چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مرد لال
داستانی است كه نمیتوانم بگویمش. من زبان ندارم و داستان، داستان تقریباً فراموش شدهای است كه گاهی به یادم میافتد.
داستان درباره سه مرد است، در خانهای در یك خیابان. اگر میتوانستم حرف بزنم، میتوانستم داستان را با آواز بخوانم؛ میتوانستم آن را در گوش زنها و مادرها زمزمه كنم، میتوانستم در خیابان بدوم و آن را بارها و بارها تعریف كنم. زبانم میتوانست آزاد شود و پشت دندانهایم تلق تلاق صدا بكند.
سه مرد، در خانه داخل اتاقاند. یكی از آنها جوان است و ژیگولو و مدام میخندد. دومی مردی است كه ریش خاكستری و بلندی دارد. مرد، مشكوك است كه شك، زندگیش را تباه كرده است و گهگاه كه شك رهایش میكند، به خواب میرود. مرد سومی هم در آن جاست كه نگاههای شروری دارد و با عصبیت در طول اتاق قدم میزند و دستهایش را به هم میساید. هر سه نفر انتظار میكشند، انتظار.
در طبقهٔ بالای خانه زنی است، كه در اتاقی نیمه تاریك، كنار پنجره، پشت به دیوار ایستاده است.
این چارچوب داستان من است و من میدانم، خلاصهای از داستان است.
یادم میآید كه مرد چهارمی، وارد خانه شد، یك مرد سفید پوست ساكت. همه جا مثل دریا در شب، ساكت بود. مرد قدم بر كف سنگی اتاق گذاشت، جایی كه از آن سه مرد هیچ صدایی بر نمیخاست.
مردی كه نگاههای شروری داشت، جوش آورد و مثل یك حیوان زندانی در قفس، به عقب و جلو دوید. پیرمرد ریش خاكستری نگران شد و به كشیدن ریشش ادامه دارد.
مردم چهارم، مرد سفید پوست به طبقه بالا و پیش زن رفت، جایی كه زن انتظار میكشید.
چه قدر خانه ساكت بود و ساعتهای خانه همسایهها چهقدر به صدای بلند تیك تاك میكردند، خودش حكایتی است.
زن با تمام وجود در عطش عشق میسوخت و میخواست كه قشقرق راه بیندازد.
وقتی كه مرد سفید پوست ساكت به نزدیكیاش رسید، زن جلو پرید. لبهایش از هم باز شده بود و میخندید.
مرد سفید پوست چیزی نگفت. در چشمهایش نه نشانهای از سوال بود و نه سرزنش. چشمهایش مثل ستارهٔ سرد و بی روحی بودند.
در طبقه پایین، مرد شرور جیغی كشید و مثل سگ كوچولوی گمشدهای به عقب و جلو دوید. مرد ریش خاكستری سعی كرد دنبالش بكند، ولی خیلی زود خسته شد، روی زمین دراز كشید و خوابید، و هرگز از خواب برنخاست. مرد ژیگولو هم روی زمین دراز كشید، خندید و با سبیلهای تنك مشكیاش بازی كرد.
زبان ندارم كه داستانم را بگویم. نمیتوانم داستان بگویم. شاید، مرد سفید پوست ساكت، مرگ بود. شاید، زن آزمند زندگی بود.
مرد شرور و مرد ریش خاكستری، هر دو به فكرم وا میدارند. هر چه فكر میكنم، نمیتوانم دركشان بكنم. به هر حال اغلب به فكرشان نیستم. فكرم مشغول مرد ژیگولوست كه در تمام داستانم میخندد. اگر میتوانستم دركش بكنم، همه چیز را میفهمیدم. میتوانستم در دنیا بدوم و داستان شگفت انگیزی بگویم و دیگر لال نبودم.
چرا به من زبان نداده اند؟ چرا من لالم؟
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست