی‌خبری را به آگاهی، سستی را به قاطعیت، بی‌بری را به تولید و مرگ را به زندگی مبدل گرداند. دگرگونی در جان روان و درون انسان شباهت بسیاری به انقلاب یا کودتا در جهان مادی دارد، این دگرگونی برخورد، اخلاق، تمایلات و عادات را تغییر می‌دهد. این دگرگون روانی، ناگزیر با هر جنبش و نهضت یا انقلاب سیاسی و اجتماعی همراه باشد، و بدون آن، نهضت یا انقلاب، مرکبی بر روی کاغذ یا سخنی میان تهی که در هوا از میان می‌رود، بیش نخواهد بود.

این یک سنت فراگیر و جهان‌شمول، از سنت‌های الهی در جهان آفرینش است که قرآن کریم آن را در یک عبادت مختصر و رسا توضیح داده است:

«إِنَّ اللَّهَ لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ؛ خدا اوضاع و احوال هیچ ملتی را دگرگون نمی‌گرداند، تا آن که اوضاع و احوال خودشان را دگرگون سازند» (رعد: ۱۱).

اما، این تغییر موضوع ساده و آسانی نیست. بار سنگینی است که شانه‌ها زیر بار آن خم می‌شوند. انسان آفریده‌ای مرکب و پیچیده است، و بزرگترین مشکل، دگرگون‌کردن روانِ انسان یا دل یا طرز تفکر او است.

کار مدیریت و اجراء در رابطه با آب‌های یک رود بزرگ، یا تغییر مسیر آن، یا حفاری زمین یا بریدن کوه‌ها یا هرگونه تغییری در مظاهر آفرینش به مراتب ساده‌تر از تغییردادن روان آدمیان و دگرگون‌کردن دل‌ها و افکار مردمان است.

ساختن کارخانه‌ها و مدارس و سدها و انواع مؤسسات ساده است و آسان و توانستنی و شدنی است. اما کاری که به راستی دشوار است، ساختن انسان است... ساختن انسانی که بر خویشتن مسلط باشد و بر خواسته‌هایش فرمان براند. انسانی که با زندگی داد و ستد داشته باشد، و همانگونه که حقش را می‌طلبد، تکلیفش را نیز انجام بدهد. انسانی که حق را بشناسد و به آن ایمان داشته باشد و از آن دفاع کند. انسانی که خوبی‌ها و امتیازات را بشناسد و همانطور که خوبی‌ها را برای خودش می‌خواهد برای دیگران نیز بخواهد، و در راه اصلاح مفاسد اجتماعی فشارهای لازم را تحمل کند و در رابطه با امر به معروف و نهی از منکر و جانفشانی و صرف مال و نثار دارایی‌ها در راه حق احساس مسؤولیت کند. ساختن چنین انسانی کار بسیار دشواری است و هرگز آسان نیست.

با این همه، ایمان – به تنهایی – آفریننده‌ی همه‌ی این شگفتی‌ها است. ایمان است که انسان‌ها را آماده می‌سازد تا اصول صحیح زندگی انسانی را بپذیرد، هرچند در آن سوی پذیرش این اصول، وظایف و تکالیف فراوان برعهده‌اش گذاشته شود، و فداکاری‌های بسیار بطلبد، و دشواری‌های فراوان برایش به وجود بیاورد. ایمان یگانه عنصری است که جان و روان انسان را یکپارچه تغییر می‌دهد، و به گونه‌ی دیگری درمی‌آورد، و در قالب جدیدی می‌ریزد. هدف‌هایش را به کلی دگرگون می‌سازد، راه و روش‌هایش را کاملاً تغییر می‌دهد. آرمان‌ها و شیوه‌های زندگی‌اش را عوض می‌کند. حتی ذوق و سلیقه‌ی او و مقیاس‌ها و معیارهایش را نیز دستخوش تغییر می‌سازد. به طوری که اگر شما با یک شخص در هردو دوران، در دوران کفر و در دوران ایمان روابط نزدیک داشته باشید، خواهید دید که این انسان دوران ایمان، با آن انسان دوران کفر به کلی متفاوت است و این دو انسان در نام و نشان و مشخصات و قیافه‌ی ظاهری دیگر وجه اشتراکی ندارند.

همچنین، ایمان آن مراحل و شرایط سنی را که روانشناسان و کارشناسان و متخصصان علوم تربیتی تدارک کرده‌اند و آن را شرط پیروزی یک تلاش تربیتی دانسته‌اند قبول ندارد. کارشناسان مسائل تعلیم و تربیت سن معینی را به عنوان سنین عادت پذیری و تشکیل عادت‌های خوب و بد در شخصیت انسان مطرح می‌کنند که عبارت از همان دوران و سنین کودکی است که می‌خواهند بگویند، هنگامی که فرد ی با ویژگی‌های روحی و اخلاقی بخصوصی بزرگ شد، دیگر بعید خواهد بود که در آن ویژگی‌ها تغییر قابل ذکری پدید آید. هرکه با هر خلق و خوی و عادتی به سنین جوانی رسید با همان خصوصیات نیز به پیری می‌رسد، و هرکه با هر خلق و خوی و عادتی به سنین پیری رسید، با همان خصوصیات از دنیا می‌رود.

وینفع الأدب الأحداث فی صغر

ولیس ینفع عند الشیبة الأدب

إن الغصون إذا قومتها اعتدلت

ولن تلین إذا قومتها الخشب

«تعلیم و تربیت تنها در خردسالی و بر کودکان تأثیر دارد،

و چون به پیری رسند، دیگر تعلیم و تربیت سودی نبخشد».

«شاخه‌های درختان را تا وقتی تر و تازه‌اند، اگر راست گردانی، راست خواهند آمد، ولی چوب خشک هرگز نرم نخواهد شد اگر بخواهی آن را راست بگردانی».

اما، فقط یک چیز است که از این قوانین روانشناسان و کارشناسان تعلیم و تربیت سرباز می‌زند، و آن «ایمان» است. «دین» است. اگر ایمان در دلی جای گرفت، و در اعماق وجود کسی ریشه دوانید، جهتگیری او را در زندگی تغییر می‌دهد، و نگاهش را بر جهان آفرینش و زندگی انسانی‌اش دگرگون می‌سازد. راجع به چیزهایی که در اطراف خود می‌نگرد و پدیده‌هایی که با آن‌ها مواجه می‌گردد، و کردارهایی که از خود و دیگران مشاهده می‌کند، احکام دیگری صادر می‌کند و رفتارش را با خدا و خلق تعدیل می‌کند، و جوانی و میانسالی و پیری هیچکدام مانع این دگرگونی نمی‌شوند.

داستان جادوگران فرعون را که شنیده‌اید. خدا داستان‌شان را در قرآنکریم برای ما بیان کرده است:

«فَأَلْقَی عَصَاهُ فَإِذَا هِیَ ثُعْبَانٌ مُبِینٌ (۳۲) وَنَزَعَ یَدَهُ فَإِذَا هِیَ بَیْضَاءُ لِلنَّاظِرِینَ (۳۳) قَالَ لِلْمَلَإِ حَوْلَهُ إِنَّ هَذَا لَسَاحِرٌ عَلِیمٌ (۳۴) یُرِیدُ أَنْ یُخْرِجَکُمْ مِنْ أَرْضِکُمْ بِسِحْرِهِ فَمَاذَا تَأْمُرُونَ (۳۵) قَالُوا أَرْجِهْ وَأَخَاهُ وَابْعَثْ فِی الْمَدَائِنِ حَاشِرِینَ (۳۶) یَأْتُوکَ بِکُلِّ سَحَّارٍ عَلِیمٍ (۳۷) فَجُمِعَ السَّحَرَةُ لِمِیقَاتِ یَوْمٍ مَعْلُومٍ (۳۸) وَقِیلَ لِلنَّاسِ هَلْ أَنْتُمْ مُجْتَمِعُونَ (۳۹) لَعَلَّنَا نَتَّبِعُ السَّحَرَةَ إِنْ کَانُوا هُمُ الْغَالِبِینَ (۴۰) فَلَمَّا جَاءَ السَّحَرَةُ قَالُوا لِفِرْعَوْنَ أَئِنَّ لَنَا لَأَجْرًا إِنْ کُنَّا نَحْنُ الْغَالِبِینَ (۴۱) قَالَ نَعَمْ وَإِنَّکُمْ إِذًا لَمِنَ الْمُقَرَّبِینَ (۴۲) قَالَ لَهُمْ مُوسَی أَلْقُوا مَا أَنْتُمْ مُلْقُونَ (۴۳) فَأَلْقَوْا حِبَالَهُمْ وَعِصِیَّهُمْ وَقَالُوا بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنَّا لَنَحْنُ الْغَالِبُونَ (۴۴) فَأَلْقَی مُوسَی عَصَاهُ فَإِذَا هِیَ تَلْقَفُ مَا یَأْفِکُونَ (۴۵) فَأُلْقِیَ السَّحَرَةُ سَاجِدِینَ (۴۶) قَالُوا آمَنَّا بِرَبِّ الْعَالَمِینَ (۴۷) رَبِّ مُوسَی وَهَارُونَ (۴۸) قَالَ آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَکُمْ إِنَّهُ لَکَبِیرُکُمُ الَّذِی عَلَّمَکُمُ السِّحْرَ فَلَسَوْفَ تَعْلَمُونَ لَأُقَطِّعَنَّ أَیْدِیَکُمْ وَأَرْجُلَکُمْ مِنْ خِلَافٍ وَلَأُصَلِّبَنَّکُمْ أَجْمَعِینَ (۴۹) قَالُوا لَا ضَیْرَ إِنَّا إِلَی رَبِّنَا مُنْقَلِبُونَ (۵۰) إِنَّا نَطْمَعُ أَنْ یَغْفِرَ لَنَا رَبُّنَا خَطَایَانَا أَنْ کُنَّا أَوَّلَ الْمُؤْمِنِینَ؛ موسی عصایش را افکند و ناگهان اژدهایی بزرگ گردید

▪ و دستش را از گریبان بدر آورد و تماشاکنندگان آن را درخشان و تابان دیدند

▪ فرعون به اشراف مصر و اطرافیانش گفت که این مرد جادوگر دانایی است

▪ می‌خواهد شما را از سرزمین‌تان با سحر و جادویش بیرون گرداند. شما چه می‌فرمایید؟

▪ گفتند: او و برادرش را بازداشت کن و جارچیان را در شهرها برانگیز

▪ جادوگران دانا را از هر کران نزد تو آورند

▪ جادوگران در موعد مقرر و معین گرد آمدند

▪ به مردم گفته شد: آیا شما فراهم می‌آیید؟

▪ تا جادوگران را همراهی کنیم، اگر پیروز شدند

▪ جادوگران چون آمدند، به فرعون گفتند: ما حتماً دستمزدی خواهیم داشت اگر ما پیروز شدیم؟

▪ گفت: آری، و شما در آن صورت از مقربان خواهید بود

▪ موسی به جادوگران گفت: بیفکنید هرچه را که می‌خواهید بیفکنید

▪ ریسمان‌ها و چوبدستی‌هایشان را افکندند و گفتند: به عزت فرعون سوگند که ما حتماً پیروز خواهیم گردید

▪ موسی نیز عصایش را افکند، و ناگهان دیدند که همه‌ی ساخته و پرداخته‌های جادوگران را می‌بلعد

▪ جادوگران به سجده درافتادند

▪ گفتند: به پروردگار جهانیان ایمان آوردیم

▪ پروردگار موسی و هارون

▪ فرعون گفت: ایمان آوردید پیش از آن که من اذن‌تان دهم

▪ او همان بزرگِ جادوگران است که شما را جادو آموخته است. خواهید دانست

▪ دست‌ها و پاهایتان را چپ و راست قطع خواهم کرد و همه‌ی شما را یکجا به دار خواهم آویخت

▪ گفتند: باکی نیست! ما به سوی پروردگارمان بازگشته‌ایم * ما در طمعِ آن به سر می‌بریم که پروردگارمان کجروی‌هایمان را به خاطر آن که پیش قراول ایمان‌آورندگان به موسی بوده‌ایم، بیامرزد» (شعراء: ۳۲ – ۵۱).

این تهدید فرعون در قرآنکریم به صورت دیگری نیز آمده است:

«فَلَأُقَطِّعَنَّ أَیْدِیَکُمْ وَأَرْجُلَکُمْ مِنْ خِلَافٍ وَلَأُصَلِّبَنَّکُمْ فِی جُذُوعِ النَّخْلِ وَلَتَعْلَمُنَّ أَیُّنَا أَشَدُّ عَذَابًا وَأَبْقَی (۷۱) قَالُوا لَنْ نُؤْثِرَکَ عَلَی مَا جَاءَنَا مِنَ الْبَیِّنَاتِ وَالَّذِی فَطَرَنَا فَاقْضِ مَا أَنْتَ قَاضٍ إِنَّمَا تَقْضِی هَذِهِ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا (۷۲) إِنَّا آمَنَّا بِرَبِّنَا لِیَغْفِرَ لَنَا خَطَایَانَا وَمَا أَکْرَهْتَنَا عَلَیْهِ مِنَ السِّحْرِ وَاللَّهُ خَیْرٌ وَأَبْقَی (۷۳)؛ دست‌ها و پاهایتان را چپ و راست قطع خواهم کرد و در لابلای شاخه‌های درختان خرما به دارتان خواهم زد و خواهید فهمید که کدامیک از ما بیشتر و جانکاه‌تر شکنجه خواهد داد * گفتند: هرگز تو را بر دلایل روشنی که به ما رسیده -سوگند به آن که سرشت ما را آفریده است-، ترجیح نخواهیم داد. تو نیز هرچه فرمان خواهی بران! تو بر همین زندگی دنیا می‌توانی فرمان برانی * ما به پروردگارمان ایمان آورده‌ایم تا کجروی‌های ما را و این جادوگری‌هایی را که تو به آن‌ها وادارمان کردی، بیامرزد، و خدا بهتر و ماندگارتر است» (طه: ۷۱ – ۷۳).

بنگرید! چگونه شخصیت‌هایشان دگرگون شده است؟ چگونه معیارهایشان تغییر کرده است؟! تمام همت‌شان مال و ثروت دنیا بود «ما حتماً دستمزدی خواهیم داشت؟» و تمام امید و آرزوهایشان به فرعون وابسته بود (به عزت فرعون سوگند که ما حتماً پیروز خواهیم گردید» این منطق پیش از ایمان‌شان بود... وقتی که شیرینی ایمان را چشیدند، در برابر آن تهدیدها و وعده و عیدها سخنان‌شان در نهایت سادگی و در مقام یقین چنین بود: «... هرگز تو را بر دلایل روشنی که به ما رسیده ترجیح نخواهیم نهاد».

تمام همت‌شان دنیا بود، اینک تمام همت‌شان آخرت شده است: «تا کجروی‌های ما را بیامرزد» و هم آنان که به عزت فرعون سوگند می‌خوردند، حال دیگر می‌گویند: «سوگند به آن که سرشت ما را آفریده است». جهتگیری و منش تغییر کرده است... منطق تغییر کرده است... رفتار تغییر کرده است... گفتار تغییر کرده است... اینان گویی گروه دیگری هستند، جز آنان که نخست بودند... و این نیست مگر ساخته و پرداخته ایمان.

در آن داستان کوتاهی نیز که در صحیح مسلم آمده است، برهان بزرگی است برای اثبات تأثیر به سزای ایمان. داستان چنین است که مردی به مهمانی حضرت رسول اکرم -صلّی الله علیه وسلّم- درآمد. فرمود تا شیر گوسفندی را بدوشند و شیر را نوشید فرمود تا گوسفند دیگری را دوشیدند و تمام شیرش را به او دادند. همه را نوشید. فرمود تا سومین و چهارمین گوسفند را نیز دوشیدند. تا بالاخره تمام شیر هفت گوسفند را دوشیدند و او همه را نوشید. آن مرد شب را در خانه‌ی رسول خدا -صلّی الله علیه وسلّم- به صبح رسانید، و دلش به اسلام گروید. بامداد روز بعد، مسلمان شد و ایمان خودش را به خدا و رسول علنی گردانید. به صحابه پیامبر اکرم -صلّی الله علیه وسلّم- فرمود تا گوسفندی را دوشیدند و او تمام شیرش را نوشید. دومی را نیز فرمود تا دوشیدند، ولی آن دومی را نتوانست به طور کامل بنوشد. اینجا بود که حضرت رسول اکرم -صلّی الله علیه وسلّم- آن سخن جاویدشان را فرمودند:

«إن المؤمن لیشرب فی معی واحد والکافر لیشرب فی سبعة أمعاء»

«انسان با ایمان با یک معده می‌نوشد و کافر با هفت معده».

در فاصله‌ی یک شبانه روز، مرد از آن حرص و آزی که داشت و بر پرکردن شکمش آنچنان اصرار می‌ورزید، حال به مرد معتدلی تبدیل شده که عفت و قناعت می‌ورزد. کدامیک از اعضای او تغییر کرده است؟ ... قلبش تغییر کرده است. کافر بوده، و حال مؤمن شده است. با این ترتیب، آیا شما پدیده‌ای مؤثرتر از ایمان سراغ دارید؟

ایمان جدید، وی را به هدف و رسالتی که در جهان دارد و وظایف و تکالیفی که بر عهده‌ی او است متوجه گردانید، و آنچنان این ایمان جدید در اعماق دل و جانش نفوذ کرد که دیگر از اندیشه‌ی شکمش رهایی یافت، و از پرخوری و پرنوشیدن کناره‌گیری می‌کند. تازه، این یک ماجرای فردی نیست یک ماجرای نادر نیست. مگر کسی می‌تواند تأثیرات ایمان را در امت عرب منکر شود یا فراموش کند؟

تاریخ‌نویسان غربی و غرب‌گرا، سخت دچار شگفتی شده‌اند و نتوانسته‌اند بفهمند کدام راز شگفت بود که این امت را از چوپانی گوسفندها به چوپانی ملت‌ها و فرمانروایی کشانید و این قبایل بدوی را به یک جامعه‌ی متمدن تبدیل کرد، و راه پیروزی بر خسرو ایران و قیصر روم را در برابرش هموار گردانید، و دروازه‌ی حاکمیت و نفوذ و سروری این ملت مسلمان را به سوی بخش عمده‌ی دنیای قدیم گشود، آن هم تنها در خلال چند ده سال، نه در طول دها‌ها قرن!

البته اهل شناخت و معرفت نه جا می‌خورند و نه حیرت می‌کنند. راز این مطلب شناخته شده است. و علت این امر معلوم و معین است. بازگشت همه‌ی این‌ها به «اکسیر ایمان» است. ایمانی که محمد -صلّی الله علیه وسلّم- در جام جان یارانش ریخته است، و آنان را از حالی به حالی کرده است؛ از بت‌پرستی به توحید، و از جاهلیت به اسلام.

برای درک این تحول عظیم، یک مرد و یک زن بسیار معروف را هم در عهد جاهلیت و هم در عهد اسلامی مثال می‌زنیم:

مثال از مردان، عمر بن خطاب–رضی الله عنه- که آورده‌اند، در عصر جاهلیت چندان دچار انحراف عقلانی بود که از حلوا بتی ساخته بود. یک روز که گرسنه گردید آن بت حلوایی را خورد. و چندان دچار انحراف عاطفی بود که یکبار وقتی از کندن گودال فراغت حاصل کرد، دختر کوچکش را در حالی که غبار را از ریش وی می‌زدود زنده به گور کرد.

همین عمر بن خطاب–رضی الله عنه- از جاهلیت به اسلام می‌آید و آنچنان عقل آزاده‌ای پیدا می‌کند که درخت رضوان را که پیامبر اکرم -صلّی الله علیه وسلّم- در روز حدیبیه زیر آن درخت با اصحاب‌شان بیعت کرده بودند از جا قطع کرد تا مبادا در دوران‌های بعدی مورد تقدیس قرار گیرد! و در برابر حجرالاسود می‌ایستد و می‌گوید: آهای سنگ! من تو را می‌بوسم در حالی که می‌دانم تو قطعه سنگی بی‌سود و بی‌زیان هستی. و اگر نبود که دیدم رسول خدا -صلّی الله علیه وسلّم- تو را می‌بوسید، هرگز تو را نمی‌بوسیدم!

باز، همین عمر فاروق –رضی الله عنه- از حیث رشد عاطفی و نرمیِ دل و خشیت الهی به جایی رسید که صفحات تاریخ را از نمونه‌های مهر و محبت فراگیرش که مسلمان و غیر مسلمان نمی‌شناخت، و انسان و حیوان را یکسان فرا می‌گرفت، آکنده گردانید، تا جایی که می‌گفت: اگر اَسترَی در شط فرات بلغزد و زمین بخورد، من خودم را در برابر خدا مسؤول می‌بینم... که چرا راه را برایش هموار نکردم؟!

این مثال از میان مردان، اما مثال از میان زنان:

خَنساء... زنی که برادرش صخر را در جاهلیت از دست داد و آفاق را از گریه و ناله و اشعار سوزناکش پر کرد و دیوانی از خود برجای نهاد که در شعر مرثیه و تعزیه در نوع خود بی‌نظیر است:

یُذکرنی طلوع الشمسِ صخرا

وأذکره بکلِّ غروب شمس

ولولا کثرة الباکین حولی

علی إخوانهم لقتلتُ نفسی

«طلوع خورشید مرا به یاد صخر می‌اندازد،

و هر بار به هنگام غروب خورشید به یاد او می‌افتم.

اگر نمی‌دیدم که در اطرافم بسیارند گریه‌کنندگانی که،

بر برادران‌شان می‌گریند، خودم را می‌کشتم».

اما، پس از آن که اسلام آورد، او را زنی دیگر می‌یابیم... مادری را می‌نگریم که جگرگوشه‌هایش را به جبهه تقدیم می‌دارد و روانه‌ی میدان مرگ می‌سازد، در کمال رضایت و اطمینان، و در حالی که رزمندگان را تشویق می‌کند، بلکه به دفاع در برابر دشمن می‌پردازد ... .

مورخان نوشته‌اند که خنساء در جنگ مسلمانان با پارسیان در قادسیه زیر پرچم سعد بن ابی وقاص س حضور داشت، و چهار پسرش همراه او بودند. در یکی از آن شب‌های سرنوشت‌ساز در کنار آنان نشسته بود و پندشان می‌داد و به مجاهدت و استقامت تشویق‌شان می‌کرد. از جمله سخنانش خطاب به فرزندانش این بود: «پسران عزیزم! شما داوطلبانه اسلام آوردید و از روی اختیار مهاجرت کردید. به آن که جز او خدایی نیست سوگند، شما فرزندان یک مرد هستید همانگونه که فرزندان یک زن هستید. به پدرتان خیانت نکرده، و دائی/ مامای‌‌تان را رسوا نکرده‌ام، و حسب شما آسیب ندیده، و نسب شما تغییر نکرده است. خودتان هم خوب می‌دانید که خداوند چه پاداش ارزنده‌ای برای مسلمانان در جنگ با کافران تدارک دیده است. این را نیز بدانید که سرای باقی بهتر و برتر از سرای فانی است، و خدای متعال می‌فرماید:

«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَصَابِرُوا وَرَابِطُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ؛ ای کسانی که ایمان آورده‌اید، صبر پیشه کنید به اهواءتان و بر دشمنان‌تان با صبر غالب آیید و مرزها را با هوشیاری پاسداری کنید و خدای را در نظر بگیرید تا رستگار شوید» (آل عمران: ۲۰۰).

بامدادان که به خواست خدا، به سلامت از جای برمی‌خیزید، با دیدگان باز هرچه زودتر، به سوی کارزار با دشمنان‌تان بشتابید، و اگر دیدید که جنگ آستین‌هایش را بالا زده است، شما نیز بر تنور جنگ تیمم کنید، و با سرکرده‌ی لشکریان دشمن درافتید، تا در سرای جاوید به غنمیت دست یابید...»

بامداد روز بعد، فرزندان او با دل‌های جوان و سربلند یکپارچه همت و غیرت، به میدان کارزار پیوستند. هرگاه یکی از آنان می‌خواست به سستی گراید، برادرانش سفارش مادر پیرشان را به یاد می‌انداختند. بار دیگر مانند شیر می‌غُرید، و مانند تیر می‌پرید، و مانند صاعقه برمی‌جهید، و چون قضای لایزال الهی بر سر دشمنان کردگار فرود می‌آمد. این چهار برادر همچنان جنگیدند تا یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند.

خبر مرگ هر چهار فرزند قهرمان را در یک روز به مادر دادند. نه دست بر گونه نواخت، و نه گریبان چاک ساخت، با ایمان صابرانه و صبر مؤمنان خبر را با آغوش باز استقبال کرد، و گفت: «سپاس خدای را که با کشته‌شدن‌شان مرا مشرف گردانید، و از پروردگارم امیدوارم که ما را در قرارگاه رحمتش فراهم آورد».

چه چیز بود که آن عمر قدیمی را دگرگون کرد و عمر جدید را ساخت؟

چه چیز بود که خنساء نوحه‌گر و گریان را به خنساء فداکار و ایثارگر تبدیل کرد؟

همان آفریننده‌ی اعجازهای بزرگ همان ایمان!!

ٓ

● کلید بی‌همتا برای قفل‌های بسته‌ی زندگی

بازگشت به سوی ایمان به خدا و آخرت تنها روزنه‌ی امیدی است که رهایی انسان امروزی را از دشواری‌هایی که زندگی انسان را به نابودی تهدید می‌کند، نوید می‌دهد. «نابودی»، نابودی ویژگی‌های ذاتی، و مایه‌های معنوی انسان که انسان‌بودن انسان به آن‌ها وابسته است، و با آن خصوصیات است که سروری بر جهان و جانشینی خدا را در زمین سزاوار می‌گردد.

ایمان راستین – که آیین اسلام را برای انسان‌ها به ارمغان آورده است – راه حل نهایی معماهای زندگی انسان معاصر است که دانش و فلسفه را در برابر خویش به زانو درآورده است، و اندیشمندان و قانونگذاران و اصلاح‌طلبان را به حیرت افکنده است.

خیلی مناسب به نظر می‌آید که در اینجا سخنان درخشنده‌ی مصلح اسلامی کبیر، ابوالحسن ندوی را بیاوریم که بیان می‌کند، چگونه خورشید رسالت محمد -صلّی الله علیه وسلّم- بر جهان تایید و روشنایی جدیدی به آن بخشید و آن را از حیات جدیدی برخوردار ساخت. و چگونه پیامبر بزرگوار اسلام حضرت محمد -صلّی الله علیه وسلّم- قفل‌های بسیار و متعددی را با کلید شگفت‌انگیز ایمان گشود. استاد در یک گفتگوی شاعرانه که در کنار غار حرا در مکه‌ی مکرمه با خود داشته است، چنین می‌گوید:

«زندگی سراسر قفل‌های بسته و درهای ناگشوده بود، عقل و خرد انسان بسته و بیکاره بود، حکیمان و فیلسوفان از گشودن آن عاجز شدند، وجدان بسته و بیکاره بود، واعظان و مرشدان از گشودن آن ناتوان شدند. قلوب بسته و بیکاره بودند، حوادث جهان و نشانه‌ها نتوانست آن‌ها را بگشاید. مدرسه‌ها بسته و بیکاره بود، دانشمندان و معلمان در گشودن آن عاجز ماندند. دادگاه‌ها قفل شده بودند، تظلم‌کنندگان و مراجعه‌کنندگان از فتح و گشودن آن ناتوان ماندند. خانواده‌ها بسته و قفل شده بودند، مصلحان و اندیشمندان از گشودن‌شان عاجز گشتند. کاخ فرمانروایی بسته و قفل شده بود، ملت ستمدیده و کشاورز زحمتکش و کارگری که حقش را پایمال کرده بودند، نتوانستند آن را بگشایند. گنج‌های ثروتمندان و فرمانروایان بسته و قفل شده بود، گرسنگی بینوایان و برهنگی زنان و ناله‌ی ضعیفان آن‌ها را نتوانست بگشاید و عاجز ماندند. بسیار شده بود که مصلحان بزرگ و رجال بزرگ قانون در پی گشودن یکی از این قفل‌ها برآمده بودند، اما شکست خورده بودند و کناری نشسته بودند. هر قفلی فقط با کلید خودش باز می‌شود. قرن‌ها پیش کلید‌های خود این قفل‌ها را گم کرده بودند، و کلیدهایشان به قفل‌ها نمی‌خوردند و به هیچ دردشان نمی‌خورند. بعضی خواستند قفل‌ها را بشکنند اما دست‌هایشان را مجروح کردند و ابزارهای خودشان را شکستند.

در این منطقه‌ی کم و بی‌ادعا، جدا از جهان متمدن، در دامنه‌ی کوه‌های نه چندان سرسبز و نه چندان مرتفع، کاری صورت گرفت که در پایتخت‌های بزرگ جهان و مدرسه‌ها و کتابخانه‌های بزرگ آن‌ها صورت نگرفت. در اینجا خدا با رسالت محمد -صلّی الله علیه وسلّم- بر جهان منت نهاد و در پرتو رسالت آنحضرت این کلید گمشده بار دیگر در اختیار انسانیت قرار گرفت. این کلید عبارت بود از «ایمان به خدا و رسول و آخرت». با این کلید همه‌ی آن قفل‌های بسته یکی پس از دیگری گشوده شدند، و درهای بسته یکی پس از دیگری باز شدند. همین که این کلید آسمانی با عقل و خرد به هم پیچیده‌ی انسان آشنا شد، از هم باز شد و نشاط خود را بازیافت و توانست از آیات الهی که در آفاق و انفس متجلی است بهره‌مند گردد، و جهان را به سوی آفریننده‌ی نخستینش بکشاند، و از کثرت به وحدت برساند، و زشتی و ناسازی شرک و بت‌پرستی و خرافات و اوهام را بازشناسد. همان انسانی که پیش از رسالت محمدی یک وکیل مدافع مزدور بود که از هر قضیه‌ای، حق یا باطل، دفاع می‌کرد.

همین کلید وقتی که با وجدان به خواب‌رفته‌ی انسان‌ها آشنا شد، آن را بیدار کرد. با احساسات مرده‌ی مردم برخورد کرد، تکانی به خودشان دادند و زندگی از سر گرفتند. نفس اماره‌ی مردم به نفس مطمئنه تبدیل شد. دیگر باطل را نمی‌پذیرفتند و گناه را تحمل نمی‌کردند، تا جایی که آن شخص تبهکار در حضور رسول خدا -صلّی الله علیه وسلّم- به جرم خود اعتراف می‌کند و اصرار می‌ورزد که او را سخت عذاب دهند و تأدیب کنند. آن زن گناهکار به بیابان بازمی‌گردد، هیچ مراقبتی از او به عمل نمی‌آید. آنگاه به پای خویش در مدینه حاضر می‌شود و خود را در معرض کیفری که از کشته‌شدن سخت‌تر است، قرار می‌دهد. آن سرباز بینوا تاج خسرو ایران را به چنگ می‌آورد، زیر لباس‌هایش پنهان می‌کند، تا کسی از امانتداری و درستکاری او مطلع نگردد، و آن را صحیح و سالم به امیر تحویل می‌دهد؛ زیرا معتقد است که آن تاج، دیگر مال خدا است و خیانت در آن روا نیست.

دل‌هایی که همه بسته و قفل زده بودند، نه عبرتی، نه تأثری، نه رقتی، نه نرمشی داشتند، اینک آنچنان خاشع و آگاه شده بودند. از پدیده‌ها عبرت می‌گرفتند و از آیات الهی بهره‌مند می‌شدند، و به حال ستمدیدگان رقت می‌کردند، و به ضعیفان محبت می‌ورزیدند.

همین کلید وقتی که با نیروهای تعطیل شده و استعدادهای گم گشته آشنا شد، آن نیروها و استعدادها مانند آتش شعله‌ور شدند و مانند سیل جوشیدند، و به راه صحیح افتادند. شترچران دیروز، امروز بر ملت‌ها فرمان می‌راند، و خلیفه‌ای شده بود که بر جهان حکومت می‌کرد. سوارکار نام‌آور فلان قبیله یا شهر، امروز دولت‌ها را مقهور خود ساخته، و ملت‌هایی را که سوابق ممتدی در قدرت و شکوه و عظمت داشتند، زیرا فرمان خویش آورده بود.

همین کلید با درهای بسته‌ی مدرسه‌هایی آشنا شد که معلمان آن را ترک گفته بودند، و شاگردان دیگر به آن‌ها رغبتی نداشتند، در نتیجه ارزش علم سقوط کرده بود و معلم خوار و بی‌مقدار شده بود. بار دیگر از ارزش و امتیاز دانش سخن به میان آورد، و برتری دانشمند و دانشجو و مربی و معلم را مطرح کرد. دین با دانش قرین گردید و رواج و رونق فراوان یافت. هر مسجد و هر خانه‌ای از خانه‌های مسلمانان به صورت مدرسه‌ای درآمد، هر فرد مسلمان، از یک سو برای رشد خودش شاگردی می‌کرد، و برای رشد دیگران معلمی. دین مؤثرترین انگیزه‌ی دانش‌جویی شده بود.

این کلید با درهای بسته دادگاه نیز آشنا شد. هر دانشمندی تبدیل به یک قاضی عادل شد، و هر حاکم مسلمانی داور دادگری شد. همه‌ی مسلمانان به خاطر خدا قیام می‌کردند و به عدل و دادگواهی می‌دادند. ایمان به خدا و روز قیامت حضور پیدا کرده بود. عدل و داد فراگیر شده بود و گفتگوها و کشمکش‌ها فروکش کرده بود، و شهادت ناحق و حکومت ستمگران دیگر جایی نداشت.

این کلید با خانواده‌های تعطیل شده نیز آشنا شد. خانواده‌هایی که در آن‌ها حق ناشناسی و ناسپاسی بر روابط پدر و فرزند، مادر و فرزند، برادر و خواهر و همسر حاکم شده بود. از خانواده به جامعه هم سرایت کرده بود. روابط آقا و نوکر و رئیس و مرؤوس و بزرگتر و کوچکتر نیز به همین صورت درآمده بود. هریک از آنان حقوق خودشان را می‌خواستند، اما تکالیف و وظایف‌شان را ادا نمی‌کردند. به عبارت دیگر – چنانکه قرآنکریم می‌گوید – همه «مطفف» شده بودند. وقتی برای خود بر زیان مردم پیمانه می‌کنند تمام و کمال می‌گیرند. و هنگامی که بر زیان مردم پیمانه یا توزین می‌کنند، کم می‌گذارند (۱ تا ۳ – مطففین – ۸۳). نهال ایمان در خانواده‌ها کاشته شد. افراد خانواده همه از کیفر و عقوبت الهی برحذر داشته شدند. سخن خدا بر مردم خوانده شد که:

«یَا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ نَفْسٍ وَاحِدَةٍ وَخَلَقَ مِنْهَا زَوْجَهَا وَبَثَّ مِنْهُمَا رِجَالًا کَثِیرًا وَنِسَاءً وَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِی تَسَاءَلُونَ بِهِ وَالْأَرْحَامَ إِنَّ اللَّهَ کَانَ عَلَیْکُمْ رَقِیبًا؛ ای مردم! پروردگارتان را در نظر گیرید که شما را از یک جان یگانه آفریده و همسرش را از او آفرید، و از آندو مردان بسیار و زنان بسیار پراکند، و خدا را در نظر بگیرید آن که همدیگر را به او سوگند می‌دهید و خدا را در نظر بگیرید در روابط با خویشاوندان و نزدیکان که خدا بر شما رقیب است» (نساء: ۱).

این آیین مسؤولیت را برعهده‌ی خانواده‌ها و اجتماع گذاشت و گفت:

«کلُّکم راعٍ وکلُّکم مسؤولٌ عن رعیَّته»

«همه‌ی شما چوپانانید و همه‌ی شما مسؤول گله‌هایتان هستید».

خانواده‌ای عدالت پیشه و با محبت و رو به راه پدید آورد. جامعه‌ای دادگر را شکل داد، و در وجود فرد فرد مردم احساس ژرف امانتداری و ترس سهمگین از آخرت را جای داد. فرمانروایان و زمامداران پارسایی پیشه کردند، و جامه‌ی زهد و فقر بر تن پوشیدند. سروران جامعه خدمتگزاران جامعه شدند، و فرمانروایان جامعه شیوه‌ای همانند سرپرست پیش گرفتند. اگر دست‌شان پر بود، عفت می‌ورزیدند، و اگر دست‌شان تهی بود، به اندازه‌ی متعارف به خوراک و پوشاک می‌پرداختند. ثروتمندان و بازرگانان را مخاطب گردانید و آنان را به زهد در دنیا و تمایل به آخرت تشویق کرد. همه‌ی دارایی‌ها را از آنِ خدا دانست و این ندا را در گوش‌شان کشید که:

«وَأَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَکُمْ مُسْتَخْلَفِینَ فِیهِ؛ و ببخشید از آنچه خدا شما را جانشین در آن قرار داده است».(حدید: ۷).

« وَآتُوهُمْ مِنْ مَالِ اللَّهِ الَّذِی آتَاکُمْ؛ و به آنان از اموال خدا که به شما داده است بدهید.» (نور: ۳۳).

ثروتمندان را از اندوختن و ذخیره‌کردن اموال و انفاق‌نکردن در راه خدا برحذر داشت. این سخن خدا را بر آنان خواند که:

«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ کَثِیرًا مِنَ الْأَحْبَارِ وَالرُّهْبَانِ لَیَأْکُلُونَ أَمْوَالَ النَّاسِ بِالْبَاطِلِ وَیَصُدُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ وَالَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلَا یُنْفِقُونَهَا فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِیمٍ (۳۴) یَوْمَ یُحْمَی عَلَیْهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُکْوَی بِهَا جِبَاهُهُمْ وَجُنُوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ هَذَا مَا کَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِکُمْ فَذُوقُوا مَا کُنْتُمْ تَکْنِزُونَ؛ و کسانی که زر و سیم را گنجینه می‌سازند و آن را در راه خدا انفاق نمی‌کنند، آنان را مژده ده به عذاب دردناک * روزی که آن زر و سیم‌ها را در آتش دوزخ بگذارند و پیشانی‌ها و پهلوها و پشت‌هایشان را با آن‌ها داغ کنند. این‌ها زر و سیم‌هایی هستند که برای خودتان اندوخته‌اید. بچشید آنچه را که اندوخته‌اید» (توبه: ۳۴ – ۳۵).

رسول خدا -صلّی الله علیه وسلّم- با رسالت و دعوت آسمانی‌اش افراد صالح را تربیت کرد؛ کسانی که ایمان به خدا داشته باشند، از کیفر و عقوبت الهی بیمناک باشند، خاشع و متواضع و امانتدار باشند، آخرت را بر دنیا ترجیح دهند، مادیات را به چیزی نگیرند، و با ایمان و قدرت روحی بر آن‌ها چیره گردند، ایمان داشته باشند به این که دنیا برای ایشان آفریده شده، و خود ایشان برای آخرت. چنین انسانی اگر بازرگان بشود، بازرگانی راستگو و درستکار خواهد شد. اگر بینوا بشود، فردی زحمتکش و شرافتمند و سختکوش خواهد بود. اگر کارگر بشود، کارگری کوشا و خیرخواه می‌شود. اگر ثروتمند باشد، ثروتمندی با سخاوت و اهل مواسات می‌شود. اگر قاضی بشود، یک قاضی دادگر و زیرک می‌شود. اگر حکومتی را به او بسپرند، حاکم امین و خدمتگزار خواهد شد. اگر به او سروری و ریاست دهند، رئیس متواضع و مهربانی خواهد بود. اگر اموال عمومی را در اختیار او قرار دهند، خزانه‌دار دقیق و دانایی خواهد گردید.

ساختمان جامعه‌ی اسلامی با این خشت و آجرها بنا گردید، و حکومت اسلامی در آغاز تأسیس با این نیروها شکل گرفت. جامعه و حکومت طبعاً چیزی نبود، مگر یک تصویر بزرگ شده از خُلقیات و روحیات افرد آن جامعه و عناصر آن حکومت. بنابراین، جامعه‌ی اسلامی جامعه‌ای بود شایسته و نیکوکار که آخرت را بر دنیا ترجیح می‌داد و بر مادیات چیره و حاکم بود نه محکوم مادیات.

آزادی و حق‌گفتن علمای دین، راستگویی و امانتداری بازرگانان، پاکدامنی و تلاش تهیدستان، کار و کوشش و خیرخواهی کارگران، سخاوت و مواسات ثروتمندان، عدالت و خردمندی قاضیان، اخلاق و درستکاری والیان، تواضع و مهربانی رؤسا، نیرومندی خودمتگزاران، نگهبانی و مراقبت خزانه‌داران، همه را در ظرف این جامعه ریخت. حکومت اسلامی نیز یک حکومت رشدیافته و شایسته بود. اصول و ضوابط را بر مصلحت‌های شخصی و روابط و راهنمایی و ارشاد مردم را بر گردآوری مالیات ترجیح می‌داد. در پرتو این چنین جامعه و این چنین حکومتی یک زندگی اجتماعی شکل گرفت که سراسر ایمان و عمل صالح بود و صدق و اخلاص و کوشش و تلاش. عدالت در داد و ستد بود و رعایت انصاف نسبت به دیگران.

همچنان به حدیث نفس مشغول بودم و از خود بیخود شده بودم. جامعه‌های اسلامی نخستین به مجمل و تفاصیل آن، در برابرم مجسم شده بودند، گویی قرن‌ها بازپس رفته بودم و شاهد عینی آن جوامع شده بودم و در جو آن جوامع تنفس می‌کردم. و رابطه‌ام به کلی با جهان معاصر قطع شده بود.

ناگهان چشمم به دنیای معاصر خودمان افتاد. با خودم گفتم: قفل‌های جدیدی را می‌بینیم که بر درهای زندگی انسان زده شده است. زندگی بشر مراحل طولانی را طی کرده، گام‌های بلندی برداشته، زندگی بسیار پیچیده‌تر شده و درهم آمیخته است، مسائل زندگی بشر تحول یافته و تنوع پیدا کرده است. از خودم می‌پرسیدم: آیا این قفل‌های جدید را هم با همان کلید کهنه می‌توان گشود؟ نمی‌خواستم پیش داوری کنم. آیا دست به آزمایش بزنم، و همان کلید کهنه را با این قفل‌های جدید آشنا کنم؟

وقتی به قفل‌ها دست زدم دیدم همان قفل‌های کهنه‌اند که رنگشان را عوض کرده‌اند. مشکلات و دشواری‌های زندگی بشر همان مشکلات و دشواری‌های قدیمی است. بزرگترین مشکل، و مرکز بحران، همان فرد انسان است که مایه‌ی اصلی خشت و آجر ساختمان جامعه است و پایه و بنیاد حکومت. دریافتم که این فرد انسانی که پایه و مایه‌ی اجتماع و حکومت است، تنها به ماده و نیرو ایمان دارد، و تنها به جسم و شهوتش می‌پردازد، و ارزش بیش از اندازه‌ای برای این زندگی قائل است، و در خودپرستی و ارضای تمایلات خویش اسراف می‌ورزد. رابطه‌ی فرد انسان با پروردگارش و رسالت پیامبران و عقیده به آخرت قطع شده و همین فرد انسان منبع شقاوت و بدبختی تمدن امروزی شده است. اگر بازرگان است بازرگان محتکری‌ است و باعث گرسنگی‌ها و بحران‌ها می‌شود. اگر فقیر است، فقیر شورشگر پرمدعایی است که می‌خواهد بی‌زحمت بر حاصل کوشش و تلاش دیگران دست یابد.

اگر کارگر است، کارگر ناسپاسی است که حقوقش را می‌خواهد اما کار نمی‌کند. اگر ثروتمند است، ثروتمند بخیل و بیرحمی است که از مهربانی و عطوفت بی‌خبر است. اگر حاکم و فرماندار است، فرماندار نیرنگبازی است که اموال مردم را غارت می‌کند. اگر بزرگتر و رئیس است، رئیس مستبد و خودخواهی است که جز به مصلحت و آسایش خودش نمی‌نگرد. اگر کارمند و خدمتگزار است، ناتوان و اهل خیانت است. اگر خزانه‌دار است، دزد است و اهل اختلاس. اگر وزیر یا نخست وزیر است یا رئیس جمهور، آدم مادی و خودخواهی است که تنها به خود و حزب خودش خدمت می‌کند و غیر از آن کسی را نمی‌شناسد. اگر پیشوا و رهبر است، میهن‌پرست و نژادپرست افراطی است که فقط میهنش را تقدیس می‌کند و نژادش را می‌پرستد، و شرافت و کرامت کشورها و ملت‌های دیگر را زیر پا می‌گذارد. اگر قانونگذار است قانون‌های ظالمانه و مالیات‌های کمرشکن وضع می‌کند. اگر مخترع است سلاح‌های ویران‌کننده و نابودکننده اختراع می‌کند، اگر کاشف است، گازهایی را کشف می‌کند که نابودکننده‌ی ملت‌ها ویران‌کننده‌ی کشورها است. بمب اتمی می‌سازد که نسل انسان را از بین می‌برد و کشت و زرع را نابود می‌کند. و اگر زورش برسد از این که این بمب‌های اتمی را بر سر ملت‌ها و کشور رها بریزد، باکی ندارد.

جامعه‌ی بشر امروزی از این افراد تشکیل یافته و حکومت‌ها از همین عناصر به وجود آمده‌اند.

بنابراین، جامعه‌ی بشر امروزی یک جامعه‌ی مادی به تمام معنی است که احتکار بازرگانان، شورشگری بینوایان، حق ناشناسی کارگران، بُخل ثروتمندان، نیرنگ فرمانداران، استبداد رؤسا و خیانت زیردستان، دزدی خزانه‌داران، منفعت‌پرستی وزیران، و میهن‌پرستی افراطی پیشوایان و اجحاف قانونگذاران و اسراف مخترعان و مکتشفان و سنگدلی مجریان را باهم در خود جای داده است. این روحیه‌های مادی بحران‌های کم‌نظیر و مشکلات درهم پیچیده‌ای را به وجود آورده که باعث همه‌ی غم‌ها و اندوه‌های بشر امروزی شده است: بازار سیاه، رواج رشوه، گرانی طاقت‌فرسا، پنهان‌شدن کالاها، و تورم. اندیشمندان و قانونگذاران راه حلی برای این مشکلات نمی‌یابند. از هر بحرانی درمی‌آیند با بحران دیگری مواجه می‌گردند.

بلکه همان راه حل‌های نیمه راه و درمان‌های موقت‌شان است که بحران‌های جدید را به وجود می‌آورد. از حکومت‌های استبدادی به دموکراسی و از دموکراسی به دیکتاتوری و از دیکتاتوری، دوباره به دموکراسی، از سرمایه‌داری به سوسیالیسم و از سوسیالیسم به کمونیسم منتقل شده‌اند، اما اوضاع تغییری نکرده است. زیرا «فرد» که پایه و اساس و مایه‌ی اصلی جامعه و حکومت است تغییری پیدا نکرده است. نمی‌فهمند یا نمی‌خواهند بفهمند که اشکال کار در همه جا اینست که «فرد» انسان امروزی فاسد و کجرو شده است. به فرض هم می‌فهمیدند که فرد پایه و اساس است و همان «فرد» بشر امروزی است که فاسد و منحرف شده است، از عهده‌ی سالم‌سازی و رو به راه‌کردن او برنمی‌آمدند.

زیرا علی رغم آن همه مؤسسات علمی و کانون‌های تعلیم و تربیت و مطبوعات و انتشارات، در کار اصلاح افراد بشر، و تصحیح کجروی‌های افراد، و تغییر جهت افراد از بدی به نیکی و از ویرانگری به سازندگی، درمانده‌اند. علت امر اینست که از نظر روحی مُفلس شده‌اند، و از ایمان تهیدست گردیده‌اند، و همه‌ی چیزهایی را که می‌توانست دل را تغذیه کند و نهال ایمان بنشاند، و رابطه‌ی ایمان بنده و پروردگارش را تجدید کند، و این زندگی دنیا را با زندگی آخرت پیوند دهد، و ماده و روح را با یکدیگر آشنا سازد. و دانش و اخلاق را به هم برساند، از دست داده‌اند. بالاخره این تهیدستی و درماندگی روحی و مادیگرایی کور، و استکبارشان آنان را واداشته است که جدیدترین سلاح‌های ویرانگرشان را که یک ملت را به طور کامل نابود می‌کند و یک کشور را تماماً تخریب می‌کند، به کار گیرند، در نتیجه، تمدن و زندگی بشر، اگر همچنان دولت‌های بزرگ به رقابت تسلیحاتی خودشان ادامه دهند، به سوی پایان دردناکی پیش می‌رود».

ما اهمیت یک جامعه شایسته، بلکه ضرورت وجود یک جامعه‌ی شایسته را برای ساختن فرد شایسته، انکار نمی‌کنیم. اما جامعه، در واقع، یک ساختمان است که خشت و آجر آن افراد جامعه‌اند. اگر خشت و آجر سالم و مرغوب نباشد، چگونه می‌توان انتظار داشت که با آن یک ساختمان قابل اطمینان بنا کرد.

خشت و آجر ساختمان جامعه، من و تو و او هستیم. اگر ما درست شویم، جامعه هم درست می‌شود. و کلید این شایستگی فردی و امتیازات اخلاقی یک چیز است، و آن «ایمان» است.

نویسنده: علاّمه دکتر یوسف قرضاوی

مترجمان: فرزانه غفاری و محسن ناصری